قسمت ششم رمان گرگینه دنیای زیرین:

افسونگر قدرت مند از درون آتش پدیدار شد و در آن حال به ارامی نزدیک تر شد که شان به عصبانیت رو به او فریاد کشید : ما از تو نمی ترسیم جادوگر پست !

درحالی که جادوگر قدرتمند در چهره ای بسیار جوان ظاهر میشد نگاهش را به سمت ما سوق داد و با اندکی تأمل و نظاره کردن به اوضاع به آرامی رو به ما با لبخند شیطانی ای که توی چهره اش بود گفت : خیلی وقته منتظر این روز هستم.

در همون حال با تعجب از آن جادوگر فریبنده پرسیدم از ما چی میخوای؟

جادوگر لبخند خود را دزدید و سریع پاسخ داد، از شما چیزی نمیخوام! از تو چیزی میخوام! تو چیزی رو داری که من لازمش دارم.

با عصبانیت پرسیدم. چی میخوای؟ من هیچی ندارم!

جادوگر با لبخندی شیطانی جلوتر آمد و با انگشتان استخوانی اش به قفسه سینه من نوک زد و ادامه داد : اتفاقا دقیقا همون چیزی رو که خیلی وقته منتظرش هستم رو تو برام آوردی و ازت ممنون هستم.

رایکا با چهره‌ای درهم با عصبانیت رو به جادوگر گفت : چی میخوای؟

جادوگر پس از تامل و چرخی به اطراف رو به ما کرد و ادامه داد : از همون روزی که دچار این طلسم شدم بر من مقدر شد که توی این دنیا زندانی بشم و درحالی که تموم موجودات توی این سرزمین قادر هستن به طریقی به دنیای بالا سرک بکشن، اما من اینجا تنهای تنها مبحوس شدم و حتی عمر جاودانی که دارم تبدیل به یه نفرین شده برام. اما میدونستم بالاخره شخصی از دنیایی بالا پیدا میشه و وارد این دنیا میشه و پس از انتظار بی پایان، وقتی وارد این دنیا شد به سرعت اون رو پیدا کردم و در حالی که تنها و ترسیده توی جنگل الفا گم شده بود، چند تا از آلفا های توی قفسم رو در ازای آزادیشون وادار کردم که اون رو تبدیل کنن، بعد از اون فقط منتظر موندم تا این روز برسه!

در اون حال با عصبانیت فریاد زدم،. شیطان پست فطرت، پس این تو بودی که این بلا رو به سرم اوردی!

جادوگر با چهره‌ای ای بی حالت پاسخ داد : من فقط مطمئن شدم که سرنوشتت توی مسیر درستش قرار می‌گیره،. چه بخوای چه نخوای این اتفاق می افتاد! ضمنا من شیطان نیستم جن هم نیستم. یه زمانی مثل خودت بودم.

شان با چهره ای در هم رو به جادوگر گفت، هر چی بودی الان دیگه از شیطان هم بدتری

رایکا به سرعت رو به جادوگر پرسید : خیلی خب حالا چی میخوای؟ فکر کردی چی گیرت میاد از این کار؟

جادوگر با لبخندی از هیجان پاسخ داد : چیز زیادی نمیخوام، فقط میخوام کمکتون کنم که سرنوشتتون اجرا بشه! شما میخواستین به دنیای بالا برید نه؟

در اون حال با لبخندی طعنه آمیز گفتم : تو هیچ وقت روی دنیای بالا رو نمیبینی که اون رو آلوده دسیسه هات بکنی.

جادوگر با عصبانیت فریاد کشید : حق انتخابی هم نداری!! یا دوستات رو زنده زنده می سوزونم و یا اینکه مثل یک بچه آدم دروازه رو باز میکنی.

رایکا رو به من به سرعت گفت، مهم نیست چه اتفاقی می افته، هیچ وقت برای اون کاری نکن.

با چهره ای در هم رو به جادوگر گفتم : حتی اگه میخواستم این کار رو انجام بدم نمیتونستم.

جادوگر با آرامی ادامه داد : این سرنوشت تو هست، تو قدرت لازم رو داری، درسته که به اون امگای کوچولو متصل هستی! ولی این قابلیت تو هست که از مرزها به راحتی عبور کنی.

رایکا با سردرگمی رو به جادوگر پرسید، راجب به چی صحبت میکنی؟ این یه قابلیت نیست! 

سیلویا که از اول ماجرا تا کنون ساکت مانده بود یکباره به حرف اومد و با تعجب رو به جادوگر پرسید: مگه تو خودت جن ها رو به دنیای بالا نمیفرستی؟ این قابلیت رو خودت بهتر از هر کس دیگه ای در اختیار داشتی. اصلا مگه تو از ادم ها متنفر نبودی که به این دنیا اومدی؟ 

جادوگر حیله گر با لبخندی گفت : من میتونم به دنیای بالا واسه مدت کوتاهی برم اما واسه رفتن به اونجا نیاز به یک لنگر دارم و حتی با این روش هم مدت زیادی نمیتونم بمونم. و  همینطور به اختیار خودم به این دنیا نیومدم، من به اینجا تبعید شدم تا اینجا زندانی باشم.

در اون حال رو به من گفت : قابلیت تو مقدر بوده که بین دنیا ها لنگر باشی! 

با لبخند بی حالتی رو به جادوگر پاسخ دادم، تو اشتباه میکنی، که یکباره جادوگر با سرعت به شکل گلوله آتشی به سینه ام اصابت کرد و با شک غفلت انگیزی پرت شدم و به خار های اطراف اصابت کردم. 

همین که به خودم اودم دیدم سروکله جادوگر ناپدید شده بود اما در درونم احساس میکردم که چیزی عبور کرده بود و بدون شک این جادوگر حیله گر بود که از طریق من عبور کرده بود. 

درحالی که رایکا و شان سعی می‌کردن که من رو از بوته های خار جدا کنند سیلویا با تعجب به من خیره شده بود که در اون حال شان پرسید چه اتفاقی افتاد؟ 

سیلویا با تعجب به من اشاره کرد و گفت، جادوگر درست میگفت، اون یه لنگره. 

رایکا با تعجب رو به اون پرسید، چطور ممکنه؟ 

سیلویا پاسخ داد، وقتی چشماش تغییر شکل دادند جادوگر بدون معطلی وارد جسم اون شد و ازش عبور کرد. 

با نگرانی و ناامیدی سرم رو پایین انداختم و گفتم : درسته! من چه احمقی بودم خودم باعث شدم که اون شیطان وارد دنیام بشه و همه چی رو نابود کنه. 

رایکا برای دلداری رهگو به من گفت،. تقصیر تو نیست. هنوز هم وقت داریم تا جلوش رو بگیریم. فقط باید بفهمیم که چطوری وارد اون دنیا بشیم. 

شان با حس ماجراجویی که داشت گفت، درسته! تو همین الان این کار رو کردی پس با همدیگه می فهمیم که چطوری از پسش بر بیاییم

با احساس قوی ای که در دل داشتم رو به هر سه اونها گفتم: خیلی خوش شانسم که دوستایی مثل شما ها رو پیدا کردم. 

شان با چهره‌ای خوشحال جواب داد : ما هم همینطور برادر. 

رایکا در آن حال بحث را پایان داد و گفت : وقتمون کمه، باید یه کاری کنیم. 

جرقه ای از امید در دلم روشن شد و به سرعت رو به اونها گفتم میدونم باید چیکار کنیم! توی سرزمین امگا ها یه درخت هست که جواب ها رو میده، اگه من یه لنگر هستم پس اون میدونه چطور باید فعالش کنم. همه به نشانه تایید و اعتماد به دنبالم راه افتادند و به سمت سرزمین امگا در مسیر رودخانه عبور کردیم و سرانجام به پرتگاهی که از ان سقوط کرده بودم رسیدیم.

شان با تعجب به ارتفاع آن نگاهی انداخت و گفت، هنوزم برام سواله چطور از این زنده بیرون اومدی!

همین که خواستم حرفی بزنم یکباره شک ناگهانی ای باعث شد از جام یک قدم به عقب پرت بشم که متوجه شدم در کمال شگفتی به دنیای خودم برگشته بودم و اونجا هم روی پرتگاهی به همون شکل قرار داشتم اما رودخانه ای اونجا وجود نداشت.

درحالی که در سردرگمی به اطراف خیره شده بودم سعی کردم قدمی بردارم که احساس ضعفی و مانعی جلویم را می‌گرفت و طولی نکشید که صدا هایی در سرم مدام فریاد می کشید بیدار شو دیو بیدار شو!

کمی که به خود آمدم به دنیای زیرین برگشتم و خودم رو روی سکوی پرتگاه دیدم که داشتم سعی میکردم از اون سقوط کنم و بچه ها سعی میکردند جلوم رو بگیرند.

با وحشتی به سمت عقب خودم رو هل دادم که رایکا با تعجب رو به من پرسید بیداری؟

با تعجب به خودم خیره شدم و پاسخ دادم، اره ولی خواب نبودم! ظاهرا به دنیای بالا رفته بودم و عجیبه که اونجا هم همین پرتگاه وجود داشت اما یکم متفاوت تر بود.

شان با چهره ای وحشت زده گفت : معلومه! اونطوری که سعی داشتی خودت رو از پرتگاه بندازی پایین.

رایکا با تعجب یکباره رو به من پرسید : صبر کن ببینم! تو الان وارد دنیای بالا شده بودی؟

با سردرگمی جواب دادم، اره ولی ظاهرا فقط میتونستم با چشم دیگه ای اونجا رو ببینم، فیزیکی اونجا حضور نداشتم.

سیلویا در آن میان گفت : آره! فکر کنم واسه اینکه فیزیکی اونجا بری باید جسمت اونجا لنگر بشه و روحت اینجا، برعکس چیزی که اینجا اتفاق افتاد.

شان با تعجب از سیلویا پرسید تو این چیزا رو از کجا میدونی؟

سیلویا لبخند بی حالتی زد و جواب داد، از تو کتابایی که راجب به آتری بود خوندم ولی اینطوری توضیح نداده بود،. فقط حدث زدم ممکنه اینطوری باشه.

به نشانه تایید رو به آنها گفتم، ممکنه اینطور باشه، ولی وقتی اونجا بودم حس میکردم اونجا یه چیزی می لنگید، اینکه انگار اونجا هم حضور داشتم.

رایکا با سردرگمی پرسید : منظورت اینه که همزمان هم اینجا بودی و هم اونجا؟

با تردید پاسخ دادم : نه، اونطوری که فکر میکنین نبود! حس میکردم اونجا بودم اما نه جایی که واستاده بودم. احتمالا جسمم اونجا توی کما هست.

شان با تعجب پرسید، کما چیه؟

رایکا نیز سریع گفت : اما تو اینجا هستی چطور ممکنه اونجا هم باشی؟

با سردرگمی جواب دادم : نمیدونم ولی ممکنه این دنیا اونطوری که فکر میکنین دنیای فیزیکی نباشه! تو دنیای ما اعتقاد داریم وقتی میمیریم وارد دنیای دیگه ای میشیم. نظریه یه دانشمند رو خوندم که نوشته بود وقتی ادما می‌میرند وارد بهشت و جهنم نمیشن ولی وارد دنیای دیگه ای میشن! احتمالا منظورش این دنیا بوده یا دنیا های دیگه ای بوده!

سیلویا که به این چیزها علاقه داشت کنجکاویش سر کشید و سریع پرسید : توی دنیای تو روی اینجور دانش ها مطالعه میشه؟

با لبخندی رو به اون گفتم : قطعا اگه تو زندگی قبلیت توی دنیای من وجود داشتی، یه محقق بودی!

رایکا که بیشتر احساس سردرگمی میکرد پرسید : منظورت اینه ممکنه ما قبل اینکه توی این دنیا باشیم توی اون دنیا بودیم؟

شان به حالت نامفهومی در اون میان اهی کشید و گفت، مسخرست ولی من چیزی یادم نمیاد!

رو به اونها جواب دادم : این قضیه رو زیاد کشش ندید ممکنه اینطور باشه و ممکن هم هست که نباشه! ولی اگه اینطوری هم باشه پیچیده تر از این حرفاست. اینطوری هم نیست که چیزی از زندگی قبلیت به خاطر داشته باشی، احتمالا ادما وقتی میمیرن وارد یه دنیای دیگه میشن و زندگی دیگه رو از سر میگیرن.

سیلویا که بهتر قانع شده بود در آن میان گفت : این یعنی اینکه تو توی دنیای بالا هم مردی هم نمردی واسه همینه یه لنگرگاه هستی!

به نشانه تحسین رو به اون جواب دادم، برداشت خوبی بود. بزارید فعلا روی موضوع اینکه چطور به دنیای بالایی بریم تمرکز کنیم. چون هرچی بیشتر اینجا باشیم، جادوگر حیله گر صدمه بیشتری به اونجا وارد میکنه!

رایکا به نشانه تایید ادامه داد، درسته اما جای سواله که جادوگر چطوری بدون جسم به اونجا رفته و ما چطوری قراره بریم؟

سیلویا غرق در اظطراب رو به من خیره شد که رایکا با سردرگمی از اون پرسید چی شده؟

سیلویا با اظطراب پاسخ داد : اگه این چیزایی که گفتیم درست باشه پس ممکنه جادوگر از طریق جسم دیو اونجا آزاد میگرده!

وقتی این حرف رو شنیدم به پیشونیم کوبیدم و گفتم : خدای من، چه اتفاقی داره می افته!

رایکا برای دلداری رو به من گفت، نگران نباش جلوش رو میگیریم.

شان با چهره بی حالتی گفت : اگه تا الان کار خودش رو نکرده باشه!

درحالی که همه با نگاه تندی به اون خیره شده بودیم یکباره ادامه داد: چیه این احتمال هم هست! من فقط خواستم شرایط رو گفته باشم که منتظر هر اتفاقی باشیم.

با نگرانی رو به بقیه کردم و گفتم، بهتره هر چه زودتر به سمت اون درخت بریم تا اتفاق بیشتری نیافتاده!