فصل هشتم : جنگ بزرگ


پشت صخره هایی بیرون از جنگل انبوه گرینلند از آن سه افسر واترلندی خواستم تا بیرون از جنگل بمانند و انجا کمین بزنند که به سرعت مخالفت خود را نشان دادند و عنوان کردند : تو کسی نیستی که به ما دستور میدهی ! ما برای این ماموریت آمده ایم و این تو هستی که باید در اینجا کمین بزنی تا ما برگردیم !

هنگامی که این حرف را شنیدم با عصبانیت پاسخ دادم : ماموریت شما این است که هر روز یکی از شما به شاه والتر اطلاع برسانید و اگر از عهده این کار بر نیایید جنگ فجیعی به بیهوده از سر شما برپا خواهد شد ! پس همین جا بمانید و بگذارید من بروم ! من قبلا هم در گرینلند بوده ام و شما هیچ چیز از آن نمیدانید.

پس از مجاب کردن افسران جادوگر یخی به سمت شهر گرینلند پیاده حرکت کردم و وارد شهر شدم.

در اولین فرصت لباس هایم را به طریقی تغیر دادم تا موجب جلب توجه نشوم و پس از آن با زیرکی به عنوان یک خدمتکار وارد قصر شدم و در میان راه ارابه تره بری ای را تسخیر کردم و به سمت جایی که قرار بود فرستاده بشود بردم و در اولین فرصتی که گیر آورده بودم زنی کنیزک را که به نظر از آن دسته خبرچین ها بود در گوشه ای به دور از چشم گرو بردم و با دستانم جلوی اختشاشش را گرفتم که در آن حال با عجله تعدادی سکه طلا بیرون آوردم و به او نشان دادم تا وسوسه اش را برانگیزم.

هنگامی که متوجه شدم طلاها به خوبی اثر خود را کرده بودند ازاو پرسیدم که آیا در مورد دختری که به این قصر آورده اند اطلاعی دارد یا خیر ! 

کنیزک با لبخندی هیجان زده پاسخ داد : در مورد دختری که تو میگویی چیزی نمیدانم ! اما هنگامی که از تالار اربابان بیرون می آمدم از آنها شنیدم که از ارشد ها برای پنهان کردن موضوعی خشمگین بودند. ارشد ها وقتی میخواهند موضوعی را از اربابان مخفی کنند آن را در تالار مخصوص خودشان انجام میدهند.

بسیار خب تالارشان کجاست ؟

کنیزک – معلوم است ! در "برج  معبر داد"  که آنجا بر روی موضوع های مهم مشارکت میکنند.

( کنیزک جایی را می گفت که آخرین بار من را آن معجون خورانده بودند و به دنیای انسان ها فرستاده بودند.)

کنیزک را چیزی که وعده داده بودم بخشیدم تا از خبرچینی سریع موضوع خودم جلوگیری میکردم و کمی زمان میخریدم.

به سرعت از آنجا خارج شدم تا به سمت تالار برج معبر حرکت کنم که در میان راه شخصی از پشت سرم من را صدا زد : جوان ! کجا میروی ؟ جایی مامور شده ای ؟

پیرمردی حکیم کتاب های ضخیمی را در دست داشت که تعدای از آن ها را نیز بر روی زمین قرار گذاشته بود و در حالی که اندکی به دنبال پاسخی بودم به سرعت لبخندی زد و گفت : بسیار خوب ! این کتاب ها را بگیر و به دنبالم بیا !

به دنبال آن حکیم به راه افتادم تا اینکه سر از کتابخانه بزرگی که سطح نامحدودی از کتاب های خارق العاده در آوردیم و قفسه هایی که کتاب ها درون آن قرار میگرفت همانند برج هایی تا ارتفاع ابر ها بودند و همانطور مملوء از کتاب هایی که هیچگاه به عمرم هم ندیده بودم بودند.برایم جای سوال بود که چطور آن کتاب ها را از آن برج های مرتفع به دست می آوردند.

پیرمرد حکیم با دیدن چهره حیرت زده من لبخندی زد و گفت : شگفت آور است . اینطور گمان نمیکنی؟

با چهره ای که محو حجم عظیمی از دنیای کتاب های بی انتها بودم پاسخ دادم : قطعا همینطور است ؛ این بزرگترین کتابخانه ای است که به عمرم دیده ام.

حکیم به سرعت متعجب شد و پرسید : بزرگترین که به عمرت دیده ای ؟ مگر کتاب خانه های دیگری نیز دیده ای ؟

به سرعت پاسخ دادم : خیر منظورم آن بود که به عمرم باید دیده باشم. گمان نکنم دیگر بزرگ تر از این هم باشد . مگر اینکه شما طور دیگه فکر کنید.

حکیم پیر بدون هیچ واکنشی ادامه داد : کتاب هایت را درون سبدی که زیر آن قفسه است قرار بده !

پس از آن که کاری را که آن حکیم خواسته بود انجام دادم ، کتاب ها به ریشه هایی از چوب وصله خوردند و به سمت برج قفسه ها که گویی در قعر آسمان بودند به پرواز در آمدند.

با حیرت رو به حکیم پرسیدم : چطور آن کار را کردید ؟

حکیم پاسخ داد : ساده است ، باید دانشی که در این کتاب هاست را مطالعه کرده باشی تا به راز ادغام نیرو ها به هم دیگر پی برده باشی !

حکیم که شگفت واری و علاقه بی اندازه ای را در درونم میدید توجه اش را کاملا به خود جلب کرد و از همینرو ادامه داد : اشتیاق تو چیزیست بسیار نادر ! آن زمان که من همسن تو بودم نیز کاملا همین اشتیاق را داشتم. گمان میکنم کاراموز حکیم خود را پیدا کرده ام. حال بگو ببینم ، آیا مایل هستی تا تو را از بردگی ات بیرون بیاورم و در اینجا به کار گیرمت ؟

( آن پیشنهادی که حکیم کرده بود برای هر کسی وسوسه بر انگیز بود ، اما موقعیت من در جایگاهی نبود که بتوانم بپذیرم ؛ از همین رو در جواب حکیم پاسخ دادم  : بسیار به آن علاقه مند هستم اما ...

حکیم به سرعت سخنم را تمام کرد و گفت : همین که علاقه ات را نشان داده ای کافیت و دیگر نیازی به اما و ترس وجود ندارد.

( در آن هنگام حکیم دستانش را دراز کرد و چند کتاب از پایین قفسه ها برداشت و در دستانم قرار گذاشت و گفت : این ها را بخوان و بعد از آن هر کتابی را که برایت بر زمین افتد بردار و پس از آن بخوان !

حکیم همین را که گفت از کتاب خانه خارج شد و اکنون خود مانده بودم و کتاب ها ! اندکی میان کتابی را گشودم و کمی از آن را مطالعه کردم و طولی نکشید که تمام کتاب ها به انتها رسیدند و کتاب های دیگر پس از آن از قفسه ها بر زمین افتادند.

شگفت  اور بود ! زمان در آن کتاب ها معنایی نداشت و هنگامی که در تلاش برای خواندنشان بودی تو را نسبت به گذشت زمان اغفال میکرد و از همین رو هیچ گاه متوجه خستگی ای نمیشدم.

با شور و هیجانی به سرعت آن کتاب های دیگر را از زمین برداشتم و به سرعت آنها را نیز مطالعه کردم و پس از آن کتاب های دیگری نیز فرود آمدند !

در آن حال لحظه ای قبل از آن که کتاب ها را بردارم با خود به آن فکر فرو رفتم که چند مدت گذشته بود ؟

چندین ساعت ؟ یا چندین روز ؟

زمان از دستم در رفته بود و با این کار به طور کاملا جدی باعث شده بودم تا سپاه شاه والتر از واترلند خروج کرده و حتی شاید تا نزدیکی ها گرینلند نیز رسیده بودند.

با اظطراب و اندوه فراوانی به سرعت از کتاب خانه خارج شدم و همین که بیرون زدم همهمه ای در شهر به گوشم خورد.کاملا مطمئن شده بودم که شاه والتر در نزدیکی گرینلند رسیده بود و مردم از شدت واهمه به هر سویی پناه می بردند.

در قصر ارشد ها به سرعت به سویی گرد می شدند که ناگاه چندین ارشد به همراه مکعب سنگی بزرگی که پنجره ای کوچک در دل آن ، آشکار میکرد آن مکعب یک زندان برای شخصی بود و آن شخص بدون شک آلیس می بود ، از تالاری بیرون زدند و در حالی که آن را از روی زمین به دنبال خود می کشاندند به بیرون از قصر هدایت میکردند.

به سرعت به تعقیب آنها پرداختم که هنوز به دروازه قصر نرسیده زمین دهان باز کرد و پاهایم را به خود زنجیر کرد و باعث شد با شدت محکمی به زمین کوبیده شوم.

به سختی برخاستم و به اطراف خیره شدم تا مصوب آنرا پیدا کنم که متوجه یک ارشد چابک در آن سوی شدم که فریاد می زد : چه میخواهی خدمتکار نادان ؟

با عصبانیت رو به آن اراشد کردم و ناخوداگاه بیان نمودم : آلیس !

در آن هنگام پاهایم را از زمین گشودم و به سرعت از روی پشت بام کوچکی به پشت بام دیگری جهیدم و همین که به آنجا رسیدم سخره ای از زمین رویید و مانعم شد. دو ارشد در حال نزدیک شدن به من بودند که با خشم فراوانی سخره را در هم شکستم و از پشت بام جهشی به بام دیگری کردم و مدام در میان راه با موانعی سر راهم بر می خوردم که بیشتر مواقع باعث زمین خوردنم نیز می شدند.

به هر طریق از سر ناچاری به سرعت تا جایی که میتوانستم از میان هر گذرگاهی عبور میکردم تا اینکه به انتهای بام ها رسیدم و دیوار بزرگ قصر را رو به رویم مشاهده کردم.

روبه رویم پرتگاهی قرار داشت که افتادن از آن بدون شک من را زنده نگاه نمیداشت و از طرفی ارشد ها در حال نزدیک شدن بودند که با ناچاری فریاد زدم : پیرمرد راهنما ؟!

هیچ اتفاقی نیافتاده بود و ناچار مانده بودم که چه تدبیری می اندیشیدم که از شدت خشم بدون هیچ تردیدی با نهایت قدرت عقب کشیدم و به سرعت جهشی کردم که ناگاه پاهایم را همچون پری که در هوا شناور بود احساس کردم و زیر پایم را که شهر گرینلند بود میدیدم ؛ دیدنش از آن بالا بسیار عجیب به نظر می رسید و احساس غروری دست میداد.

به آرامی در آنسوی دیوار بزرگ فرود آمدم و با زمین خوردنم چندین غلط بزرگ خوردم که درد شدیدی را در استخوان هایم به وجود آورده بود. به سختی از روی زمین بلند شدم و سریعا ارشد ها را که همراهشان آن مکعب سنگی بزرگ را میکشاندند ، در حالی که از دروازه قصر بیرون میزدند دنبال کردم و به طور پنهانی آنهارا از میان جنگل که به تخته سنگ بزرگی نزدیک میشدند تعقیب کردم و در آن حال متوجه شدم که تبدیل به سردابه ای میشد که دروازه به زیر جنگل بود.

پس از آنکه سردابه را گشودند مکعب سنگی در هم فرو ریخت و میان آن آلیس در حالی که بر روی تخته سنگی دراز کشیده بود و خفتیده بود نمایان شد و او را همراه با همان تخته سنگ به سردابه داخل کردند.

وقتی آن صحنه را دیدم به سرعت سعی بر آن بردم تا به دنبالشان آنها را تعقیب کنم که یک ارشد از میان آنها جلوی سردابه ایستاد تا بیرون را نظاره کند.

با خود به آن فکر فرو رفتم که بهتر آن بود تا منتظر بمانم تا ارشدها از سردابه خارج شوند ؛ زیرا در هر صورت جنگی در راه داشتند که باید به آن رسیدگی می کردند و مطمئنا قصد آن را نداشتد تا دختر فرمانروای دشمنشان را به قتل برسانند.

پس از آن که ارشد ها از سردابه خارج شدند ، در کمال نا امیدی شخصی را مشاهده کردم که جلوی سردابه به عنوان نگهبان مانده بود . اراشد دیگر بدون معطلی جنگل را ترک نمودند و پس از آن که اطمینان از خلوت بودن سردابه نمودم به سرعت تخته سنگ بزرگ را دور زدم و با جهشی بر روی سر آن نگهبان فرود آمدم تا به آسانی از پا در آمد ! 

آن اراشد هیچگاه فکرش را نمیکردند که شخصی مثل من جلوی این سردابه حضور پیدا کند ، چیزی آنها بر آن معتقدر بودند این بود که هیچ کس به جز خودشان قابلیت بر هم گشودن سردابه را ندارند . اندکی برای باز نمودن سردابه معطل ماندم و بالاخره صدای غره و لرزه ای در سنگی سردابه از هم گشوده شد و از درون آن تاریکی عمیقی را مشاهده کردم. درون سردابه همانطور که درست گمان کرده بودم زیر زمینی به زیر جنگل وجود داشت و به قدری نیز تاریک بود که جای سوال برایم پیش می آمد آن ارشد ها چگونه راهشان را می یافتند.

به سرعت از پله های سنگی بلند سردابه به پایین حرکت نمودم و اندکی چشمانم را به هر طرف سو بردم تا ردی از مسیر بیابم اما تاریکی به قدری بود که چشمانم آن را شفاف نمیکرد.

طولی نکشید که نوری از دروازه سردابه پایین آمد و آرام آرام درون آن را به مثل روز روشن شفاف میکرد که حتی اگر نمیدانستم آن نور از کجا می آمد ، گمان میکردم سقفی برای آنجا وجود نداشت.

وقتی روشنایی حاکم آن سردابه مدفون گشته شده بود به واضحیت تمام چیز هایی که درون آن بود را میدیدم. در یک سو سیاهچالی با حفاظ های فولادی وجود داشت که من را به سوال وا میداشت ، در تمام سرزمین الفها هیچ کاربردی از آهن به کنون ندیده بودم و چطور چنین چیزی را در این سیاهچال به کار برده بودند. درون سیاه چال یک زن بیمار و آسیب دیده را در زنجیر ها فولادی میدیدم که نا امیدانه سرش را بین بازوهایش آرمیده بود.احساس عجیبی نسبت به او پیدا کرده بودم و شاید احساس گناه برای او بود.

در هرصورت تمام توجهم را از او گرفتم و برای پیدا کردن آلیس سپردم و با پیمودن مسیر سردابه ، در کمی جلوتر سکویی را که آلیس بر روی آن خفتیده بود یافتم و دورش را حسار هایی از سنگ و ریشه های محکمی اسیر کرده بود ؛ در آن هنگام به سرعت حسار ها را کنار زدم و سعی بر آن بردم تا او را از سردابه خارج کنم که ناگاه چشمانم به چیز بسیار عجیبی در انتهای سردابه افتاد.

نور های روشن و سبزی که از شبتاب های گرینلند بودند در انتهای سردابه به دور چیزی حلقه میزدند ؛ اندکی جلوتر رفتم و در کمال شگفتی چیزی را که میدیدم باور نمیکردم ! صفحاتی معلق در هوا که دورش را شب تاب های سبز احاطه کرده بودند و بدون شک این ها صفحات پایانی کتاب هستی حیات بودند. صفحاتی از تاریخ و نیروی گرینلند .

به طرزی که مات و محبوت به آن صفحات خیره شده بودم بی اراده سعی بر آن بردم تا آن ها را لمس کنم و به محض آن که صفحات درون دستانم قرار گرفت موج عجیبی وجودم در به تشرج و تشنج انداخت که گویی به درون تاریخی بی انتها از دنیا سیر میکردم و به درون آنها خفه میشدم که در آن هنگام به سرعت صفحات را از خود جدا نمودم که دیگر متوجه شدم همه چیز خاموش شده بود ؛ هیچ خبری از شبتاب های سبز نبود و دیگر صفحات بر روی هوا معلق نبودند .

اندکی به صفحات افتاده بر روی زمین خیره شدم و همانطور به انها ماتم زده ماندم که یکباره غده ای از موج کشنده ای من را از زمین بلند کرد و در آنی از بین رفت ؛ اما چیزی را که به درونم انداخته بود بر جای گذاشته بود ! دانشی از صفحات دیگر کتاب ! صفحاتی که هزاران سال دیده نشده بودند و متعلق به نیرو های ناشناسی از هستی بودند ؛ نیروی دهم و یازدهم .این همان گفته ای از سنگ ارغوانی بود ! سنگی افسانه ای که حتی گمان میکردیم وجود خارجی ای ندارند.

طولی نکشید تا از رویا بیرون آمدم و به سرعت آلیس را از روی سکوی بلند کردم تا از سردابه خارج کنم . جنگی بزرگ در راه بود و معلوم نبود که تاکنون درگرفته بود یا خیر! جنگ تنها میان دو سرزمین نبود ، جنگی میان دو نیروی بزرگ هستی بود که منجر به نابودی عظیمی میشد.

آلیس را به سمت بیرون از جنگل هدایت کردم و درست نرسیده به انتهای آن ، یکی از افسران را درحالی که مجروح بر روی زمین افتاده بود پیدا کردم.

به سرعت آلیس را بر روی زمین قرار دادم و به نزدیکی آن افسر مجروح که از شدت درد به خود می پیچید رفتم و از او پرسیدم : چه اتفاقی رخ داده است ؟

افسر مجروح در حالی که از درد به خود می پیچید پاسخ داد : ما دو روز است که از تو هیچ اطلاعی نداریم و دیگر صبرمان بند آمد ؛ از همین رو تصمیم گرفتیم یکی از ما به واترلند برگردد تا والایمان را اطلاع دهد و ما دو نفر به جنگل داخل شدیم .

آن یکی کو ؟

افسر از شدت درد آهی کشید و ادامه داد : هنگامی که به جنگل داخل شدیم به طرز عجیبی جنگل به خود رم کرده بود و ما را به خود فرو میبرد ؛ آن یکی شانسی نبرد و زمین آن را بلعید و من نیز تا همین حال که تو نرسیده بودی در حال فروکشیدن بودم که یکباره متوقف شد. ( افسر با لحن معنا داری ادامه داد : ) گویا جنگل تو را میشناسد !

( منظور افسر کاملا آشکار بود که فکر میکرد من یک گرینلندی بودم ؛

در آن حال به آن افسر مجروح خیره بودم که سروکله پیرمرد راهنما پیدا شد و عنوان کرد : زمان زیادی نداری ! باید این مرد را شفا دهی تا این دختر را به جایی که قرار است ببرد و خودت جلوی جنگ را بگیری !

( قبل از آن که از او خشمگین شوم و او را سرزنش کنم پیرمرد ادامه داد : چیزی برای گفتن وجود ندارد ، تو قبلا نیز چنین کاری کرده ای و کافیست اینبار جای آن که جان را بگیری ، آن را ببخشی !

( پیرمرد ناگاه مهو شد و از بین رفت که در آن حال افسر مجروح با تعجب به آن سمتی که من خیره شده بودم نگاهی انداخت و گفت : چیزی شده است ؟

( بدون هیچ پاسخی دستانم را دراز کردم و استخوان هایش را که در هم شکسته بودند بر جای انداختم و افسر واترلندی با فریاد بلندی از درد ، اهی کشید که یکباره متوجه شد درد هایش متوقف شده است . در آنگاه با حیرت زدگی گفت : با من چه کرده ای ؟ هیچ دردی را احساس نمیکنم !

( در آن حال سایه ای در آسمان ، همانند بامی بر روی گرینلد پدیدار شد که از طوفان بزرگی اطلاع میداد . سپاه شاه والتر به گرینلند نزدیک بود !

افسر واترلندی قهقهه ای زد و گفت : جنگ شروع شده است !

با عصبانیت رو به او گفتم : چه چیزی خنده دار است؟ نمیدانی این جنگ همه چیز را نابود خواهد کرد ؟

افسر اندکی تامل کرد و سپس پاسخ داد : در هر صورت جنگ شروع شده است و ترجیح میدهم علیه دشمنم باشم !

با عصبانیت رو به آن افسر ادامه دادم :جنگ باید متوقف شود ! 

( در آن حال اشاره ای به آلیس کردم و ادامه دادم : ایشان شاهدخت ، دختر شاه والتر هستند وباید هرچه زودتر او را به واترلند ببری تا از جنگ جلو گیری شود ! من باید جلوی آن را بگیرم.

( باران سیل آسایی شروع به باریدن کرد که در آن حال افسر به سرعت آلیس را به سمت اسبها ، بیرون از جنگل برد و پس از آن در عرض جنگل به سوی دروازه گرینلند روانه شدم و به دروازه بزرگ نرسیده بودم که طوفان عظیمی در گرفت و درختان و همه چیز را در هم میشکست.

در حالیکه باران به طرز فجیعی می بارید ، قطرات آن همانند تیغ هایی از یخ و بر سر گرینلندی ها فرود می آمدند. جنگ خوفناکی در گرفته بود !

در مقابل سنگ ها و توپ هایی از آن سوی دیوار گرینلند گلوله ای بر سپاه والتر میشد و جان آنها را آنی می گرفت !

دیوار ، هنوز مانعی برای سپاه شاه والتر بود ، اما نه برای مدت طولانی ای ! غول های عظیم الجسه ای که از یخ و برف زاده شده بودند در عرض جنگل به سوی دیوار ها می آمدند و اگر مشت هایشان بر اثر کوبش محکمی به دیوار ها فرو میریخت ، بار دیگر مشت میشدند و مجددا به آن دیوار ها مشت میشدند.

سپاه واترلند هرچه قدر درون جنگل معطل می شد تعداد بیشتری از آن توسط جنگل بلعیده و یا در هم شکسته و به دار آویخته میشد. اما تا آن زمانی بود ، که هنوز آنها به شهر نفوذ نکرده بودند.

قتل عام از هر دو سوی در حال شدت گرفتن بود تا آنکه شاه والتر با خشم فراوانی بر فراز طوفانی به شهر نزدیک شد و فریادش را باد در گوش گرینلند سپارد که می گفت : من تنها برای دخترم آمده ام و اگر آن را به من پس بدهید جنگ را تمام خواهم کرد ! اگر نه ، تمام گرینلند را به زیر رعد و طوفان خواهم فور ریخت !

تاکنون خبری از پادشاه پیر گرینلند نشده بود ، تا اینکه یکباره بر فراز برجی بلند ، درحالی که اطرافش را ارشد هایش احاطه کرده بودند پیدا شد و با آمدنش مکث و سکوت عجیبی یکباره حاکم شهر شد ! 

در تمام این مدت در این بودم تا سعی بر آن کنم که خود را به آن برج برسانم ، زیرا این رخداد را نیز در الهامیاتی که از تاریخ گرینلند دیده بودم میدانستم ، زمانی که در پایان ، جمله ای سروده میشد : " حیاتی را که گرفته شود از جای دیگری داده خواهد شد ! "

گلوله های نورانی و سبز رنگی به دور بازوان شاه جفرین پیر حلقه بسته بود و آرام آرام پرده ای سبز را بر روی تمام گرینلند می کشید ! این همان بود که با چشمانم میدیدم ؛ لحظه ای میانه ! بر فراز طوفان ، شاه والتر جوان و خشمگین فریادی کشید : از من چه میخواهی ؟ من برای دخترم آمده ام ! هیچ جنگی با تو ندارم !

شاه جفرین پیر لبخندی آسوده زد و پاسخ داد : مدت بسیار و بسیار طولانی ای است که منتظر چنین لحظه ای هستم و دختر تو تنها طعمه ای برای آغاز این جنگ بود !

شاه والتر با سردرگمی پرسید : چرا به دنبال جنگ بوده ای ؟ مگر چه عایدت خواهد شد ؟

شاه جفرین لبخندی موزیانه زد و ادامه داد : تو بسیار جوان هستی و کم تجربه ! می بایستی در کنار پدرت می بودی تا راز هایی را به تو میگفت که امروز اسیرش نخواهی شد ! حیاتی را که گرفته شود به دیگری داده خواهد شد !

( شاه جفرین پیر و بی رحم قصد آن را داشت تا زندگی رو به پایان خودش را با گرفتن جان مردم بی گناه نجات بدهد و حکومتی بی پایان داشته باشد !

شاه والتر اکنون موضوع را فهمیده بود و دیگر برایش دیر شده بود ! درمانده و تاسف وار با یاسی که در چشمانش بود فریاد کشید : چرا ؟ اینقدر از مرگ حراسانی ؟ حرص و تمئت انتهایی ندارد ؟

شاه جفرین با خشم پاسخ داد : درست است ؛ یک روز خواهم مرد ! اما این اتفاق به این زودی نخواد افتاد ! هر سرزمینی یک وارث دارد و من چه دارم ؟ دختری که آنرا توی نادان فریبش دادی و آن را از من گرفتی ! حال بعد از من هیچ موروثی برای گرینلند نخواهد ماند !

( نفرین سیاهی شهر را در بر گرفت و مردم یکی پس از دیگری خالی از جان می شدند و بر زمین نقش می بستند که مکث عجیبی باز همه چیز را در توقف سپرد ! 

خشم وجودم را فرا گرفته بود ! حتی نمیدانستم کدام یک از آنها حقیقت را در ارتباط با مادرم میگفت ! در هر صورت نمی توانستم شاهد آن باشم تا جان بسیاری را بی هوده تلف میکرد !

لرزه ای خفیف زمین را در آغوش گرفت و قطرات باران که در حال فرود آمدن بودند ، ناخوداگاه در آتشی خودبار به آسمان تبخیر می شدند و به سرعت ابر ها زدوده شدند و همه چیز رنگ واقعیت گرفت که در آن حال شاه جفرین با شک غیر منتظره ای وجودش را درون ضعف عمیقی فرو دید و طولی نکشید که بیمار ، بر روی دستان اراشدش بیهوش افتاد.

شاه والتر آسیب دیده بر روی زمین ، در حالی که افسرانش سعی بر آن داشتند تا او را به واترلند برگردانند ، فریاد می کشید : دخترم را پس بدهید وحشی های نادان ! 

یکی از افسران از دور نزدیک شد و خبر آن را که دخترش در واترلند است به او داد و پس از آن به سرعت به واترلند بازگشتند.