فصل هفتم : قلمرو آب

از فراز و نشیب های فراوانی عبور کردم و پس از مدت درازی در حالی که خسته و کوفته مانده بودم اندکی از اسب پیاده شدم تا کمی استراحت کنم و اسب نیز نفسی تازه کند که یکباره سرو کله آن پیرمرد راهنما پیدا شد و در حالی که به سمتی خیره شده بود رو به او با عصبانیت گفتم : هر وقت که دلت میخواهد سرو کله ات پیدا میشود ؟

پیرمرد رویش را برگرداند و به من خیره شد و گفت : خیر ! هر زمان که تو به من نیاز داشته باشی من در کنارت خواهم بود !

پس به این سوالم پاسخ بده ! چرا باید به سمت واترلند بروم ؟ احتمالش بسیار ناچیز است که آلیس در آنجا باشد !

پیرمرد راهنما – سرنوشت تو فراتر از آن دختر است ! تو باید آن لوحه های دوم را بیابی ! 

برایم مهم نیست لوحه ها چیستند و برایم مهم نیست سرنوشت چه میگوید ! اگر او در خطر باشد تمام دنیا را زیر و رو خواهم کرد. بسیار خب یک چیز را بهم بگو ! اگر تو راهنمای من هستی ، بگو او در واترلند است و یا در گرینلند ؟

پیرمرد راهنما – نمیدانم که آن دختر کجا میتواند باشد ! من برای سرنوشت تو اینجا هستم نه آن دختر ! اکنون اینجا هستم تا یکی دیگر از درس هایت را به تو بیاموزم!

( با تعجب رو به او پرسیدم : در این بیابان ؟ چه درسی ؟

پیرمرد با همان لبخند همیشگی اش ادامه داد : درست است ! جایی که خودت و اسبت قرار است از تشنگی حلاک شوید و تو قرار است آن را سیراب کنی !

گمان نکنم در این بیابان آبی پیدا شود پیرمرد !

( پیرمرد راهنما ادامه داد : درست است ! اما آن سوی این تپه ها آب وجود دارد و تو باید زودتر خودت را به آنجا برسانی !

با سردرگمی افسار اسب را در دست گرفتم و به دنبال خودم کشاندم و پس از عبور از سراشیبی درازی به سخره ای شکافته برخوردم که از میانش درختی غولپیکر روییده بود.

در آن حال به آن سخره نزدیک تر شدم و از میان شکافش چاهی پر آب پیدا کردم که آن درخت باعث شده بود از لابه لای سخره نمایان شود.

با سردرگمی پرسیدم که چطور میتوانم از این دریچه کوچک آب به دست بیاورم !

پیرمرد در سمتی ظاهر شد و پاسخ داد : کافیست آب را در ذهنت مطیع خودت بگنجانی و آن موقع است که میتوانی آنرا بیرون بکشانی !

با چهره ای در هم رفته به سخره خیره شدم و یکباره احساس کردم آب از لابه لای سخره بالا می آمد و چشمه ای را به راه اداخته بود.

به سرعت اسب را سیراب نمودم و سوار بر آن سخره را ترک کردم و راه را همواره در پیش گرفتم.

 طولی نکشید که ناگاه صدای تالاپ تالاپ عجیبی از زیر نعل های اسب به گوشم خورد که باعث شد مطمئن شوم به واترلند نزدیک شده بودم.

اسب را به درختچه ای در دور بستم و هنگامی که سعی داشتم  تا راه را در پیش بگیرم ، اندکی مکث کردم و سپس به سوی اسب بازگشتم و خنجر و آن سنگ سبز را کنار اسب رها کردم و به تنهایی روانه واترلند شدم.

شهری بسیار زیبا و ظریف از دور نمایان شده بود که با آن همه زیبایی هیچ دیواری به دور آن پیدا نمیشد.به قدری شگفت وار کننده بود که همان اندازه آن را زیبا کرده بود.

حوضچه هایی در هر گوشه در حال خروش بودند و آبشار های کوچکی از میان آنها به سمت بالا جوشش میکرد.

شهر از ظاهر بسیار دقیقی برخوردار بود.زنان و مردان و کودکان به قدری احساس آرامش میکردند که گویا هیچ گاه تهدیدی را از هیچ سویی ندیده بودند.

اما این آرامیت تا آن زمان بود که من با ظاهر متفاوتم وارد شهر شدم و باعث شده بودم تا تمام چشم ها بر من خیره شود.

در حالی که ازمیان راه باریک هایی که از میان حوضچه های خروشان می گذشت عبور میکردم یکباره سرمای غافلگیر کننده ای را به دور دستانم احساس کردم که در همان حال متوجه شدم قفل هایی از یخ به دور دستانم حلقه بسته بود و دو سرباز نادان نیز جلویم قرار داشت.

در همان حال سعی کردم تا آن بازو های یخی را در هم بشکنم که یکباره به ذهنم چیزی خطور کرد !

سرباز ها هنگای که نزدیک تر شده بودند با تعجب پرسیدند ! تو دیگر کیستی با این ظاهر عجیبت ؟

با لبخندی پاسخ دادم : من اگتو هستم و آمده ام تا در این شهر بسیار زیبا چرخی بزنم اگر امکانش را داشته باشد.

دو سرباز گشت به سرعت حالت تداعی به خود گرفتند و باعصبانیت پرسیدند : هدفت چه بوده ؟ جاسوس هستی ؟ 

با لبخندی یخ های افسار شده را از دستانم به آب تبدیل کردم و پاسخ دادم : این کار ها برای چیست ؟ من نیز یک واتر لندی هستم ! 

یکی از آن دو سرباز با عصبانیت پاسخ داد : صدایت را ببر ، و دیگری رو به او گفت ، او راست می گوید ، مگر او از باتلاق عبور نکرده است ؟

سرباز اول پاسخ داد : هر کسی میخواهد باشد ! ما نمیتوانی او را همینگونه آزاد کنیم.

( در آن حال میان حرف های آنها سخنی را در پیش کشیدم و گفتم : بهتر است من را نزد یکی از اراشدتان ببرید.

سرباز ها مجاب شدند تا من را به نزد یک شخص که او را بازرس خطاب میکردند ببرند.پس به آنسوی که آن دو می رفتند به راه افتادیم و پس از رسیدن به بازرسی که از آن سخن میگفتند ، شخصی مسن با ریش بلندی دیدم که به نظر شخص مهمی می آمد.

در آن حال بازرس از من پرسید کیستی و چرا این دو سرباز تو را دستگیر کرده اند .

 من یک خبر مهم را برای شاه والتر آورده ام و باید آن را از زبان خودم بشنود. در ارتباط با مسئله بسیار مهمی است !

بازرس مسن با لحن خشمگینی پاسخ داد : گستاخی ات تو را به کشتن می دهد ! هر سخنی دای به من بگو !

با تردید پاسخ دادم : موضوع این است که من مدت زیادی را در هاتزلند سپری کرده ام و چیزی که در آنجا فهمیده ام این است که مردی از دنیای انسان ها به هاتزلند پیوسته است که میگویند قدرت بسیار زیادی دارد و احتمالا می خواهند جنگی را در پیش بگیرند . موضوع بیشتری نیز است که باید در حضور والایمان بگویم.

بازرس با اندکی تامل اشاره ای کرد تا به دنبالش بروم و پس از گذر از سازه ای زیبای واترلند به قصری باشکوه رسیدیم . همانقدر که زیبا بود سوزش سرمای عجیبی نیز داشت.

قبل از ورود به دروازه قصر من را بسیار دقیق بازرسی کردند و از آنجایی که خنجر و سنگ سبز گرینلندی را کنار اسب به دور از باتلاق جا گذاشته بودم ، بدون هیچ مانعیتی وارد قصر شدیم و از تالار های یخی زیبایی عبور کردیم تا به سازه ای بسیار عظیم و غول پیکر رسیدیم که ارتفاعی خیره کننده داشت.

گویا ساختمانی غولپیکر را بنا کرده بودند که درون آن خود به تنهایی یک شهر را محفوظ کرده بود.صدای هیاوهوی جمعیت بسیار زیادی از آن به گوش میخورد که من به شدت به سوال وا میداشت ، در پشت این دیوار های بلند چه خبر بود ؟

از کنار تالار ها کوچک عبور کردیم و خود را به نزدیکی های دیوار بزرگ رسانیدیم و با کمال شگفتی حضور جمعیت بسیار زیادی را پشت دروازه کوچکی که در دل آن بود می دیدیم.تمام آن مردم با هدف داخل شدن به آن با زور همدیگر را هل میدادند تا به هر طریقی خود را به آنجا برسانند. با تعجب رو به آن بازرس مسن کردم و سعی کردم از او بپرسم چطور باید از میان آن جمعیت عظیم عبور میکردیم که سوزش سرمایش را زیر پاهایم به سرعت احساس کردم.

پله هایی از یخ بر روی یک دیگر کاشته میشد و راهی را به دل آن دیوار مرتفع می رسانید.پس از آن که بازرس مسن که بیشتر باید او را جادوگر برفی صدا میکردم به سمت دروازه کوچکی در بالاترین نقطه دیوار بزرگ ، از طریق آن پله های یخی حرکت کرد ، با دلحره ای از ظاهر آن پل لغزنده به دنبال او به راه افتادم و به سختی خود را از آن دروازه کوچک عبور دادم.

رو به رویم دنیای از جنجالیات بود ؛ تالار بزرگ غولپیکر تنها یک تالار نبود ، بلکه یک میدان بزرگ درست شبیه به میدان های مبارزه انسان ها بود ، با این تفاوت که درون میدان جلوی چشممان مسابقاتی عجیب در جریان بود.

در سراگوشه دیوار حلال شکل پله هایی مخصوص برپا بود که همانند آن طبقات شاهزاده ولیعهد ( از دنیای انسان ها ) مردم را به دسته هایی تقصیم میکرد. در بالاترین پله بزرگ تمام اشرافیان و قدرت مندان حضور داشتند که اکنون ما در آن پله حضور داشتیم و ازمیان آن ها به سمت تالار کوچکی که در دل آن طبقه بود ، در آن سوی میدان حرکت میکردیم.

بدون شک از زیبایی ، زنان ومردان واترلند ظاهر هایی بسیار مجذوب کننده ای داشتند که در تمام عمرم در هیچ تمدنی همتای آن را ندیده بودم. نمیتوانستم  انکارش کنم ، اما به نظر می رسید دلیل زیبایی آلیس نیز رگ و ریشه ای این چنینی بود.

بیشتر از هرچیزی آرزو میکردم که آلیس در آن تالار ، کنار شاه والتر می بود تا آنکه اسیر آن گرینلندی های مغرور می بود.

پس از اجازه ورود به تالار ، شاهد زیبایی عجیبی درون نقش ها و برجستگی های آن تالار شدم که بی شک نشان دهنده جلالت یک هنرمند می بود.

در لبه تالار یک تخت شیشه ای یا به نظر شیشه ای وجود داشت که شاه والتر بر روی آن تکیه داده بود و میدان را از آن جا نگاه میکرد.

بازرس مسن قدمی جلوتر پیش رفت و رو به شاه لب گشود : من را عفو کنید والای من! شخصی را برای عرض رسانی به خدمت شما آورده ام که ادعا دارد خبر بسیار مهمی را برای شما دارد.

ناگاه شاه والتر از روی تخت خود برخاست و چهره ی بسیار جوانش را نمایان کرد که به شدت برایم سوال برانگیز بود که مردی به آن جوانی چطور پادشاه چنین سرزمینی میبود.

شاه والتر با لحن خشمگینی رو به آن بازرس گفت : چه شده بازرس؟ خبری از آن شده ؟

بازرس با اندوه سرش را به تاظیم فرود برد و پاسخ داد : خیر والای من ! ما مامورانی را برای جستجو فرستاده ایم ، اما هیچ کدام برنگشته اند.اما موضوعی در مورد هاتزلند است که باید به عرضتان برسانم.

این جاسوس که ادعا دارد مدت زیادی را در هاتزلند بوده است ، می گوید در هاتزلند مردی قدرت مند از دنیای انسان ها به آنها پیوسته !

شاه والتر اندکی سکوت کرد و سپس قهقهه ای زد و در پاسخ گفت : تا آنجایی که میدانم هیچ هاتزلندی ای تاکنون پا به دنیای انسان ها نگذاشته است ؛ چگونه چنین شایعه مسخره ای را آورده ای ؟ آخرین الفی که پا به دنیای انسان ها گذاشته است من بوده ام و حدود دو هزار سال قبل بوده است ! البته خودم که نمیتوانستم به تنهایی به آنجا بروم ؛ به همین خاطر است که سالهای سال است به دنبال آن الف گرینلندی این مامور ها را مامور کرده ام.

( شاه والتر اندکی مکث کرد و در آن حال سعی کردم سخنی بگویم که مجددا لب گشود و ادامه داد : او هالیان ، دختر پادشاه پیر گرینلند بود و فقط دو سنگ سبز قدرت مند وجود داشت که از طریق آن می توانست به دنیای انسان ها رفت . یکی در دست هالیان بود و دیگری در دست شاه جورج. آن زمان جوان  و کم تجربه بودیم و هر دو قصد داشتیم زندگیمان را در دنیای انسان ها از سر بگیریم ، اما پادشاه جورج پیر هردوی ما را به اینجا برگرداند و از آن زمان دیگر هالیان را ندیده ام.امیدوار هستم هر چه زود تر او پیدایش شود.

( در آن حال پا پیش گذاشتم و رو به پادشاه حرفم را پیش کشیدم : عذر میخواهم که وقتتان را گرفته ام والای من ! موضوعی است که باید به شما بگویم. 

( بازرس مسن با عصبانیت رو به من کرد و فریاد کشید : حدت را بدان سرباز گستاخ !

شاه والتر با اشاره ای بیان کرد تا من را برای سخن گفتن آزاد بگذارند.

والای من ؛ من شنیده ام که دخترتان توسط گرینلندی ها اسیر شده و احتمال میدهم که او را به عنوان گروگان زندانی کرده باشند.

( شاه والتر در آن حال به طرز آشکاری سست شد و یکباره قدمی جلوتر آمد و سریعا پرسید : دختر من ؟ چه میگویی ؟ دو هزار سال است که از او خبری ندارم ! از زمان تولدش دیگر او را ندیده ام . آن گرینلندی ها چطور در مورد آن میدانستند ؟

( شاه والتر رو به یکی از حاظرین کرد و با عصبانیت گفت : وزیر گاش ! اگر این موضوع صحت داشته باشد باید هر چه زود تر دخترم را بازگردانیم . تمام افسران و سپاهمان را برای جنگ آماده کن و قبل از آن ، یک پیام رسان به گرینلند بفرست تا از صحت موضوع اطلاع یابد.

سرورم ؛ چیزی را باید به شما بگویم و اصرار دارم که تنها باشد !

( درابتدا با مخالفت زیادی روبه رو شدم و سرنجام  شاه والتر از سر موضوع مهم دخترش به سرعت تمام حاظرین را از تالار بیرون کرد و در نزدیکی من ایستاد و پرسید : دیگر چه میدانی؟

سرورم ؛ موضوع این است که من یک جاسوس و یا پیام رسان نیستم. نمیدانم چگونه بگویم من داستانتان را شنیده ام و اینطور که پیداست شما آن زنی را که در مورد آن سخن میگوید ، هالیان ! ایشان مادر من هستند ! 

شاه والتر با عصبانیت و سردرگمی پرسید : چه می گویی ؟ این حرف را از کجا در آورده ای ؟

با لحن مجاب کننده ای پاسخ دادم : آن زمان پنج سالم بود که مادرم من را ترک کرد و من همیشه گمان میکردم که او مرده است و اکنون اگر حتی ذره ای شانس برای زنده بودنش باشد دنیا را زیرو رو خواهم کرد !

شاه والتر – این سخن ها جزایشان مرگ است ! محتاط باش جوان ! نمیدانم چطور اینقدر متقاعد کننده سخن می گویی اما زمانیکه من و هالیان دنیای انسان ها را ترک کرده ایم تا این سن تو بسیار تفاوت دارد.

( اندکی تامل کردم و سپس پاسخ دادم : نمیدانم ! اما همانطور که گفته ای مادرم  از قبل آن سنگ را داشته است ! پس ممکن است که قبل از تو به آنجا آمد و رفت داشته بوده باشد.

شاه والتر با عصبانیت فریاد کشید : کافیست ! میخواهی چه چیزی را ثابت کنی ؟ آمده ای تا این سخنان را بگویی که به چه چیزی برسی ؟

اندکی تامل کردم و سپس در پاسخ بیان کردم :

من دخترتان آلیس را مدت زیادی است میشناسم و زمانی که او را از دنیای انسان ها دزدیده اند در کنارش بوده ام و به زیرکی آنها را دنبال کرده ام.اکنون میخواهم اجازه بدهی تا قبل از اینکه جنگی را در بگیرید من را به گرینلند بفرستید تا او را نجات بدهم.من میتوانم او را بدون هیچ جنگی از چنگ گرینلندی ها برهانم !

شاه والتر – آلیس ؟ این نام را در آخرین لحظات بر روی او نهاده ام . چطور شده است ؟ همانند مادرش زیباست ؟

گمان میکنم زیبایی اش را از این ریشه این سرزمین گرفته باشد !

شاه والتر – اکنون باید بیست سال سنش باشد ! برای من دو هزار سال دوری است ؛

چیز دیگری که برای گفتن وجود دارد این است که آخرین بار ، توسط یک گرینلندی ذهنش مسموم گردیده و چیز زیادی را به یاد ندارد .

شاه والتر – برایم مهم نیست ! او از زمان تولدش من را در کنارش نداشته است و اکنون میخواهم نهایت سعیم را بکنم تا او را خوشبخت کنم. ای کاش مادرش را نیز در کنارش میداشتم. اگر او را صحیح و سالم به نزد من بیاوری هر آنچه دنیا ندیده است زیر پایت قرار خواهم داد ! این سرزمین را نیز بخواهی کم است !

من نیز همانقدر که تو خوشبختی اش را می خواهی خوشبختی اش را میخواهم. بالاخره به چیزی که حقش است خواهد رسید .

شاه والتر – می گویم تا سپاه را تحت فرمانت قرار بدهند و هر زمان آماده بودی میتوانی آن را به حرکت در بیاوری !

سپاهی نیاز نیست ؛ خطرش کمتر است اگر تنهایی بروم !

شاه والتر – نمیتوانم سرنوشت دخترم را در حالی که میتوانم تمام قدرتم را به کار بگیرم به خطر بیاندازم . پس اصرار نداشته باش که تو را به تنهایی بفرستم.

بسیار خب ؛ سه الف از افسرانت را به همراهم بفرست و چهار روز به من مهلت ده ! من هر روز یکی از آنها را برای اطلاع از وضعیت به سوی تو میفرستم و تا آن زمان سپاهت را نگاه دار ! اگر سه روز گذشت و دیگر خبری نشد آن زمان سپاهت را به حرکت در آور !

شاه والتر – سر در نمی آورم ! تو اگر به کمک من نیازی نداشتی پس چرا به اینجا آمده ای ؟

حقیقت این است که مطمئن نبودم که آلیس در کدام سرزمین است ! من هاتزلند را جستم و اینجا را نیز اطمینان پیدا کرده ام و سرانجام میدانم که همان گرینلد است ! و همینطور برای چیز دیگری آمده ام ! میدانم که در این سرزمین لوحه هایی از کتاب حیات است ! میخواهم قبل از سفرم آنها را ببینم .

شاه والتر – بسیار خب ! مشاورم را برای راهنمایت خواهم فرستاد.

( در آن حال وزیر مشاور ، من را از تالار غولپیکر به بیرون برد و از میان کوهستانی که خارج از قصر بود به دریاچه ای که یک آبشار اسرارآمیز در بالای آن سرازیر بود گذر کردیم و در دل کوه از پله هایی از یخ بالا رفتیم و به درون غاری بزرگ و نمناک داخل شدیم .

در انتهای غار ، سوراخ کوچکی در پهلوی آبشاری که از بالای غار عبور میکرد وجود داشت و درست زیر آن ، سکویی از سنگ های شیشه ای و کریستالی که قطرات آب از آن سوراخ ، به سویش انحنای شگفت انگیزی را سپری میکردند و حتی قطره ای آب به آن سکو برخورد نمیکرد. 

آرام آرام به سمت آن سکوی شگفت انگیز روانه شدیم و لوحه هایی از صفحات جدا شده واترلند بر روی آن سکو میدیدم.

وزیر با هیجان عجیبی در وجودش نزدیک تر آمد و بیان کرد : این صفحات چندین هزار سال است که در اینجا محفوظ مانده اند و ما اولین کسانی هستیم که بعد از این همه سال آن ها را میبینیم .

درحالی که با شگفتواری به آن صفحات خیره شده بودم ، به لغات نامفهومی که به همان زبان عجیب الفی نوشته شده  بودند دقت میکردم و برای فهمیدنشان تنها راهی را که پیش رو داشتم میدیدم و از همین رو به سرعت صفحات را  لمس نمودم و موج انرژی قدرتمندی چشمانم را به واقعیت گشود ؛ تاریخ جلوی چشمانم بازگو میشد ! هزاران سال جنگ و صلح ، سیاهی و روشنی ، جنگ های خستگی ناپذیر که در آن به دنبال قدرت بیکران بودند و در نهایت ، درحالی که درون حفره بزرگی از بینش بودم با ضربه هولناکی از طرف وزیر به عقب پرت شدم و همه چیز به روالش برگشت !

وزیر فریاد زد : عقلت را از دست داده ای ؟ با چه جرعتی به این لوحه ها دست زده ای جوان گستاخ ؟ نفرین شومی را بیدار کرده ای و امید وار هستم که پادشاه تو را به سزایی بد تر از مرگ برساند !

پس از آن که صفحات را لمس نمودم انحنایی که در مسیر قطرات آب وجود داشت از بین رفت و آب مستقیما بر روی صفحات شروع به چکه کردند ، از همین رو به سرعت صفحات را از سکوی جدا کردم و بر روی تخته سنگی آن سو تر قرار گذاشتم تا از چیر آب در امان بمانند. پس از آن از غار بیرون زدم و به سوی اسبم روانه شدم.

آن سه افسر از قبل آنجا حضور پیدا کرده بودند و برای رسیدن من منتظر مانده بودند ؛ پس از آن که آنجا به همدیگر ملحق شدیم ، سوار بر اسب شدم و به سمت گرینند تاختیم و پس از گذشت یک روز به جنگل های گرینلند رسیدیم !