این دیگر چه اتفاقی بود ؟ آیا این کار ها به خاطر من بود ؟ در آن حال به سرعت به سمت آن الفها دوان دوان حرکت کردم و  در اوج خشم خودم را به دریچه ای از غبار رو به پراکندگی حل دادم و سر از آن شهر عجیب در آوردم.

به سختی از روی زمین برخاستم و به سرعت خود را پشت مجسمه ای تراش خورده پنهان کردم و چشمانم را به هر سوی که ردی از آلیس پیدا کنم خیره بردم که در همان حال نگاهم بر روی دختری عجیب افتاد که در آن سوی خیابان ، درون تنگه ای بین دو ساختمان بلند پنهان شده بود و با نگاه خیره وارش بر من خیره شده بود.

دخترک با لباس های سبز و آن شنل بلندی که داشت از تاریکی بیرون آمد و با صدایی که گویی از دختر شیر زاده ای بیرون می آمد گفت : تو همان جوانی هستی که پنج سال قبل ، اراشد گرینلند او را تبعید کرده اند.مدت ها است که به دنبال توام و اکنون نه تنها در بند نمیبینمت ، بلکه آزاد و ولگرد هستی !بگو ببینم تو چه کسی هستی و به دنبال چه هستی در این سرزمین؟

با تعجب و اظطراب آن که دخترک همه چیز را در مورد من فهمیده بود پاسخ دادم : پنج سال قبل؟ به دنبال من بوده ای ؟

دخترک بدون درنگ ادامه داد : بگو بدانم چطور از چنگ آنها گریخته ای ؟ باید چابک تر از آن باشی که فکرش را میکنم ! یا اینکه همانطور که فکر میکنم تو چیزی را که میخواهم داری!

تو دیگر کی هستی ؟ من را میخواهی ؟ من به این آسانی ها به چنگ نمی آیم !

در آن حال یکباره خنجری از غلاف ساعد پایم بیرون کشیدم و رو به آن دخترک تهدید بردم و ادامه دادم :

بهتر است به من بگویی که چطور میتوانم از دروازه بین دنیای انسان ها و این سرزمین عبور کنم !

دخترک گرینلندی که از ظاهرش آشکار بود از رعیت های گرینلند بود با تعجب و چهره ای که به نظر جاخورده بود پاسخ داد :

من چیز زیادی در این باره نمیدانم ! این کار را فقط آنهایی که عناصر را در اختیار دارند میتوانند انجام بدند ! مطمئن باش از عهده تو خارج است ؛ 

سنگ سبز ؟ از کجا میتوانم یکی از آنها را گیر بیاورم ؟

دخترک با لبخندی ادامه داد : به من اعتماد کن ؛ من خوب تو را میشناسم، تو یک هاتزلندی هستی و فقط گینلندی ها میتوانند از سنگ سبز استفاده کنند. اما دیده ام که خوب به طور پنهانی از سایه آنها از دروازه ها عبور میکنی ! به من بگو به دنبال چه هستی شاید بتوانم کمکت کنم.

شخصی را از دنیای انسان ها دزدیده اید و میخواهم آن را پیدا کنم. گمان میکنم او را گرفته اید تا من را به تله بیاندازید. گرچه تو از چیزی خبر نداری اما یک گرینلندی هستی !

دخترک ژنده پوش – اگر اینطور باشد باید عاقل تر از آن باشی که راحت خودت را در تله بیاندازی ! شخصی در هاتزلند به نام هلگا است که میتواند به تو کمک کند . گمان میکنم بهتر است به هاتزلند بروی و او قبل از آن که به دنبالش بروی تو را پیدا خواهد کرد.

با تعجب و چهره ای مشکوک اندکی تامل کردم و پرسیدم : هاتزلند ؟ این سرزمینی که میگویی کجا هست ؟

دخترک با لبخندی پاسخ داد : شرق را در پیش بگیر و همواره به آن سوی مستقیم برو ! هاتزلند را پیدا خواهی کرد !

چطور میتوانم به تو اعتماد کنم ؟

دخترک – نمیتوانی ! اما حقیقت دارد و میتوانی از هر کسی بپرسی !

( در مورد آن دختر ژنده پوش چیزی کاملا مشکوک به نظر می رسید اما چاره ای به جز آن نداشتم تا هر راهی را برای نجات آلیس در پیش میگرفتم . 

شرق را در پیش گرفتم و از شهر گرینلند بیرون زدم و از جنگل های انبوه با درختان بسیار بلندش عبور کردم تا آنکه طولی نکشید که به بیابان بی آب و علفی سر در آوردم.

تا آنجایی که مرز گرینلند بود پیدا کردن شرق کار دشواری نبود ، اما اکنون در آن بیابان خشک ، کار چندان راحتی نبود !

مدتی راه را مستقیم با نشانه گذاری هایی که راه را دور نخورم می پیمودم که در وسط بیابان یک ارابه چی را سوار بر ارابه اش دیدم که در کمال شگفتی هیچ اسبی آن را نمی راند و آن ارابه به خودی راه را به سمت گرینلند می پیمود. این همان چیزی بود که نیازش میداشتم.

وقتی ارابه چی به من نزدیک تر شد با لبخندی رو به من فریاد کشید : مرد جوان ! راهت را گم کرده ای ؟ سوار شو تا تو را به شهر برسانم.

در آن حال خنجرم را بیرون کشیدم و با عصبانیت رو به او گفتم : مرد که پوک ، ارابه ات را رها کن و ان را در اختیار من بگذار . راه زیادی نمانده ! میتوانی پیاده راهت را برگردی !

مرد ارابه چی با لبخندی از تمسخور پاسخ داد : شوخی ات گرفته است ؟ تو نمیتوانی ارابه را برانی ! بهتر است خودت راهت را بیابی ! گمان نکنم دلت بخواهد تو را کمک کنم.

با عصبانیت فریاد زدم : من نمیخواهم برگردم احمق ! من راه هاتزلند را در پیش دارم و به این ارابه نیاز دارم تا به آنجا بروم.

مرد ارابه چی لحظه ای جا خورد و گویا ترسی در دلش احساس کرده بود که در پاسخ گفت : میدانی من چه کسی هستم ؟ تو در مقابل من چیزی نیستی ! من از پیام رسانهای والای گرینلند هستم. 

در آن حال متوجه شدم به دور گردن آن ارابه چی گردن بندی که سنگ سبزی در آن قرار داشت بود و من را به یاد گردن بند هایی که به دور گردن اراشد گرینلد بودند می انداخت .

در آن حال به آرامی به ارابه نزدیک تر شدم و گفتم : اگر از ارابه ات پیاده نشوی خودت را و ارابه ات را به آتش می کشانم.

ناگاه ارابه چی از شدت ترس از ارابه اش پیاده شد و در حالی که از ارابه فاصله میگرفت بهمن خیره شد و گفت : تو دیوانه ای و حتی نمیدانی چه غلتی میکنی !

من از کسی ترسی ندارم.

اندکی منتظر ماندم و سپس رو به آن ارابه چی با عصبانیت گفتم : این ارابه چه گونه حرکت میکند ؟

ارابه چی لبخندی زد و گفت : متوجه شدی ؟ فقط من میتوانم این ارابه را برانم.

به آرامی از ارابه جدا شدم و به آن پیام آور نزدیک شدم و در حالی که از ترس به خودش می لرزید با لبخندی پاسخ دادم : مطمئن هستم که به کمی راه رفتن نیاز داری ! من فقط سعی دارم در حقت لطفی کنم . در آن گاه دست بر سینه آن پیام رسان بردم و آن سنگ سبز را از گردنش جدا کردم و سوار بر ارابه شدم.

پیام رسان با عصبانیت فریاد زد : تو فقط یک خائن هستی ! باید از همان اولش میدانستم که یک گرینلندی خائن بدبخت هستی ! تقاص این کارت را پس خواهی داد . مطمئن باش.

در حالی که سنگ را در دستم گفته بودم یکباره نیروی عجیبی را درونم احساس کردم و سنگ را با نوری خیره کننده می دیدم که همانند چراغی می درخشید. ارابه راه را در پیش گرفت و به سوی هاتزلند مسیرش را تغیر داد.

پس از مدت زیادی به تپه ای رسیدم که در آن سویش هاتزلند قرار داشت و وقتی به آنجا رسیدم شهری عجیب و کاملا عکس گرینلند ، نورانی و پر زرق و برق دیدم ؛ اما همینطور آن عظمتی را که گرینلند داشت ، نداشت.

هنگامی که به هاتزلند رسیدم در فاصله دور تری ارابه را رها کردم و آن سنگ سبز را درون کیسه ای زیر غلاف خنجرم پنهان کردم و به سمت دروازه آتشین شهر به راه افتام. در فاصله نه چندان دور تری از دروازه نگاهبان هایی را دیدم که به سرعت جلوی من را گرفته بودند و در آن حال یکی از آنها پرسید : تو دیگر چه کسی هستی ؟ چه میخواهی ؟

با لبخندی پاسخ دادم : من یک هاتزلندی هستم و می خواهم به خانه ام بازگردم .

نگهبان با لبخندی ادامه داد : تاکنون کجا بوده ای؟

درون گرینلند بودم و جاسوسی میکردم .

نگهبان ها اندکی خندیدند و آن شخص مجددا پرسید : کار درست را کرده ای ! اما برای این که بفهمیم حقیقت را میگویی باید از دروازه آتشین عبور کنی ! البته اگر مزدور آتش باشی ! منظورم این است که یک مزدور آتش را برای جاسوسی می فرستند دیگر ! درست است ؟

همینطور است ! 

به سمت دروازه آتشین نزدیک تر شدم و لحظه ای آن پیرمرد را به یاد آوردم درون آن کوهستان ملاقات کرده بودم و در آن حال در کمال شگفتی او را در آن سوی دروازه میدیدم که با دستانش به من اشاره میکرد که تا به سوی او بروم .

به سرعت به سمت دروازه حرکت کردم و آتش ها کنار رفتند و با عبورم از آن بار دیگر راه را بستند و در حالی که با چشمانم آن پیرمرد را می جستم یکباره پیرزنی را در یک سوی دیدم که بر روی سکویی نشسته بود.

به پیرزن مصیبت دیده نزدیک شدم و از او پرسیدم آیا پیرمردی را در این مکان ندیده است و آن پیرزن با صدای بریده ای اظهار کرد که کسی را ندیده است.

در آن حال سروکله شخصی با شنلی از رگه های قرمز و سیاه که چهره اش را به زیر شنلش پنهان کرده بود پیدا شد و با دستش اشاره کرد که به دنبالش راه را بپیمایم.

دنبال کردن آن شنل پوش بسیار سخت بود ، زیرا به قدری چابک بود که از هر مانعی به راحتی عبور میکرد. طولی نکشید که او کنار خانه ای با حیاط بزرگی ایستاد و با اشاره ای بر من وارد خانه شد و وقتی به دنبالش وارد آن خانه شدم چهار شنل پوش دیگر را که به دور یک آتش دان آتشین ایستاده بودند دیدم .

در آن حال شنل پوش اول شنلش را از صورتش کنار زد و چهار شنل پوش دیگر به همراهش نیز همان کار را کردند.

تو ؟! باورم نمیکند فریب خورده باشم!

( آن شنل پوش درست همان دختری بود که در گرینلند من را وادار کرده بود تا به هاتزلند بیایم و اکنون در مقابلم با چهار شنل پوش دیگر استاده بود .

دخترک شنل پوش – همانطور که گفته بودم وقتی به شهر وارد شدی او خودش تو را پیدا خواهد کرد.

پس تو همان هلگایی هستی که میگفتی ! قصدت چه بوده ؟ میخواستی چه چیزی را ثابت کنی؟

هلگا – تو باید همان جوانی باشی که در گرینلند به جرم به آتش کشیدن روستا هایش دستگیر شده ای ! من به دنبال آن سنگ هستم . باید آن را به من بدهی ! وگرنه سزایت را میدانی !

از چه چیزی سخن میگویی ؟ سنگ دیگر چیست ؟

هلگا – خودت را به آن راه نزن ! هر کسی میداند که هیچ ویزاردی نمیتواند دست خالی آتشی را به وجود بیاورد .  من آن سنگی را که تو داری میخواهم . هر سنگی نمیتواند آن هم در گرینلند آتشی را که تو برانداخته ای به وجود بیاورد. جایی که آتش را طلسم کرده اند.حتی ویزادیون هم نمیتوانند کاری را که تو کردی انجام بدهند.

باور کن چیزی را که تو میخواهی در اختیار ندارم و حتی تاکنون ندیده ام.من تنها  یک آتش کوچک آنجا روشن کرده ام و آن هامنرا به جرم به آتش کشیدن روستا دستگیر کرده اند. لحظه ای کوتاه طول نکشید تا خاموشش کردم.

هلگا – مثل اینکه متوجه نشده ای که چه گفته ام ؟ آتش به خودی خود که درست نمیشود ؟من را دست انداخته ای؟

باز هم میگویم چیزی را که میخواهی ندارم.

هلگا با عصبانیت ادامه داد : وقتم را تلف نکن ! سنگ را به من بده وگرنه بد خواهی دید ! یکبار پدرم از ترس ویزاردیون سنگم را ازمن گرفته است و اگر این سنگ را در اختیار داشته باشم دیگر لازم نیست که پدرم مدام به آن ویزاردیون خودخواه جواب پس بدهد. کاری را که گفته ام انجام بده !

صبر کن ببینم ! تو یک شاهدخت هستی اینطور نیست ؟

هلگا – اگر اینقدر باهوش هستی پس باید بدانی که نباید وقت را هدر بدهی ! سنگ را به من بده تا پاداشی گزاف به تو بدهم.

من سنگ را در اختیار ندارم و حتی نمیدانم چیست ! اما اگر چنین سنگی باشد بی شک نباید در دست دختر خشمگینی مثل تو بیافتد.

هلگا با عصبانیت فریاد کشید : من را قضاوت میکنی ؟ جزایت مرگ است !

( در آن حال هلگا رو به آن چهار شنل پوش دیگر کرد و یکباره آتشی از میان آتش دانی که آنجا بود به سویم زبانه زد و در یک چشم به هم زدن آن را از بین بردم و آتش دان کاملا خاموش گردید.

هلگا اندکی مکث کرد و سپس با چهره ای هیجان زده گفت : میدانستم دست توست ! ببین اگر آن سنگ را به من بدهی هر چه میخواهی را برایت فراهم میکنم. گفته بودی به دنبال چه کسی می گشتی؟ او را برایت پیدا خواهم کرد ! فقط آن سنگ را به من بده و بگذار قدرت هاتزلند را در دست بگیرم.

چرا مجاب نمی شوی ؟ من آن سنگ را ندارم .

هلگا – پس چطور آن آتش را برانگیختی ؟

( میدانستم که به این آسانی ها شاهدخت هلگا پس نمیکشید از همین رو پاسخ دادم : آن آتشی که در گرینلند برانگیخته بودم یک جادو نبود ! یک حقه ی انسانی بود که از انسان ها یاد گرفته بودم.

هلگا – حقه انسانی ؟ خودت میدانی چه میگویی ؟پس حتما اینبار هم یک حقه انسانی بوده است ؟

ببین من فقط به اینجا آمده ام که امید وار بودم تو بتوانی به پیدا کردن دوستم به من کمک کنی !

هلگا – بسیار خب ! بگو این دوستت چه داستانی دارد ؟

داستان این هست که شب بود و من از او جدا شده بودم تا به خانه ام بازگردم که سروکله آن الف های سبز پیدا شد و او را با خود به اینجا آوردند !

هلگا – منظورت این هست که دوستت یک دنیای دیگر است ؟

درسته ! او یک انسان است !

هلگا – خیلی وقت است که چیزی در این باره نشنیده ام. آخرین باری که شنیده ام یک پیشگویی بود که گفته میشد یک دورگه الف و انسان متولد میشه و سرنوشت بر او مقدر هست تا از سنگ افسانه ای ارغوانی محافظت کنه !

سنگ ارغوانی ؟ چیزی در مورد آن نشنیده ام .

هلگا – درست است ! به این دلیل هست که فقط یک افسانه است و حقیقت ندارد.

در آن میان یکباره یکی از چهار شنل پوش محافظ به سخن امد و گفت :آنطور که شنیده ام آن نیمه الف دختر پادشاه واترلند است و اگر بداند حتما جنگی را راه خواهد انداخت !

هلگا با چهره ای در هم رفته به آن محافظ نگاهی کرد و در آن حال با شرمساری آن محافظ از او عذر خواهی کرد.

شاهدخت هلگا با تعجب از او پرسید : تو از کجا در این باره میدانی؟

محافظ ادامه داد : هنگامی که از کنار تالار والایمان گذر میکردیم از مشاور پیر شنیدم که می گفت پادشاه والتر سخت به دنبال یک زن گرینلندی بود که همراه با او به دنیای انسان ها می رفت و از از زمانی که آن زن سروکله اش ناپدید شده است دیگر صبرش بند آمده که چطور می توانست به آنجا برود. همینطور او میگفت که شاه والتر دختری از یک انسان در دنیای انسان ها داشته و معلوم نیست که اکنون شاه والتر خود دخترش را برگردانده است و یا کار گرینلندی ها است. در این صورت جنگی در راه خواهد بود.

( هنگامی که آن سخن ها را شنیدم با نا آرامیت گفتم : این نمی تواند امکان پذیر باشد. این واترلند کجاست ؟باید به آنجا بروم !

هلگا – بسیار خب سنگ را به من بده و بگذار کمکت بکنم. دیگر از این کله شقی ات چیزی عایدت نخواهد شد ، پس کاری که میگویم را انجام بده !

( با اینکه میدانستم شاهدخت هلگا دست بردار نبود رو به او پاسخ دادم : من آن سنگ را ندارم چرا دست بردار نیستی؟

( شاهدخت با چهره ای خشمگین رو به شنل پوش ها کرد و یکباره آن شنل پوش ها من را محکم گرفتند و شاهدخت گفت : اگر آن را پنهان کرده ای پیدا خواهم کرد ! 

شاهدخت خود  شروع به جستجوی من کرد تا اینکه پس از جستجوی حسابی آن کیسه سنگی را که کنار خنجرم پنهان کرده بودم پیدا کرد و در حالی که هیجان خاصی در نگاهش پدیدار شده بود با دیدن آن سنگ سبز به سرعت از بین رفت.در آن حال با عصبانیت فریاد زد : این دیگر چیست ؟ این که  یک سنگ سبز است !

با لبخندی رو به او پاسخ دادم : اگر آن چیزی باشد که انتظارش را داشتی ، پس آن را بردار برای خودت ! البته نه اینکه میدانم به درد تو نمیخورد.

هلگا با عصبانیت گفت : به چه درد تو میخورد ؟ هان ؟

هیچ ! در راه که می آمدم یک گرینلندی را دیدم که آن را داشت ؛ او را وادار کرده بودم تا من را به اینجا برساند و سر آخر این سنگ را از او گرفتم تا مبادا کاری کند.میتوانی آن را از من به عنوان یک هدیه بگیری !

هلگا : پیش کش خودت .

( در حالی که شاهدخت هلگا رو به چهار شنل پوش اشاره ای کرد تا من را رها کنند رو به من ادامه داد : هنوز نمیدانم سرت چیست ! تا من را مجاب نکنی هیچ کاری برایت نمیکنم.

با لبخندی کوتاه پاسخ دادم : من برای کاری که میخواهم انجام بدهم به هیچ سنگی نیاز ندارم. گرچه سنگ کار ها را برایم آسان تر میکند.

هلگا – هر یک از سرزمین ها بعد از اختلاف و کینه میان پادشاهانش مرزهایی را درست کرده اند که هیچ یک از سرزمین دیگری نتواند از آنها عبور کند.باید بسیار زیرک باشی تا بتوانی از آنها عبور کنی ! نمیدانم سر واترلند چیست اما مراقب خودت باش. از راه میانه شمال و غرب برو تا آنکه به واترلند برسی !

( شاهدخت هلگا و محافظانش به سرعت از آنجا ناپدید شدند و پس از آنها از خانه بیرون زدم و از میان بازار به سمت دروازه آتشین حرکت کردم. برایم سوال بود که با داشتن قدرت هایی که تمام الفها داشتند ، چگونه با آن زندگی میکردند.

هنوز از میان بازار ها عبور نکرده بودم که در کمال شگفتی چهره ی آن پیرمرد مرموز را بار دیگر درست روبه رویم دیدم.

عصایی بر دست داشت و کنار دکانی به من خیره شده بود. با سردرگمی به او نزدیک شدم و با لحن متعجبانه ای از او پرسیدم : تو واقعی هستی؟

پیرمرد لبخندی زد و پاسخ داد : برای تو آری !

به سرعت از او پرسیدم : چطور اینجایی ؟ کسی دیگر تو را میبیند ؟

پیرمرد با همان چهره پاسخ داد : خیر ! تنها تو مرا میبینی ! به تو گفته بودم ، من راهنمای تو هستم و تو را برای تکمیل سرنوشتت راهنمایی خواهم کرد ؛ اکنون نیز باید به این مکانی که مرغ آتش به تو نشان میدهد بروی !

( مرغ آتش پرنده ای درخشنده و نورانی بود که در آسمان هاتزلند به ندرت یافت می شد .)

پس از اتمام سخنان پیمرد راهنما ناگاه تبدیل به پرنده ای شد و به سویی پرواز کرد و در آن حال به سرعت آن را دنبال کردم و از میان راه های کوتاه و بلندی عبور کردم تا اینکه سر از معبدی بزرگ در آوردم که گویا بی راهب مانده بود !

با چهره ای خیره به آن معبد شکل یکباره شاهدخت هلگا از سویی باعث شد تا از جایم تکانی بخورم .

هلگا – این مکان برای ما بسیار مقدس است ؛ هیچ رعیتی جرعت وارد شدن به آن را ندارند ! خوشبختانه تنها جنبه ای که از شاهدخت بودن نصیبم شده است این است که میتوانم آزادانه به این موزه بیایم !

موزه ؟ چه معنایی می دهد ؟

هلگا – این موزه را پدر بزرگم دو هزار سال قبل بنا کرد و در همینجا نیز روحش را به آرامش ابدی سپارد.آن زمان هنوز عده کمی از مردم سه سرزمین با هم ارتباط نزدیکی داشتند.

گفته ای ارتباط نزدیک ، برایم سوال پیش آمده اینطور که میگویی در زمان های بسیار قبل هر سه سرزمین با هم ارتباط نزدیکی داشتند ؛ ممکن است که دو الف از دو سرزمین مختلف با همیدیگر پیوندی داشته بوده باشند ؟

هلگا – باور نمیکنم این را پرسیده ای ! تو به گونه ای سخن میگویی که انگار از هیچ چیز خبر نداری !

خیر میدانم ، مهم نیست نادیده اش بگیر !

هلگا – نمیدانم چقدر از آن زمان میدانی اما باید بدانی پدرم با اینکه هزارو پانصد سال است که قدرت دراگون را دارد اما هنوز هیچ قدرتی در مقابل دشمنانمان ندارد. او بعد از مرگ مادرم دیگر از آن استفاده نکرد.نمیخواهم او را سرزنش کنم اما اگر اینطور پیش برود تمام قدرتش را ویزادیون از او خواهند گرفت . پدرم از اینکه پسری ندارد از وجود من شرمسار است ؛ من یک شاهدختم و هیچ دختری قدرت والای برحق بودن را ندارد.

اما این کاملا دور از حقیقت است ! تو توانش را خواهی داشت !

هلگا – تو متوجه نیستی ! نیروی دراگون از مرد می آید نه از دختر ! مهم نیست که چقدر قدرت من باشم.برای همین گمان میکنم تو همان کسی هستی که به دنبالش هستم ! من را ملکه خودت کن تا تو را والای بعدی هاتزلند کنم. شاید اینگونه پدرم خشنود شود ! تو قدرتی را داری که هیچ ویزاردی ندارد.

درحالی که زبانم از گفتار بند آمده بود ، نمیدانستم که باید چه پاسخی میدادم که نا اختیار در پاسخ او گفتم : میدانم که چه احساسی داری اما در کمال تاسف ، من آن کسی نیستم که تو گمان میکنی ! حتی یک هاتزلندی هم نیستم ؛ شاید بتوانم آتش را کنترل کنم اما یک هاتزلندی نیستم ! تو متوجه نیستی ! من حتی در هاتزلند به دنیا نیامده ام !

هلگا – به من نگو که موضوع آن نیمه الف دورگه است !؟

ببین انطور که تو گمان میکنی نیست ! او یک نیه الف نیست ! کاملا یک انسان است و من این را مطمئن هستم ! چون او را کاملا میشناسم.

هلگا – بسیار خب تو چه اهمیتی می دهی ؟

منظورت چیست ؟ من تو را مدت زیادی نیست که دیده ام و با همین مقدار کمی که میشناسمت به تو اهمیت می دهم ، چطور میتوانم کسی را که مدت زیادی است میشناسم به او اهمیت ندهم ؟

هلگا – منظورم این نبود ! منظورم این است که او اکنون دیگر یک شاهدخت واترلندی است و چه اهمیتی دارد که میخواهی به سوی او بروی ؟

هنوز هم این را مطمئن نیستم که او یک واترلندی باشد اما در هر صورت او در خطر است و چطور میتوانم برای نجات او نروم ؟

هلگا – درست میگویی ! شاید من زیاده روی کرده ام ! اصلا تو چرا به اینجا آمده ای؟

نمیدانم ! یک پرنده عجیب و نورانی من را به اینجا آورده است !

( درحالیکه لبخندی بر چهره شاهدخت نشسته بود ادامه داد : آن پرنده نامش مرغ آتش است و آنقدر ها هم عجیب نیست ! ظاهرا هیچ چیزی از هاتزلند نمیدانی ! به دنبالم بیا ! شاید کمی از تاریخ دور هاتزلند تو را به چیز هایی آگاه کند.

شگفت وار کننده بود ! چیز هایی بسیار زیبا و باستانی در آن موزه عجیب گرد شده بود و از همه مهمتر جایی را که شاهدخت هلگا به من نشان میداد تکه هایی از صفحات جدا شده بر روی تخته سنگی به ظرافت قرار گذاشته شده بود.

وقتی به آن صفحات نزدیک تر شدم نیروی عجیبی را درون آنها احساس کردم !

شگفت وار کننده است ! این صفحات تکه هایی از کتاب حیات است ! قدرت من ترین کتاب هستی !

هلگا – زبان این کتاب هیچگاه درک نشده است و گفته شده است در زمان اولین تجلیگر و الف ، این کتاب نوشته شده است .

کنجکاوی سرتاسر وجودم را وسوسه کرده بود و ناگاه بدون اختیار دست بر آن صفحات بردم و با اولین لمسم دنیایی جلوی چشمانم شفاف شده بود ! کلمات به آسانی خوانده میشدند و رخداد هایی جلوی چشمانم بازگو میشدند.

همه چیز مثل یک خواب عمیق بود که به سرعت از جلوی چشمانم عبور میکرد.

طولی نکشید که یکباره با سیلی ای که شاهدخت بر من زده بود هوشیار شدم و خودم را نقش بر زمین میدیدم.

به سرعت از روی زمین برخواستم و به چهره اندوهگین شاهدخت خیره شدم و با تعجب پرسیدم چه شده است؟

شاهدخت با اندوه پاسخ داد : باید تو قبل از آن مطلع میساختم ! اکنون دیگر نفرین کهن تا ابد همراه توست .قبل از آن که کسی چیزی از آن بفهمد از اینجا برو وگرنه کشته خواهی شد.

با چهره ای سردرگم رو به او پاسخ دادم : امیدوار هستم روزی دوباره همدیگر را دیدار کنیم.اکنون دیگر وقتش است تا این شهر را ترک کنم.خدانگه دارت.

به سرعت از موزه خارج شدم و به همراهم یکی از محافظ های شاهدخت روانه شد و در آن حال از آن محافظ پرسیدم : چه میخواهی  ؟ شنل پوش پاسخ داد : شاهدخت ازمن خواسته تا مطمئن شوم که از دروازه آتشین عبور خواهی کرد. اکنون نفرینی که به همراه داری باعث میشود تا تمام افسون ها باطل شوند و هنگامی که به دروازه نزدیک شوی ، دروازه آتشین فرو خواهد ریخت و آن موقع همه سعی میکنند تا تو را از بین ببرند . من آنجا هستم تا به تو کمک کنم. با لبخندی رو به آن محافظ پاسخ دادم : پس اسبی برای من پیدا کن !

 بدون وقفه ای سوار بر اسب هایی از میان بازار ها به سمت دروازه آتشین روانه شدیم و طولی نکشید که در مقال دروازه آتشین ایستادیم و در حالی که آن محافظ شنل پوش با حیرت زدگی به آن خیره شده بود از کنارش عبور کردم و قبل از خارج شدن از شهر رو به او گفتم : به شاهدخت بگو خدانگه دارت.سپس از دروازه عبور کردم و به سرعت روانه سمتی شدم که واترلند باید میبود.