فصل نهم : روایتی از پیدایش


پس از جنگ بزرگ و فاجعه انگیز گرینلند و واترلند که به هر طریقی منجر به کشتار بزرگی از مردم شده بود پادشاه گرینلند به خواب عمیقی فرو رفته بود و اگرچه وضعیت گریناند در آشفتگی به سر می برد اما به قدری آرام تر شده بود.

از طرفی پدیده ای عجیب ذهن تمام مردم را پس از آن ماجرا به شدت درگیر کرده بود ! از همه بیشتر ، این حکیم زیرک بود که ذهنش آشفته گلچه های کوچک ارغوانی در اطراف شهر شده بود ! 

حکیم سخت ذهنش را مشغول آن گلها کرده بود و روز و شب را صرف مطالعه و آزمایش بر روی آنها می کرد و در یکی از همین روز ها بود که بالاخره در مقابل او ایستادم و پرسیدم : از تو پرسشی دارم حکیم ؛

حکیم با خونسردی پاسخ داد : بپرس اماطولانی اش مکن !

من کتاب های بسیاری را خوانده ام و راز های زیادی از اکسیر ها را پی برده ام ؛ اما جای سوال برایم دارد که هیچ پادزهری برای آنها توضیح داده نشده است ! آیا کتابی جدا برای این وجود دارد ؟

حکیم لبخندی زد و اندکی دست از کارش کشید و از روی پنجره اش کوزه ای پر از آب برداشت و فورا آن را بر زمین کوبید ! سپس از من خواست تا کوزه را به حالت اولش برگردانم !

پس از آن که کوزه را به حالت اولش برگرداندم حکیم لبخندش را بار دیگر نمایان کرد و گفت : میبینی ؟ تو میتوانی کوزه را به حال اولش برگردانی ! اما آبی را که درونش بوده است خیر ! بنابراین طلسم ها به گونه ای هستند که با اثر بخشیدن می توان اثرشان را از بین برد ، اما نمیتوان جای اثر را از بین برد ! چیزی که از بین رفته است دیگر به وجود نمی آید !

( سخنان حکیم کاملا منطقی به نظر می رسیدند ، اما از آنجا که پیدا بود من هم کوزه را برگردانده بودم و هم آب درونش را ! بی شک حکیم نباید این موضوع را می فهمید ! از همین رو به سرعت کوزه را از کتابخانه بیرون بردم و لحظه ای بعد آن را برگرداندم و روی همان پنجره قرار دادم !

حکیم در آن هنگام مشکوکانه به من  خیره شد و در آن حال برای جلب ماجرا از او پرسیدم : راز این گل های بنفش چیست حکیم ؟

حکیم به سرعت خیرگی اش را گرفت و با تعجب پرسید : گل های بنفش ؟ این نام را از کجا شنیده ای ؟

با لحن زبان گزی پاسخ دادم : نمیدانم ؛ گمان کنم از یکی از کتاب هایت خوانده ام !

( حکیم به سرعت درون قفسه هایش کتاب هایی را بیرون کشید و پس از چندی کتابی را از میان آنها انتخاب کرد و به یاد آورد که چیز هایی از نیروی دهم و یازدهم نیز وجود داشته است ! از همین رو به سرعت رو به من پاسخ داد : میدانم این ها چیستند ! این ها نشانه های تغیر هستند ! ذات نیروی دهم و یازدهم ؛ تغیر همه چیز به شکل های غیر قابل درک ! گمان میکنم این موضوع با شک ناگهانی والایمان مرتبط باشد.

( درون ماجرا کمی احساس خطر به مشامم می رسید و از این رو از حکیم پرسیدم : منظورتان این است که این گل ها باعث همه این ها شده اند ؟ مگر این گل ها چه ضیانی میتوانند داشته باشند ؟

حکیم اندکی به گل ارغوانی خیره شد و پاسخ داد : هنوز نمیدانم ! تاکنون که با بوییدن آن بیشتر از تمام اوقات احساس سرزنده بودن کرده ام ! اما کنجکاوی تو در مورد آن مرا به خود جلب کرده است ! چیزی است که از آن اطلاعی ندارم ؟

با لبخندی پاسخ دادم : خیر ! همانطورکه میدانید تنها کنجکاوی ذاتی است . درحقیقت برایم سوال است که چرا هیچ چیز در مورد طلسمی که طلسمی دیگر را از بین ببرد نیست !

حکیم – همانطور که قبلا نیر گفته ام ! شاید بتوانی طلسمی را از بین ببری اما نمی توانی تاثیری که برجای گذاشته است برگردانی ! در مورد چه طلسمی نگران هستی ؟

طلسم خاصی که مد نظر ندارم ! مثلا اکسیر حافظه ؟

حکیم با تعجب پاسخ داد : اکسیر های حافظه خوار ! دقیقا چیزی است که درموردش بیشتر از هر چیزی این قوانین صدق میکند ؛ بر روی یک الف تاثیرشان در حالات مخطلف و ساده ای ، تاثیر چندانی ندارد اما مقدار بسیار زیادی از آن باعث از بین رفتن کل حافظه می شود ! گویا شخصی را دچار این اکسیر می شناسی ؟

( حکیم از سخنان من به شدت مشکوک شده بود و با آن زیرکی ای داشت دیر یا زود چیز هایی را در مورد من می فهمید. به دنبال پاسخی بودم تا موضوع را از ذهن او بستانم که یکباره چشمان حکیم به نقطه ای که کوزه را شکسته بود خیره شد و سپس با تعجب و سردرگمی خم شد و خاک آن را با انگشتانش مقداری لمس کرد ! سپس از شدت تعجب پرسید : مگر چقدر زمان گذشته است تا آبی که درون کوزه بوده است کاملا خشک شود ! خاک این مکان به نحوی است که گویا قرن هاست آبی را نچشیده است ! چطور چنین چیزی ممکن است ؟

( با خود در آن فکر بودم که شاید حکیم به موضوع شک کرده بود که یکباره به سمت آن گل بنفش رفت و با خود گفت : اکنون میدانم رازت چیست !

با سردرگمی از حکیم پرسیدم چه رازی ؟

حکیم رو به من کرد و پاسخ داد : از زمانی که این گل ها روییده اند ، گرینلند خشکیده از آب می شود و گمان میکنم زیر سر آن واترلندیهاست ! آری همین است ! باید این موضوع را بین اراشد بیان کنم .

( حکیم قبل از آنکه کتابخانه را ترک کند ، رو به من کرد و گفت : اگتو ! در شرق گرینلند روستایی به نام فلیتو ( تغییر کند ) خارج از دیوارها وجود دارد که مردم آن بسیار ساده و سختکوش هستند ؛ از تو میخواهم به آنجا بروی و بررسی کنی که آیا این طلسم به آنجا نیز سرایت کرده است یا خیر ! میخواهم بدانم که این طلسم به روستاهایمان نیز سرایت نکرده باشد.اگر اینطور باشد ، دردسر بزرگی روبه رویمان خواهیم داشت !

( پس از آن که حکیم خواسته اش را بیان کرد از کتابخانه خارج شد و طولی نکشید که پس از او خو نیز از آنجا بیرون زدم و سوار بر کالسکه ای به سمت فلیتو به راه افتادم .

چیزی نگذشت که سر از روستایی با مردمی که همواره زندگی اشان را در زمین های پهناوری از کاشته هایی از ذرت ، متفاوت تر از آنچه که قبلا دیده بودم ، سپری میکردند.

کلبه ای در گوشه ای از روستای فلیتو به عنوان میهمان نوازی برایم فراهم شد و روز را در آن به استراحت سپری کردم تا فردای آن روز رسید و برای بررسی روستا ، راهی مزارع آنجا شدم.

از آنجایی که میدانستم آن گل های بنفش چیزی نبودند که حکیم فکرش میکرد ، اما باید این را میفهمیدم که  آن گل های بنفش در این روستا نیز روییده بود یا خیر و آن چیزی که فهمیده بودم اینبود که هیچ گلی به مثل آن گل در آناطراف دیده نمی شد. شاید دیگر ماموریتم به اتمام رسیده بود اما به نظر می رسید که هیچ انگیزه ای برای برگشتنم وجود نداشت !

از طرفی اکنون به دنبال راهی بودم تا آن طلسم حافظه خوار را از بین می بردم ؛ به همین سبب چندین روز را به دنبال آن گیاه های خاص به جستجو پرداختم و حتی با یافتن آنها هیچ نتیجه ای برای معکوس کردن آن به دست نمی آوردم ؛ دیگر کاملا نا امید شده بودم .

پیرمردی از روستاییان فلیتو که از تمام روستانشینان فقیر تر به نظر می رسید ، در زمینی سراسر آفت دیدم که از داشتن چنین موقعیتی به شدت اندوهگین بود ؛ او پسری کوچک و دختری جوان و دم بخت داشت که برای کمک به آن پیرمرد ، سخت در تلاش در آن زمین ها بودند .

تاسف برای آنها چیزی نبود که به کمکشان می رفت و در دل احساس میکردم که کمک کردن به آنها کاری نبود که از عهده ام بر نیاید ، از همین رو به سمت آن زمین کوچک رفتم و درحالی که پیرمرد کم توان سخت در تلاش بود از او پرسیدم : آیا از توانت خارج نیست که چنین کاری را به زحمت انجام می دهی؟

پیرمرد آهی کشید و با اندوه پاسخ داد : چطور میتوانم کاری نکنم در حالی که دختر جوانم و پسر کوچکم تمام خواسته هایشان را کنار گذاشته و به کمک من آمده اند. جوان تر که بودم تمام نیرویم را در اختیار داشتم و هیچ مانعی برایم نبود تا در یک روز تمام این زمین را خالی از آفت کنم. اکنون دیگر تنها دست هایم تمام نیرویی است که در اختیار دارم . در این دنیا هرکس موهبتی والا نصیبش شود پادشاه است و هر کس عاری از آن باشد گداست !

با اندوه و تاسف برای آن پیرمرد ، اندکی به کاشته ها خیره شدم و در میان ذرت های حلقه مانند و سبز دانه ، به آفت هایی که آن پیرمرد و دخترهایش در تلاش برای از بین بردنشان بودند خیره شدم و در کمال تعجب به چیز عجیبی  برخوردم ؛ آنها در تلاش برای از بین بردن آفت هایی بودند که در دنیای انسان ها به عنوان یک غلات یاد می شد. هویج های درشت هیکلی که اگرچه در ظاهر با آنچه در دنیای انسان ها بود تفاوت ها داشت ، اما همان هویج هایی بودند که ثوپ های خوشمزه ای از آن تهیه میکردند.

با لبخند امیدوار کننده ای به سرعت رو به پیرمرد کردم و گفتم : شاید چیزی را که به شما می گویم زندگی اتان را برای همیشه تغییر بدهد ! 

پیرمرد با تعجب برخواست و پرسید : آن چیست ؟

( یکی از هویج ها را از درون خاک به طور کامل بر کشیده و پاسخ دادم : این ها از این ذرت هایی که می پرورانید بسیار خوشمزه تر خواهند بود ! به آنها هویج می گویند و از آن ثوپ های بسیاری می توان تهیه کرد ! بهتر نیست به جای آنکه این ها را به جای آفت از بین ببرید از آنها استفاده کنید !

پیرمرد متعجب شد و پاسخ داد : از کجا میدانی که آنها قابل خوردن هستند ؟

( در آن حال مقداری از آن را با دندان برچیده و پاسخ دادم : هرچند سخت تر از آن چیزی است که میدانستم اما هنوز هم قابل خوردن خواهند بود ! به شما اطمینان میدهم. من کارآموز حکیم زال هستم. میتوانید به من اعتما کنید !

هنگامی که پیرمرد آن سخن راشنید بسیار خوشحال شد و تشکر کرد ؛ پس از آن به کلبه ای که در اختیار داشتم برگشتم و با اندوه بر یک صندلی چوبی کوچک تکیه دادم تا با خود به خاطرات ناخوش گذشته ام سیر کنم.

من به تمام سرزمین الفها سفر کرده بودم و در کمال شگفتی هر یک از آنها را با تفاوت های بسیاری دیده بودم ؛ همچنین کتاب بزرگی چون کتاب حیات که از ابتدای تاریخ دنیای الفها وجود داشت نیز برای هر یک از سرزمین ها صفحاتی جداگانه داشت ! چرا همه چیز نامفهوم بود ؟ 

در آن بودم که یکباره سروکله پیرمرد راهنما پیدا شد در حالی که میگفت : اکنون وقت آن رسیده تا به سوی سرزمین الفلند بروی و سرنوشتت را کامل کنی ! تاریکی در راه است !

با عصبانیت رو به آن پیرمرد فریاد کشیدم : سرنوشت را به گور ! بگو چگونه میتوانم افسون حافظه را از بین ببرم !

پیرمرد ادامه داد : باور کن جوان ! اخرین چیزی که برایت مهم است ، همین است ! تاریکی ای که در راه است ، هیچ دنیایی را آرام نخواهد گذاشت و همه را در هم خواهد بلعید ! تو باید قبل از ظهور اهریمن واقعی کتاب حیات را بر هم برگردانی ! تا زمانی که آن از هم گسسته است آسیب پذیر تر خواهد بود !

مگر چه کاری از دست من ساخته است ؟ 

پیرمرد راهنما – آن صفحات را گرد آور ! هیچ کس به جز تو توان لمس کردن آنها را ندارد .

( پیرمرد راهنما در تاریکی محو شد و باز سوالات بسیاری را بر جای گذاشت ؛ سپیده دم روز بعد راهی هاتزلند شدم و پس از پشت سرگذاشتن راه طولانی ای به دروازه های هاتزلند رسیدم و  از آن عبور کردم تا به سمت موزه ای که در آن صفحات کتاب حیات  را نگه داری می کردند سو ببرم.

هنگامی که سعی بر داخل شدن به موزه را داشتم با مانعی از جانب نگبانانی که از زمان رفتنم افزوده شده بودند روبرو شدم و طولی نکشید که سروکله شاهدخت هلگا پیدا شد و اینبار غافلگیر تر از قبل شده بود !

شاهدخت با تعجبی که در چهره داشت رو به من بیان نمود : گویا سروکله مرد مرموز پیدا شده است ! از آن موقع زمان زیادی میگذرد و میبینم که بازگشتی غیر منتظره نیز داشته ای ! مگر از جانت سیر شده ای که باز به اینجا آمده ای ؟

باید موضوعی را به تو بگویم شاهدخت ! اگر اجازه دهید اندکی خلوت کنیم !

( شاهدخت مسیر دیوار موزه را در پیش گرفت و در آن حال به او گفتم : از تو میخواهم آن صفحات را به من بدهی ! نمی توانم اکنون چیزی را توضیح بدهم اما به زودی خواهی فهمید !

شاهدخت با عصبانیت رو به من کرد و پاسخ داد : دیوانه شده ای ؟ میدانی حتی اگر بفهمند که این صفحات را من به تو نشان داده ام چه دردسر بزرگی پیش خواهد آمد ؟ اصلا چطور گمان کرده ای که من چنین کاری را انجام خواهم داد ؟

تو یک شاهدخت هستی و کسی نمیتواند تو را سرزنش کند ! از طرفی چرا باید کسی بداند که تو این صفحات را به من داده ای ؟

شاهدخت : گویا هنوز نفهمیده ای ؟ در این سرزمین قدرت در دست آنهاییست که قدرت را دارند و من هیچ قدرتی ندارم ! امیدم به آن سنگی بود که گمان میکردم آن را تو داری ، اما آن امید هم از دست رفت ؛ حتی پدرم هم نیز کاری از دستش ساخته نیست ! 

پس گمان کنم هر چه آید را خود باید گردن بگیرم ! اما از تو میخواهم که در این موضوع دور بمانی ! زیرا نمی خواهم آسیبی به تو برسانم !

( شاهدخت با عصبانیت پاسخ داد : تو آنقدر کله شق هستی که آخرخودت را به کشتن می دهی ! بسیار خوب ؛ هرچند گمان نمیکنم که این صفحات کمکی به بهتر شدن اوضاع این شهر کند اما اطمینان دارم که با گم شدن  آنها وضعیت نابسامانی به وجود خواهد آمد ؛ من آن صفحات را به تو می دهم و در عوض دیگر هیچ گاه نباید به این سرزمین برگردی ! هیچ گاه ؛ اینکار را می کنی ؟

قول نمی دهم ! اما سعیم را میکنم.

( پس از مجاب شاهدخت صفحات را از موزه باستانی خارج کردم و اینبار صفحات هیچ نیرویی پنهانی درونشان نبود تا مانع کاری شوند که قرار بود انجام بدهم . به سرعت از هاتزلند خارج شدم تا راه واترلند را نیز در پیش بگیرم و طولی نکشید که به شهر واترلند خود را رسانیدم و اینبار ، عکس قبل با میهمان نوازی شاه والتر روبه رو شدم  و به درون قصر او راه پیدا کردم . در حقیقت هیچ لزومی به آن نبود تا به شهر واترلند پا میگذاشتم و تنها هدفم دیدار دوباره آلیس بود ! باید از حال او جویا میشدم ! نمیدانستم او چطور با وضعیتی که در این دنیا داشت کنار می آمد.

شاه والتر به محض دیدن من ، استقبال گرمی کرد و از من خواست تا به همراه او به شکارش که در کوهستانی که در جنوب شهر واقع بود ، درست همان جایی که آن غار کوهستان زیر آن آبشار بزرگ قرار داشت بروم و از همین رو درخواست او را پذیرفتم و به او در شکارش ملحق شدم.

هر گوشه ای سرزمین الفها زیبایی های عجیبی داشت ، اما در عین حال هر بار با خود به فکر فرو میرفتم که دیدن هر سه سرزمین در کنار یکدیگر تا چه اندازه می توانست زیبا تر باشد ، بی شک همه چیز معنای واقعی تری می گرفت .

شاه والتر پس از شکارش ، گوزن یال اسبی ، که در این سرزمین معروف به ارفودرایر " حیوانی که چشمانی ضعیف دارد اما گوش هایی که صدای نفس های هر موجود زنده ای را میشنید بود و پس از شکار آن به سمت دروازه های قعله واترلند به راه افتاد و در آن جا از شاه والتر خواستم تا برگشتن را بدون من ادامه دهند و پس از گشتی در کوهستان به صرف ظیافت شکارش خواهم پیوست.

پس از جدا شدن از قافله شاه والتر به کوهستان موعود سر سپردم و راهی غار مدفون شده به زیر آبشار سر انگیز شدم و پس از جستجوی بسیار ، با انکه دیگر نا امید شده بودم ، صفحات را از زیر تخته سنگی که آنها را مشاور شاه والتر در آنجا پنهان کرده بود پیدا کردم و از غار به فور بیرون زدم ؛ همانطور که قولش را داده بودم ، به بهانه ظیافت پادشاه راهی قصر شاه والتر شدم تا شاید چشمانم گذری به چشمان آلیس برای بار دیگری شود .

ظیافتی توصیف نشدنی به پا بود و میهمانانی از هر سوی واترلند به قصر شکوهمند شاه والتر آمده بودند ، اما هنوز هیچ اطلاعی از آلیس نشده بود ؛ در پایان از میهمانی بیرون زدم و به سرعت متوجه مشاور شاه والتر سد راهم شدم و در گماشته بودم که شاید حرف از آن صفحات است که یکباره او به سخن آمد و گفت : والایمان پیغامی را برای شما به من داده است ، ایشان متوجه افکارتان به دور از ظیافت شده اند و میدانند که دلیلش چه بوده است ! بانوی واترلند ، شاهدخت آلیس ، ایشان از زمانی که به واترلند آمده اند بسیار در ابهام و کم سخن هستند و گویا آنطور که طبیبان گفته اند ایشان هیچ چیزی را تا به قبل از آمدنشان به یاد نمی آورند ، از همین رو والایمان خواسته اند تا هم دیداری باشد و هم یاد آوری از گذشته شاهدخت که شاید ایشان باز ذهنشان را باز پس گرفتند . 

( از آنجا که سخنان مشاور را شنیده بودم میدانستم که آلیس من را نیز کاملا به فراموشی سپرده بود ، اما چاره ای جز آن نبود تا شاید با دیدن او برای او یاد آور خاطری باشم ، اما چیزی که از طلسم های اکسیر حافظه خوار میدانستم آن بود که محال بود او را به این آسانی ها تجدید خاطر میکردم.

آلیس با دیدن من در سکوت مانده بود و در آن سکوتش معنای واقعی غریبه بودن را برای او میفهمیدم ، از آن رو نخواستم موجب اندوه بشتری در وجود خود شوم و بدون هیچ کلامی از آنجا خارج شدم و با احساس شکست بزرگی درون خود راهی گرینلند شدم ؛ اما در این امید بودم که روزی همه چیز را به قبل برگردانم !

از جنگل انبوه و ترسناک گرینلند عبور کردم و در نزدیکای سردابه سنگی که در آخرین بار آلیس را از آن خارج کرده بودم و صفحات مقدوس گرینلند را نیز آنجا یافته بودم ، متوجه حضور تعداد بیشتری نگهبان شدم ؛ گویا از زمانی که به آنجا نفوظ کرده بودم تعداد بیشتری را برای پاسبانی آن گماشته بودند.

در آن بودم که راهی برای از پای در آوردن آن نگهبان ها بیابم که شخصی دیده ور از دور فریاد خطری کرد و تمام نگبان ها متوجه حضور من  شدند و یکباره غافلانه خود را آویزان بر درختی در حالی که شاخه ای از آن پاهایم را اسیر کرده بود دیدم ؛ بدون معطلی اتشی بر جان آن حلقه آویزان انداختم و خود را بر زمین مهار کردم و سپس آن نگبان ها را یکی پس از دیگری بر زمین مهر نمودم ؛ حلقه های آتشین بازوان خود را خبری از اتشی خوفناک که در راه بود میداد و از همین رو نگبان ها ، هر آن تعدادی که باقی مانده بودند به به فرار گذاشتند و آنهایی را که نیز بر زمین مهر شده بودند با ضرباتی از مشت های درختان بر زمین افکندم و بی هوش نمودم ؛ سپس اتش خود را فروختم و رو به سردابه ایستادم و به سرعت آن را از هم گشودم . طولی نکشید که در انتهای سردابه صفحات سبز را از روی زمین یافتم و آنها را در کنار دو جلد دیگر متعلقه سرزمین های واترلند و هاتزلند قرار دادم با امید آنکه اتفاقی رخ دهد ، اما گویا هیچ رخدادی در حال انجام نبود ! گویا کار نیمه تمامی باقی مانده بود که باید انجام میدادم .

با نا امیدی اندکی به کتاب موعود که اکنون یکپارچه گشته بود خیره شدم و در آن فکر بودم که چه چیزی را از قلم انداخته بودم و یا پیر راهنما چه چیزی را به من نگفته بود که یکباره دروازه سردابه در هم فرو ریخت و را نجات از هم بسته شد .

به سمت دروازه حرکت کردم و به سرعت تمام توانم را به کار بردم تا آن را از هم بگشایم ، اما گویا هیچ اتفاقی رخ نمیداد و به هیچ وجهه دروازه کنار نمی رفت ؛ در آن هین با عصبانیت فریاد کشیدم ، این دیگر چه مصیبتیست ؟!

در گوشه ای از سردابه آن زنی که به نظر می رسید از سال های درازی در بند بودن به شدت درخود شکسته شده بود با صدای ضعیفی پاسخ داد : وارد شدن به آن سخت است و بیرون رفتن از آن ناممکن ! این سردابه به گونه ای است که اگر به آن وارد شوی ، دیگر نمیتوانی از آن خارج شوی زیرا قدرت هایت در این سردابه به کار نمی آیند ! مگر آنکه کسی از بیرون دروازه را برایت بگشاید ! اما اینطور که میبینم تو را از قصد در اینجا زندانی کرده اند .

در آن حال روی خود را برگرداندم و رو به آن زن در بند و زنجیر پرسیدم : چه سریست ؟ چرا نمیتوانم ؟

زن مرموز به سختی لبخندی که در تاریکی به سختی نیز دیده میشد زد و پاسخ داد : زیرا من در این سردابه هستم ! من توسط پادشاه از قصر طرد شده ام و به دلیل نافرمانی از او اکنون 1500 سال است که در این سردابه مبحوث شده ام .

( در حالی که هنوز جوابی صحیح را پیدا نکرده بودم مجدد از او پرسیدم : اما سر تو چیست که می گویی با حضورت در این مکان هیچ قدرتی به کار نمی آید ؟

زن مرموز ادامه داد :در حدود 1500 سال قبل ، زمانی که درون قصر بودم ، بارها از پادشاه مغرور نافرمانی کردم و در نهایت او سنگ الفی ام را که تنها راه فرارم از انجا بود از من گرفت و من را از خود طرد کرد ؛ در همان زمان چاره ای به جز آن ندیدم لوحه های مقدوس گرینلند را از تالار تارنما بدزدم ، اما غافل از آن که با لمس کردن آن صفحات دچار چنین نفرینی شدم که تمام قدرت های الفی از را از دست دادم و هر آنکه را که به من نزدیک باشد از قدرتش می اندازم ، از همین رو پادشاه از این نفرین من حراسان شد و من را به همراه آن صفحات به این سردابه مدفون کرد ! 

اکنون تنها روزها برای مدت کوتاهی نقش نور بیرون را هنگامی که نگهبانی برای آوردن غذایم به اینجا می بینم و سپس تمام میشود !

( داستانی که آن زن مرموز در بند برای من تعریف می نمود ، چیز هایی را به ابهام می انداخت ؛ با لبخندی خشک رو به ان زن در بند کردم و گفتم : پادشاه مغرور دیگر به خواب عمیقی فرو رفته است !

( سپس بند و زنجیرش را در انجماد شکننده ای بر هم فرو ریختم و او را از زندانش رهاندم و ادامه دادم : نمیدانم که خواهد شد ، من تو را از این سردابه می رهانم و شاید کار نیمه تمامی داشته باشی که بخواهی آن را انجام بدهی ! اما از من بشنو و به گرینلند باز مگرد.

( حلقه ای آتشین بازوان خود را در هم پیچاند و آتش غضبناکی را بر جان آن سردابه انداخت و دریچه ای را به بیرون از هم گشود ! 

زن مرموز درکمال شگفت واری و حیرت زدگی بر من خیره شد و پرسید ! چگونه امکان پذیر است ؟ تو را هم از واترلند است و هم از هاتزلند ؟ 

با لبخندی رو به آن زن مرموز کردم و گفتم : هنوز خود نمیدانم که چه هستم ؛ اما اراشد گرینلند هر لحظه ممکن است که از راه برسند ! 

( سپس از سردابه بیرون زدم و آن چند نگهبان که راه را بر من بسته بودند از میان برداشتم و از جنگل گرینلند بیرون زدم ! طولی نکشید که در توقف گاهی ایستادم و صفحات هر سه سرزمین را از کولچه ای که به همراه داشتم بیرون آوردن و به آنها به دقت خیره شدم ؛ طولی نکشید که سروکله پیر راهنما باز پیدا شد و هنوز سخنی را بر زبان نیاورده بود که رو به او گفتم : بسیار دیر آمده ای ! باید راهی را به من بیاموزی که چگونه بتوانم تو را اخبار بدهم ! نمی شود که هروقت دلت بخواهد سروکله ات پیدا شود !

پیر راهنما لبخندی زد و گفت : نیازی نیست ! من هر آنگاه که تو نیازت باشد و وقتش رسیده باشد پیدا خواهم شد ! اکنون راهی سرزمین مرکزی الفلند شو ! سرنوشت تو را در آنجا می خواند ! این آخرین سفرت از سرنوشت خواهد بود ! آن را میتوانی در مرکز هر سه سرزمین بیابی ! 

( باز نیز قبل از آن که چیزی از او بپرسم سروکله اش ناپدید شد و مانده بودم که آن سرزمین موعود ، الفلند مرکزی را از کجا یافت می کردم !

اندکی را با خود به فکر فرو رفتم و ناگاه بر زبان آوردم که : میدانم از چه راهیست ! هر یک از سرزمین ها از یکی از شمال و غرب و جنوب به هم مرتبط اند و اکنون تنها نیاز است که در جهتی که به مرکز این سه سرزمین ختم می شود راهی شوم !

کولچه ای را که به همراه داشتم از زمین پس گرفتم و راهی الفلند شدم و پس از کوهستان های بلند و نشیبی بر روی پرتاهی که نمای کاملی از الفلند بسیار بزرگ را نشان میداد ، سرزمینی باور نکردنی ، سازه هایی که ندایی از این را میداد که زمانی هر سه گونه الفها در ان در کنار یکدیگر زندگی میکردند و اکنون پس از زمان درازی و اتفاقات ناخوشایندی که رخ داده بود هر یک از گونه ها مسیرشان را کج کردند و از هم دور شده بودند.

سرزمینی بسیار زیبا ، درختانی که سر به فلک کشیده بودند اما ، فواره هایی که در آنها دیگر آب جاری نبود ! مشعل هایی که می بایست همه چیز را روشنایی می بخشیدند ! اکنون همه شهر به متروکه خانه ای تبدیل شده بود که برگرداندنش به قدری سخت بود !

اما از هراسوی انرژی عجیبی را احساس می کردم ! اینجا حد و اندازه ای از شکوه نبود ! همه چیز تمام و کمال زیبا بود . شاید وقت آن رسیده بود که شکوهش را به آن برمی گردانیدیم . شاید هیچ یک از سرزمین ها خواستار برگشتن نمیبود ! اما میتوانست این سرزمین پر شکوه را راهی برای اتهاد بین هر سه سرزمین به راه انداخت ! سرزمینی نه از فرمانروایی ! بلکه متشکله از نمایندگانی از هر سرزمین ، برای صلح ! این چیزی بود که سرنوشت من را خواسته بود ! باید قبل از جنگ خوفناکی که پیر راهنما وعده اش را داده بود این اتهاد را برپا می ساختم ! 

در حالی که با خیرگی به سراگوشه آن سرزمین زیبا خیره شده بودم ، متوجه شدم که در کمال شگفتی به دور کتاب هستی حاله عجیبی با انرژی قدرت مندی محصور شده بود و به نظر میرسید اکنون که به قرارگاهش نزدیک شده بود یکپارچه تر شده بود ؛ 

اندیشه ای الهام بر آنکه چیزی بنا بر هزاران هزار سال قبل ، موجودی به نام تجلی گر ، کتاب حیات را با خط الفهای کهن نوشته بود ؛ چیزی که ادعا بر آن داشت آن بود که تمام هستی را یازده عنصر حیات بخش زنده کرده بود ، اما آن تجلی گر عنصری که شاید آنرا عنصر دوازدهم ، بینشی از زمان خواهم شناخت در اختیار داشت و پیچیدگی اش ذهن هر اندیشه گری را در خود عاجز می ساخت .

در آن الهامیات ناگه غرق بودم که پیر راهنما باز سروکله اش پیدا شد و با چهره ای که در ان سخن از پایان را میگفت رو به من ایستاد و گفت : تو را هر آنچه نیاز به دانستن بود شفاف است ، اما اکنون وقت آن است تا چیزی را که در آن قدم بسته ای بر تو شفاف سازم ؛ پس از پیدایش هستی ، هزاران دنیای عجیب که هر یک ساختار متفاوتی از هم داشتند به وجود آمد ؛ اما در میان تمام آن دنیاها ، چندین دنیای بسیار مهم وجود داشت که از تمام آن دنیا های دیگر اهمیت و تکامل بیشتری در آنها وجود داشت ! دنیای انسان ها ( کمالیت دانش و هوش ) ، دنیای تاریکه مطلق ( مظهر شیاطین ) ، دنیای پریان ( دنیایی که به عکس دنیای شیاطین دنیای روشنی شناخته می شد و در نهایت دنیای الفها ( دنیایی که برگزیده تجلی گر برای نیروی حیات بود ) .

حال پس از پیدایش حیات تجلی گر به دنیای الفها آمد و در میان الفها به عنوان راهنمایشان زندگی کرد و به آنها می آموخت که عناصر هستی را به پای جانشان محافظت کنند ؛ اما در آن میان تجلی گر دلباخته دختری به زیبایی والاتری از پریان شد که موجب تنشی در وجودیتش شد و او را به موجودی فانی تبدیل کرد ! تجلی گر مجنون ، تمام جاودانی اش را بفروخت و کتابی افسانه ای را به زبان آن دختر بنوشت که از طریق آن خود را به موجودی فانی تبدیل کند و بتواند آن دختر را به خود بستاند .

سر انجام پس از مدت درازی در پی عشق قدرت مندشان ، تجلی گر صاحب ده فرزند افسانه ای شد که آن اغاز نیروی حیات درون الفها شده بود ! هر یک از فرزندان نیرویی از حیات را در خود داشتند و در میان آن ده فرزند ، یکی از فرزند ها نیروی متفاوتی از تمام آنها درونش جاری بود که می توانست روح و جسم هر زنده ای را در خود تسخیر کند ! 

تجلیگر از فرزند خود خواست تا نیرویش را به کتاب اساس حیاتش بفروشد و آن فرزند از سر نافرمانی تمام برادر هایش را در تسخیر جنگ بر یک دیگر وا داشت و در آن حال تجلی گر از سر خشم فرزندش را از سرزمینش طرد کرد !

اما پس از آن که فرزند دهم از سرزمین بیرون شد ، او موجوداتی پلید را که جن های شرور نام داشتند فرا خواند و به سرزمینش راه گشود و با رهبری آنها به سرزمین پدری اش حمله ای برد! در میان آن جنگ شرارت آمیز معشوقه تجلی گر توسط جن ها به قتل رسید و پس از آن تجلی گر خشمگین شد و پسرش را از حیات جاودانه اش پاک کرد و تمام جن ها را از سرزمین دور کرد .

تجلی گر دیگر ناپدید شد و الفها نثل ها زندگی کردند و همچنان جن هایی را که به سرزمین الفلند حجوم می آوردند از سر راه کنار می بردند اما در آن میان دختری از الفهای هاتزلندی از سر کینه ای دیرینه ، کتاب حیات را از قرار گاهش دزدید و دروازه ای به دنیای شیاطین گشود و پس از آن فرزندی نیمه شیطان را که پلید ترین و شرور ترین موجود هستی بود به دنیا آورد و آن فرزند شرور رهبری شیاطین را به دست گرفت و راهی سرزمین الفها شد تا آن را تسخیر کند و از طریق آن تمام هستی را به تاریکه مطلق تبدیل کند .

اما در میان جنگ بزرگ تجلی گر از خواب هزاران ساله اش بیدار شد و در نهایت کتاب حیات را از چنگ آن نیمه شیطان باز ستاند و از طریق آن ، آن نیمه شیطان را به ابدیت سپارد و خود نیز همراه با او به ابدیت سپارده شد .

تمام موجودات گماشته بودند که شاید آن نیمه شیطان دیگر از دنیا ها ساقط شده بود ، اما اکنون پیشگویی ای وجود دارد که آن نیمه شیطان اینبار از نیمه انسان بر خیزیده است و اینبار سپاه عظیمی از شیاطین و جن ها را در اختیار خود گرفته است و تاکنون دنیای پری ها را تحت تسخیر خود در آورده است و اکنون به سوی دنیای الفها در حال آمدن است.

در این پیش گویی نیز به نیمه الفی از انسان اشاره شده است که توان مقابله با ان را دارد ؛ اکنون که سرنوشتت را میدانی این را هم بدان که اگر ان نیمه شیطان کتاب حیات را تسخیر کند و از بین ببرد برایش سهل نیست که تمام هستی را در تاریکه مطلق فرو ببرد ، این کتاب حیات است که تاکنون او را منع کرده است ؛ وظیفه تو است که جلد دیگر کتاب را که نیروی دهم و یازدهم به آن تعلق دارد به دست بیاوری و کتاب را یکپارچه سازی تا آن نیمه شیطان نتواند آن را به آسانی از بین ببرد.تنها آن صفحات هستند که روح کتاب را زنده میکنند .صفحات را باید از دنیای پری ها بیابی ! راحت را در پیش گیر و هرگز نا امید نشو !

( پس از شنیدن ان داستان بسیار طولانی و مفصل ، پیر راهنما از دید محو شد و در آن میان از شدت خستگی بر روی همان تپه دراز کشیدم و اندکی را استراحت نمودم .

هنوز چرتکی نزده بودم که صدای کوش خراشی من را به پا خواست و در آن حال به سرعت از جایم بر خواستم و به هر سوی خیره شدم ، اما گویا هیچ خبری نبود و این تنها هشداری از ناکجاباد بود . با بی حوصلگی راهی سرزمین شدم و پا به قصر شکوه مند گذاشتم تا قرار گاه کتاب حیات را بیابم که طولی نکشید در مرکز الفلند سردابه ای را مهر و موم شده یافتم ! در پی راهی برای باز کردن آن بودم که یکباره همان صدای گوش خراش من را از جای کند و دروازه سردابه خودبه هنگام گشوده شد ! کتاب را بر روی محلگاهی که گویا برایش تعیین شده بود قرار دادم و اندکی را به آن خیره شدم ! نمای خیره کننده ای گرفته بود !

کتاب هستی بخش حیات ، چیزی فراتر از آن بود که گمانش را میکردم ؛ اگرچه هنوز روح وجودیتش به آن بر نگشته بود ، اما با این حال قدرت مند ترین عنصری بود که از روح آن تجلیگر گرفته شده بود . داشتن قدرت هایی چون ذات الفها تنها ذره ای از وجودیت آن میبود ؛ چیزهایی بودند که الفها هیچ گاه توان درک آن را نمیداشتند. ( اشاره بر ذات تکامل انسان ها که بعد ها آن را کشف میکنند .) 

پس از وارسی ماجرا از آن سردابه بیرون زدم و به حیطه قصر باشکوه الفلند قدم برگذاشتم ؛ حتی زیبا تر از آن بود که میتوانست بر قلم آورد ، اگرچه هنوز خالی از سکن و روح بود 

اکنون که همه چیز به تدریج شفاف شده بود ، این را میدانستم که باید پا به جهانی دیگر که حتی درکش از دنیای الفها سخت تر بود می نهادم تا هر آنگونه که سرنوشت رقم می زد ، صفحات پایانی کتاب هستی بخش را به دست می آوردم ؛ اما راهش چه بود و چطور باید زمانش را میدانستم.

درحالی که از سراگوشه قصر به هر سویی خود را می بردم ، از چندی پله های یکی از راه رو هایی که سویش به اتاق یکی از شاهزادگان بود ، قدمی برداشتم و به نظر جالب می آمد تا آرامسرای یک شاهزاده را از نزدیک دید ؛ اما چیزی که توجه من را در آن هین یکباره به خود جلب کرد ، آینه ای آمیخته بر دیوار تالار بود ؛ چیزی که از درون آن آینه دیده می شد نور های خیره کننده ای بود که تمام چهره و ظاهر من را ناپدید کرده بود و تنها چیزی که از آن میدیدم تاریکه ای بود که در آن سوی مشخص بود ؛ نور هایی به رنگ ارغوان !

در آن حال غرق در شگفت واری انگشتانم را بر روی آینه عجیب سو بردم که ناگاه چیزی درون آن تغیر کرد ! ، تصویری از آلیس که با خیرگی متعجبانه ای از آن سوی بر من خیره شده بود ؛ این تصویری از آلیس بود که از واترلند بر من شفاف شده بود و گویا این سهر عجیب تنها بر من شفاف نبود ، بلکه آلیس نیز آن را میدید ؛ تکه ای نور تابانده بر روی موهایی نیلوفری اش شده بود و درخششی را در او به وجود آورده بود.

هنگامی که در چشمان آلیس برای لحظه ای خیره شده بودم ، از شدت تعجب جا خوردم و در آنی همه چیز به خود برگشت و اینبار تنها چهره درمانده ای از خود میدیدم.

از کنار آینه سهرانگیز عبور کردم و اندکی در سمت و سوی تالار حرکت نمودم ؛ هنوز چیزی نگذشته بود که یکباره چیزی عجیب تر من را به خود جلب کرد ، درست در سمت راستم حبابی افسون ، و سهر برانگیز بی رنگ ، درست در وردودی تالار شناور شده بود که در آن سویش خارج از انتظار ملکی با مشعل های آتش چراغانی شده دیده میشد ؛ بدون شک چیزی که میدیدم تصویری از ویزاردیون هاتزلند بود که در راس آنها پادشاه هاتزلند در حال مشاجره با آنها بود .

کمی جلوتر که رفتم در آن سوی ، در راست پادشاه ، شاهدخت هلگا را دیدم که یکباره متعجبانه بر من خیره شده بود ؛ در آن حال تمامی حاظرین بر من خیره شدند و در آن میان یکی از ویزاردیون رو به من برگشت و فریاد زد : تو دیگر کیستی ؟ با چه جرئتی به حرف های ما فالگوش ایستاده ای !

ویزارد خشمگین فریادی زد و نگهبان های اطراف را برای دستگیری من فراخواند که یکباره شاهدخت مانع شد و پاسخ داد : ایشان نداسته به اینجا امده اند . بگذارید خود او را به سزایش می رسانم.

ویزارد خشمگین رو شاهدخت کرد و گفت :باز هم از اشتباهات و موردت های خودت است ؛ همیشه اینطور است .

پادشاه در راس یکباره خشمگین رو به آن ویزارد فریاد زد : حدت را بدان ویزارد ؛ او شاهزاده توست و باید به این احترام بگذاری.

ویزارد پاسخ داد : گستاخی من را ببخشید والایمان ، اما خود شما هم هیچ کاری برای سرزمین نکرده اید . 

پادشاه هاتزلند به شدت خشمگین شد و قبل از سخنی که در دهانش بود یکباره در شکی فرو رفت و با ضعف شدیدی بر روی تختش تکیه برد که در آن هنگام شاهدخت با نگرانی پدرش را از زمین خوردن بر روی تختش نشاند که یکباره با عصبانیت رو به آن ویزاردیون پاسخ دادم : هیچگاه ندیده ام گستاخی زیردستان موجب آشوبی چنین باشد ! شما ویزاردیون به قدری حدتان را نمیدانید که گمان کرده اید همه چیز را در دست گرفته اید !

ویزاردیون با شنیدن سخن یکباره من به شدت جا خوردند و با عصبانیت فریاد زدند : چنین گستاخی ای جزایش مرگ است ؛ باید بدانی که دیگر سیاهچال تو را رغبتی نمی کند بلکه با آتش میدان سرخ اعدامت خواهم کرد .

در آن حال یکباره شاهدخت هلگا برخواست و رو به آن ویزاردیون گفت : ایشان ندانسته سخن می گویند ، اکنون والایمان نیاز به استراحتی دارند و از شما میخواهم که به تالار هایتان باز گردید . مشاجره تمام است . حال والا خوش نیست.

ویزاردیون رو به شاهدخت کردند و پاسخ دادند : این ماجرا اینگونه نخواهد ماند . قبل از آن این جوان گستاخ را اعدام خواهیم کرد.

پس از آن که ویزاردیون آنجا را ترک کردند یکباره شاهدخت به سوی من آمد و من را از تالار خارج کرد و در محلی با عصبانیت و صدایی کوتاه گفت : تو عقل از سر برده ای ؟ چگونه تا به اینجا آمده ای ؟ مگر قرارت نبود که دیگر هاتزلند را فراموش کنی ؟

در آن حال دستی بر موهای خود کشیدم و پاسخ دادم : حقیقت آن است که ناخواسته سروکله ام در اینجا پیدا شده است ؛ اما اکنون که در اینجا هستم میخواهم موضوعی را به شما بگویم . در آخرین سفرم که تا به این قبل بوده ام ، سرزمینی را پیدا کرده ام که درست در میان هر سه سرزمین حاکم است ؛ الفلند ، چیزی در این باره میدانستی ؟

شاهدخت با چهره ای متعجب پاسخ داد : چیزهایی از مادرم شنیده بودم ؛ اما این چه ارتباطی با موضوع اکنون دارد ؟

با اندکی تامل لبخندی زدم و پاسخ دادم : چیزی که از آن سرزمین فهمیده ام این بوده که زمانی هر سه سرزمین در کنار یکدیگر زندگی می کردند ؛ می توانی تصورش را کنی ؟ هر سه عنصر حیات باید در کنار یک دیگر باشند و گمان میکنم این سرنوشت من است تا آنها را به هم برگردانم.

شاهدخت هلگا لبخندی زد و در پاسخ گفت : تو دیوانه ای ! چنین چیزی امکان پذیر نیست ! هیچ فکر کرده ای که در آن صورت والای حقیقی که خواهد بود ؟هیچ سرزمینی پادشاه هیچ سرزمین دیگری را والای بر تخت نمی خواهد .

چنین چیزی که می گویی را میدانم . اما چیزی را که من تصور میکنم این است که سرزمین الفلند سرزمینی واحد میان سه سرزمین باشد تا ارتباطی بین هر سه آنها باشد . هر سرزمینی به دو سرزمین دیگر نیاز دارد.

شاهدخت – بی پرده سخن می گویی ! ما هیچ گاه به دو سرزمین دیگر نیازی نداشته ایم.تا کنون همه چیز را اینگونه داشته ایم.

پس از سخن شاهدخت از او خواستم تا من را به سویی که در حال رفتن بودم همراهی کند که یکباره موج شگفتی عجیبی شاهدخت را به وجه در آورد ؛ پس از آن که شاهدخت با عبور کردن از دروازه سهرانگیز میان دو سرزمین به الفلند پا گذاشته بود ، دیدن نمایی از سرزمین یکپارچه الفلند او را در خود غرق کرده بود ؛ در آن حال شاهدخت پرسید : چگونه این کار را کرده ای ؟ بگو بدانم ؛ تو یک تجلی گر هستی ؟

در آن حال لبخندی زدم و پاسخ دادم : خیر من یک تجلی گر نیستم ، حتی یک هاتزلندی هم نیستم . من تنها یک نیمه الف هستم که بیشتر عمرش را در دنیای انسان ها سپری کرده است.تنها این را میدانم که سرنوشت مرا به این سرزمین خواسته و اکنون خواسته و هدف من این است که این سرزمین را بیدار سازم.

شاهدخت هلگا از شدت تعجب پاسخ داد : اکنون میدانم که چطور از هاتزلند به راحتی به هر سرزمینی قدم می گذاشتی ! اما این را بدان که من هیچگاه مردم سرزمینم را راهی این سرزمین عجیب نمیکنم.نمی توانم امنیت آن ها را در برابر مردم سرزمین دیگر تضمین کنم.

تو از مردم سرزمین دیگر سخن می گویی ! چیزی فراتر از اینها در راه است ! سیاهی در حال آمدن است و تنها این سرزمین است که میتواند از الفها در برابر شیاطین محافظت کند.

( شاهدخت لبخندی زدند و پاسخ دادند : شیاطین ؟ اکنون چندین هزار سال است که شیاطین را تجلیگر از این دنیا محو ساخته است . من مردمم را برای خرافه ای که فقط خودت باورش داری به خطر نمی اندازم .

( در آن حال شاهدخت به عجله از کنار من گذشت و از افسون عبور کرد که در آن هین یکباره سر از زیرینه ای متروک و تاریک در آوردم . سراگوشه آن متروکه زیرین را تارهای عنکبوت و حشراتی عجیب گرفته بود ! تار هایی با نور هایی رنگین که اندکی تاریکی را قابل راه جستن می کردند ؛ در مرکز تالار زیرین مجسمه ای بزرگ و انسان نما وجود داشت که با عصایی که در دست راستش مشخص بود میتوانستم به تجلیگر بودنش پی ببرم. این مجسمه ای از تجلی گر افسانه ای بود که چهره ای کاملا شبیه به همان پیرمرد راهنما داشت . کسی که در تمام این مدت من را به همه چیز آگاه می ساخت و هیچگاه به آن فکر فرو نرفته بودم که شاید این همان تجلی گر بود.

اندکی جلوتر رفتم و مجسمه کهنه را لمس نمودم که ناگاه در فرا سوی من ، به دور مجسمه بزرگ چهره هایی زیادی از همان تجلی گر ، اینبار با ظاهری متفاوت تر پدیدار شد و از نگاه جستن به آنها نمیتوانست فهمید که کدام یک از آنها حقیقی می بود ! در حقیقت هیچ کدام یک از آنها واقعی نبود و اینها تنها تصوراتی بودند که از افسون های تجلی گر بر من رسیده بود.

قدمی به یک سو بر نهادم و اندکی را به آنها خیره شدم که یکگاه از سویی یکی از چهره ها پرسید : به دنبال چه هستی مقلد ؟

رو به آن برگشتم و پاسخ دادم : شما من را به اینجا آورده اید ! این من هستم که باید بپرسم از من چه می خواهید .

چهره ای که آن سوال را پرسیده بود به آرامی محو شد و سپس در سوی دیگری چهره ای دیگر پاسخ داد : در اشتباه هستید ؛ در تمام این مدت این خود شما بودید که این ها را به وجود آورده اید.

در آن حال با تعجب پرسیدم : بسیار خوب ! شما چه هستید ؟

چهره ای دیگر از سویی پاسخ داد : ما چهره هایی از تجلی گر هستیم که در تصورات تو بیدار شده ایم و برای راهنمایی تو هر سوالی را که دارید پاسخ خواهیم داد ؛ هوشیار باش که هر یک از چهره ها تنها یک سوال تو را پاسخ خواهد داد.

به نظر قابل درک می باشد ؛ بسیار خوب من تنها یک سوال دارم که اگر پاسخ آن را بشنوم کاملا آسوده خاطر خواهم شد ؛ چگونه میتوانم شخصی را که دچار فراموشی شده است به قبل برگردانم ؟

چهره ای در سویی پاسخ داد : پاسخش در نزد توست ؛ کافیست راه حل را بدانی !

اندکی تامل کردم و بار دیگر پرسیدم : آن راه حل چیست ؟ راه حل را میخواهم .

تجلیگر دیگری پاسخ داد : راه حال خود تو هستی ! سرنوشت را دنبال کن ؛ زمانش که برسد خودت خواهی فهمید .

با عصبانیت فریاد کشیدم : زمانش کیست؟ کی خواهد رسید ؟

پاسخ دیگری آمد : دور نیست ! بسیار نزدیک است .

( سردرگمی وجودم را گرفته بود که در آن حال پرسیدم : اکنون باید چه کنم ؟میخواهم بدانم کیستم و سرنوشت از من چه میخواهد.

چهره در سویی به مجسمه بزرگ اشاره ای کرد و در آن هنگام تصوراتی از آنکه مشعل نورانی ای به رنگ ارغوان بر روی عسای تجلی گر بود نمایان شد و در دست دیگر او کتابی که گویا همان کتاب حیات بود نمایان شده بود ؛ واضح بود که از من چه خواسته میشد .

چهره های جلوه گر یکی پس از دیگری به تدریج محو شدند و آخرین چهره باقی مانده رو به روی من ایستاده بود که در آخر به سرعت از آن پرسیدم راه را بر من نشان ده ؛ میخواهم بدانم چگونه به این ها خواهم رسید !

آخرین پاسخ از آن سوی آمد و گفت : سرزمین ها را به اینجا بخوان ؛ در میان ، پیوندی میان تو و شاهزاده ای از سرزمین ناخواه خواهد شد که سرانجام اتهاد را کامل خواهد ساخت ! تاریکی در راه است ! همه چیز بر تو آشکار خواهد شد.

( در آن حال به سرعت فریاد کشیدم : من هیچ کدام از حرف هایت را نفهمیده ام ؛ من را به درستی بفهمان ... باید چه کنم ؟

ناگاه متوجه شدم درست روبه روی قاب تصویری از چهره پادشاه گرینلند که بر روی دیواری آویخته شده بود ایستاده بودم و همانکه نگاهم را به اطراف خیره بردم متوجه خیرگی بانوان و کنیزان گرینلدی در هر سوی شدم که متعجبانه من را نظاره می کردند.

طولی نکشید که فریاد بانوان اشراف از هر سوی بر آمد و در حالی که هنوز با تعجب به آنها خیره مانده بودم با خود به فکر فرو رفتم که چه انگیزه ای برای اینجا بودنم وجود میداشت ! چرا که در هر جایی از گرینلند میتوانستم خود را بیابم ، اما به دلیل بسیار مرموزی سر از آن تالار زنان در آورده بودم.

در آن میان نگاهم بر تالار جدایی از دیگر تالار های پیوسته افتاد که در دل میدانستم این همان استراحت گاهی بود که متعلق به مادرم در زمان شاهدخت بودنش بود و اکنون بعد از او دیگر خالی از سکن شده بود.

شاید این اولین سرزمینی بود که باید برای پیمان به الفلند متقاعد می ساختم ؛ نگهبانانی از سرا گوشه قصر به سمت من حجوم می آوردند و در حالی که بدون هیچ واهمه ای از کنار آنها عبور می نمودم ، یکی پس از دیگری بر دیوار های سراگوشه قصر زنجیر و یا بلعیده میشدند.


پس از گرینلند ، به همراه دو تن از جنگجو های گرینلندی که به اصرار مادرم آن ها را به همراهم فرستاده بود ، راهی سرزمین نور ، هاتزلند شدم که امیدوار بودم مجاب کردن این سرزمین از دو سرزمین دیگر کمی راحت تر باشد ؛ در هر حال پس از مدت درازی به هاتزلند خود را رسانیدیم و به عنوان مشارجه ای از سوی گرینلند به قعله سرخ راه پیدا کردیم .

در آن حال ، در تالاری در انتظار برای حضور پادشاه هاتزلند ایستادیم و سر انجام سروکله مشاور پادشاه که یکی از همان ویزاردیون بود پیدا شد و با چهره ای در هم اویخته در مقابل من ایستاد که با همان چهره در هم آویخته یکباره پرسید : تو باید همان جوان گستاخی باشی که برای جاسوسی وارد تالار مشاجره با پادشاه شده بودی ! 

با لبخندی پاسخ دادم : خیر من یک جاسوس و یا گرینلندی نیستم ! برای بحث در این باره نیامده ام ؛ و همینطور خواستار ملاقات با خود پادشاه هستم نه یکی از ویزارد هایش !

مشاور با لبخندی گفت : من مشاور پادشاه هستم و هر چه قرار بر سخن باشد باید به من گفته شود ، همینطور گمان کرده ای کیستی که خواستار مشاجره با خود والا را دارید ؟

در آن هنگام با اندکی تامل پاسخ دادم : بهتر است به جای خودستایی سخنم را گوش دهی و پادشاه را از درخواستم مطلع کنید ؛ من خواستار نماینده ای از هاتزلند هستم و هم اکنون نماینده گرینلند را ، شاهدخت هالیان ، به عنوان رهبر مردم گرینلند در الفلند دارم و آن ها را مجاب بر پیروی کرده ام ؛ سخن گفتن با تو فایده ای ندارد ، پادشاه شخصا باید شرف یاب شوند.

مشاور با عصبانیت رو به من ایستاد و گفت : تو فکر کرده ای که هستی ؟ گریلند هیچ ارتباطی با هاتزلند ندارد و نخواهد داشت . بهتر است به سرزمینت بازگردی و خرافه هایت را به گرینلندی هایت تحویل دهی .

هنگامی که مشاور آن سخن را گفت با عصبانیت مشت هایم را گره کردم تا درسی به او بدهم که سروکله پادشاه به همراه ویزاردیونش پیدا شد .

طولی نکشید که میز مشاجره کامل گردید و در آن حال پادشاه رو من پرسید : تو همان جوان هستی ! اینطور که از شاهدخت شنیده ام چیز های زیادی در مورد تو وجود دارد .از هویت واقعی ات اطلاعی ندارم اما میدانم که باید بسیار شجاع باشی که با پای خودت به این سو و آن سو می روی ! حال بگو ببینم چطور شده است که به اینجا آمده ای و در خواست مشاجره با پادشاه را کرده ای ؟

با اندکی تامل و آرامشی از درون سخن گشودم و پاسخ دادم : آری من برای هاتزلند آمده ام تا موضوعی مهم را بگویم . نمیدانم که شاهدخت در مورد من چقدر اطلاعتان داده اند ؛ شاید در ارتباط با سرزمین الفلند به شما گفته باشند ، بنابراین باید بدانید که من از هر سر زمین الفها نماینده ای را خواستارم که مردم هر سرزمین را از جانب خود رهبری کند . من خبری از جنگ بزرگی که در پیش روست دارم ؛ شیاطین به پاخیزیدند و بار دیگر رهبر آن ها نیمه شیطانیست که آنها را از میان دنیا ها عبور میدهد .

مشاور – غیر ممکن است . بی پرده سخن می گویی ، آن نیمه شیطان توسط تجلی گر مقدوس هزاران سال است که از بین رفته است .

آن نیمه شیطان اکنون یک نیمه انسان است که توسط یک انسان فریب خورده بار دیگر متولد شده است ؛ 

پادشاه – فرض بر آن گیریم که حرف هایت اساسی داشته باشند ؛ آنگونه که شاهدخت گفته اند ، باید خود نیز نیمه الفی باشی و اگر اشتباهی نکرده باشم قدرت هایی غیر قابل پیش بینی ای نیز داری ! آیا این صحت دارد که تو همان فرزند پیشگویی هستی ؟

من از پیشگویی که شما شنیده اید نمیدانم ، اما میدانم که سرنوشتم این است که در مقابل آن نیمه شیطان پلید بایستم و برای جلوگیری از تاریک شدن دنیا ها بجنگم . اکنون فرصتی برای سخن گفتن نیست و خواستارم که نماینده ای را از شما بخواهم تا مردم هاتزلند را رهبری کند .

پادشاه – از چیزی سخن میگویی که هنوز نمیدانی معنی اش چیست ! در این میان تو از هر سرزمین یک نماینده خواهی گرفت ؛ اما ایا میدانی که تو چه خواهی بود ؟ شاید برای این بسیار جوان باشی ، اما هنگامی که سرزمین الفلند بیدار شود تو والای آن خواهی بود و در این میان ، اگر چه من تو را به رسمیت نشناسم ، اما والای والایان خواهی بود ؛ بگذار از این که تو لایق آن باشی و تو همان فرزند پیشگویی باشی مطمئن شویم . در آن صورت شروطی برای درخواستت خواهد بود و پس از آن تو را خواهم پذیرفت .

شروطت را خواهم شنید ؛ اما من خواهان پادشاهی هیچ سرزمینی نخواهم بود .

پادشاه – هر طور که میخواهی آن را تصور کن ؛ اما این چیزی است که اتفاق می افتد و من خواستارم تا از پیوند میان سرزمینم اطمینان حاصل کنم . شروط این است ؛ میخواهم قبل از رفتنت شاهد ازدواجت با شاهدخت هلگا باشم و مراسمی را در کوه اژدهایان برگذار خواهیک کرد که پیوندی میان تو و این سرزمین خواهد بود . مراسم در دو زمان خواهد بود و در ابتدا با آیین و سنت این سرزمین پیوند تو را با شاهدخت خواهیم دوخت و در زمان دیگر آن را ابدی خواهیم کرد . ( در دنیای الفها هر الف تنها یکبار میتواند ازدواج کند و تنها یک فرزند می تواند داشته باشد و در صورت رسمی شدن ازدواج میان دو نفر دیگر شکستن آن حتی بعد از مرگ یکی از آنها امکان پذیر نیست . تنها شکستن پیوند قبل از ابدی شدن آن امکان پذیر خواهد بود. )

شما خواستار ازدواج من با شاهدخت هستید ؟

پادشاه – من خواهان ملکه الفلند بودن شاهدخت را دارم و پیوند هاتزلند با الفلند تنها در این صورت امکان پذیر خواهد بود .

( سخن پادشاه هاتزلند تمام وجود من را غرق در ابهام و سکوت کرده بود و چیزی را از آن تجلی گر به یاد می آوردم و در آن اشاره ای به این پیوند کرده بود ، دیگر کاملا امیدم را از دست داده بودم. نمیدانستم چطور باید با این موضوع کنار می آمدم.اگر خواسته پادشاه را می پذیرفتم بدین معنا بود که دیگر تمام ابدیت هیچ کس دیگری را نمیتوانستم خواستار باشم و از این رو زندگی ام دیگر ارزشی نخواهد داشت . از طرفی دیگر اگر نمی پذیرفتم شاهد شکست سرنوشتی می شدم که منجر به نابودی دنیا ها میشد. در کمال نا امیدیت رو به پادشاه پاسخ دادم : درخواست شما را خواهم پذیرفت و از آن استقبال خواهم کرد .

پادشاه هاتزلند اندکی لبخندی زد و ادامه داد : بسیار خوب ، سنت اول در سه روز دیگر ، در کوه مقدس اژدهایان برگذار خواهد شد . ( کوه اژدهایان کوهی آتشین بود که در فاصله نه چندان دوری از الفلند قرار داشت . بر طبق کتاب حیات ، در آن کوه اژدهایانی از آتش زاده می شدند و آنها را تنها نیرویی از عنصر نهم ، پادشاهی از مردم هاتزلند رهبری خواهد کرد و بر طبق افسانه های دیرینه آخرین اژدهای هاتزلند در آخرین جنگ از بین رفت .)

پس از مشاجره با پادشاه هاتزلند در کمال نا امیدی به طریق آن حاله انرژی به قلعه الفلند سو بردم و درست در همان جایی که قبلا بودم خود را یافتم . اینبار سرا گوشه قلعه چندان سوت و کور نبود ؛ نیرو های گرینلند خیلی وقت بود که در آنجا سکن کرده بودند .

در حالی که به سوی نیمه دیگر قلعه که ظاهرا مادرم سربازان را در آنجا سکن داده بود حرکت میکردم ، درست در مقابل آن آینه سهرانگیز آلیس را با ظاهری بسیار آراسته و زیبا دیدم که در چشمان من با معنای خاصی خیره شده بود ؛ قبل از آن که به خود بیایم ، آلیس به سوی آینه روانه شد و همانند حبابی از میان آینه عبور کرد . این بسیار عجیب اما در عین حال کنجکاو کننده بود که چه اتفاقی افتاده بود ؛ از همین رو به سرعت فریاد کشیدم : آلیس ! 

آلیس از آینه به جایی دیگر عبور کرده بود و ظاهرا با آن نگاه معنا دارش از من میخواست تا به دنبال او عبور کنم و از همین رو به سرعت به دنبال او به راه افتادم و در حالی که در مقابل آینه سهر انگیز ایستاده بودم ، انگشتانم را به آن آینه سو بردم و پس از آن که مطمئن شدم دروازه ای به آن سوی باز بود ، به آرامی از آن عبور کردم و در کمال شگفتی متوجه شدم درست همانجایی که بودم برگشته بودم .