فصل نهم ( بخش دوم) 

پس از ده سال به زمان الفها ، اکنون باز خاطر دیگری از آن زمان بود که درست در آن سکوی قضاوت گاه که بلند ترین برج گرینلند بود حضور پیدا کرده بودم و اینبار نه برای قضاوت ، بلکه برای بر کرسی نشاندن سخنانم به اراشد گرینلند در آنجا ، درست بر روی همان سکوی ایستاده و منتظر برای تشریف یابی آنان می بودم.


نگهبانانی در اطراف محاصره ای را راه انداخته بودند اما پس از انتظار سروکله اراشد در نهایت پیدا شد و هر یک در جای خود قرار گرفته بودند ؛ ارشد اعظم ، در نهایت همانطور که مغرور و خودستا بود درست همانجایی ایستاد که بود . تجدید دیداری بود ، اما هنوز از که بودن من کسی اطلاعی نداشت.


ارشد اعظم با خشم بدون تامل فریاد کشید : چطور جرئت کرده ای با پای خودت به قضاوت گاه بیایی و ما را خواستار شوی ؟ قضاوتی برای تو نیست ! بدون تردید تبعید و طرد خواهی شد.


در میان سخنان ارشد اعظم سخنی را پیش کشیدم و با صدای بلندی گفتم : من برای قضاوت نیامده ام ؛ تصمیم داشتم مشاجره ای با تمام شما ارشدان داشته باشم و با خود گمان کردم این مکان جای بسیار خوبیست.


ارشد اعظم با نگاهی حیران یکباره گفت : چه میبینیم ؛ تو همان کاراموز حکیم نیستی ؟ چطور گمان کرده ای که در جایگاهی هستی که بتوانی اراشد بزرگ سرزمین را به مشاجره احظار فرمایی ؟ 


بدون هیچ درنگی ادامه دادم : من اگتو لاریتوس ، خواستار نماینده ای از گرینلند ، جهت یکپارچگی سر زمین های الفلند هستم ؛ امروز به اینجا آمده ام تا گرینلند را نماینده ای به سرزمین الفلند ، سرزمینی که زمان بسیار زیادی قبل ، آن را نا آگاهانه ترک نموده اید و اکنون جایگاهی برای بازگشت شیاطین به این دنیا فراهم کرده اید . 


پس از اندکی سکوت در میان ، یکباره صدای قهقهه ای از همگان بلند شد و هر یک با کنایه ای از سوی خود تمسخوری میکرد و با صدای رسایی خنه میکرد ؛ در آن میان ارشد سخن گو با لبخندی که از سر تمسخور داشت پاسخ داد : من نیز به نمایندگی گرینلند تو را به سیاهچال حکم می دهم تا دیگر دیوانگی ات موجب اتلاف هیچ زمان گرانبهایی نشود ؛ تو نه تنها گستاخ بودی بلکه گستاخی ات را از دیوانگی ات نمایان میکنی ! به همین سبب از همین لحظه تا به لحظه مرگ ، در سیاهچال خواهی پوسید.


در آنگاه ارشد اعظم خودستا دستانش را دراز کرد تا طلسمی را اجرا کند که یکباره متوجه شد نیروهایش هیچ تاثیری ندارند . تمامی قدرت های آنان بلا استفاده گشته بود ؛ طولی نکشید که از میان اراشد ، شخصی از میان شنلش را از سر برداشت و با خنجری که بر دست داشت به سمت آن ارشد اعظم حمله ور گردید ؛ آن شخص درست همان زن نفرین شده ای بود که مدتی قبل از سردابه او را رهانده بودم .


ارشد پیر اعظم با آنکه یکباره غافلگیر شده بود ، در لحظه ای زیرکانه خود را از زیر تیغ رهاند و به سرعت آن زن را اسیر خود نمود ؛ پس از آن اراشد او را در بند آویختند و در حالی که ارشد اعظم لبخندی شیطانی بر چهره داشت رو به او گفت : سرانجام سروکله ات پیدا شده است شاهدخت طرد شده ؛! اکنون که والایمان در خواب عمیقی فرو رفته است زمان آن فرا رسیده تا یکبار برای همیشه تو را از میان برداریم ؛ داستانت نیز این خواهد بود که به طریق مشکوکی از سردابه ات رهانده شده ای و در کمال اندوه جسدت را در جنگل پیدا کرده اند . گمان نکنم برای این کار نیازی به طلسمی باشد .


در همان حال همه چیز همانند توقفی در زمان شده بود ؛ همه چیز را به اهستگی درک می نمودم ؛ ارشد اعظم در کمال ظالمیت لگدی بر پهلوی شاهدخت زد و او را از پرتگاه بسیار بلند برج قضاوتگاه به پایین انداخت .


ارتفاع زیادی را نپیموده بود که یکباره در کمال شگفتی شاهدخت در هوا معلق مانده بود و آرام آرام رو به روی من ایستاده میشد و در حالی که دستانم جسم او را معلق نگاه میداشتند به چشمان او اندکی خیره شدم و غرق در ابهام مانده بودم ؛ این غیر ممکن بود !!! باورش بسیار سخت بود که در تمام آن مدت او را میدیدم و هیچ گاه او را نشناخته بودم . آن زمان تنها پنج سال سن داشتم اما تا به امروز هیچ چهره اش تغییر نکرده بود ؛ چطور او را نشناخته بودم ! در حالی که اشک در چشمانم حلقه بسته بود و به سختی از میان حلقه های اشک او را تماشا میکردم ، در چشمانش که هنوز همانگونه می درخشیدند خیره شده بودم و با صدایی از بغضی که به سختی صدایم را رها میکرد رو به او آرام گفتم : مادر " 


چطور در آن لحظه خود را می شناختم در حالی که او مادرم بود و او را نشناخته بودم ! برای او دو هزار سال گذشته بود و اگر من را به فراموشی سپارده بود او را سرزنش نمیکردم ، زیرا از آن زمان که همدیگر را از دست داده بودیم تنها پنج سال سن داشتم و از آن زمان تغیر بزرگی در من به وجود آمده بود ؛ پس سرزنش او تنها از نادانی من بود !


مادر اندوهگینم در حالی که اشک از نا باوری به چشمانش حلقه بسته بود پاسخ داد : چشمانم کور شوند که تو را ندانسته ام ؛ بگو این یک خواب نیست و یا اشتباهی نمیکنم. آیا تو به درستی فرزند من هستی ؟


( در میان سخنان ، یکباره نیزه چوبی ای از سوی یکی از اراشد پرواز کرد و به سوی مادرم روانه شد و هنوز چندی نگذشته بود که نیزه ، شعله ور در هوا ایستاد و در آنی بر سینه آن ارشد نادان بازگشت و او را با آتشی غضبناک به حلاکت رسانید.


پس از آن مادرم را بر سکوی آرام نگاشتم و با فریادی از خشم رو به آنان ایستادم و گفتم :من اگتو لاریتوس فرزند شاهدخت هالیان در این جا ایستاده ام و تا به کنون هیچ ادعایی بر سرزمین نداشته ام و نخواهم داشت ، اما با این حال از همه شما میخواهم نه به عنوان خون سلطنتی ام بلکه به عنوان نماینده و رهبر جنگ بزرگی که درحال وقوع است من را پشتیبانی کنید و همینطور برای محافظت از جان مردم گرینلند ، آنان را هر چه سریعتر به سرزمین واحد ، الفلند رهسپار کنید .


ارشد اعظم درحالی که حیرت زده و سردرگم مانده بود پاسخ داد : تو نمیتوانی چنین ادعای بی ثباتی کنی ! ما تو را به حقانیت نمی شناسیم . هیچ کدام از حرف هایت نمیتواند دلیل بر حق بودنت باشد . ما از یک جوان نادان و خام و کم تجربه حمایت نمی کنیم و همینطور نمی توانیم بر سلطنتی بودنت اظهار راستی کنیم.


در آن حال آرام آرام سایه سیاهی بر گرینلند سایه ای افکند و آسمان در غرشی فرو رفت که یکباره در میان گفتمان اراشد که از وضعیت پیش آمده به شدت حراسان شده بودند ادامه دادم: نمی توانید تصور کنید که از چه کسی سخن می گویید ! حتی والایتان در برابر من بسیار ضعیف و ناچیز هستند ؛


اراشد مغرور از عصبانیت فریاد زدند : چطور جرئت میکنی والایمان را ضعیف و سست خطاب کنی ؟


در آن میان مادرم قدمی پیش گذاشتند و سخن گفتند : این جوان فرزند من و نیمه ای از انسان ، نیمه الفی که در پیش گویی تجلی گر مقدوس آمده است همان فرزند یازدهم هستند و نه تنها سرزمین گرینلند یا تمام الفها ، بلکه تمام دنیا ها باید به او احترام بگذارند زیرا که او قدرتی چون تجلی گر افسانه ای دارند و جسم او تا ابد جاودانه است ، همه شما میدانید که تنها تجلی گر مقدوس توان لمس نمودن کتاب خود را دارد ، اما ایشان ، فرزند من تنها کسی هستند که بار ها این کتاب را لمس نمده اند و هیچ نیرویی که درکش کنید قدرت از پای در آوردن او را نخواهد داشت ، پس گستاخی ات را کنار بگذار و سخنان او گوش بنما که او پیغامی از تجلی گر مقدوس را دارد .


ارشد اعظم با عصبانیت فریاد زدند : تو نمیتوانی چنین ادعایی کنی ! اگر والایمان در اینجا حضور داشتند چنین جرئتی را نداشتی که سخنان کفر بگویی .


در حالی که با بی حوصلگی رو به آن اراشد ایستاده بودم یکباره توقفی در همه چیز سایه ای بر جان ارشد اعظم افکند و یکباره او را در میان سایه مرگ نگاه داشت و در آن میان با خشم رو به آن ارشد مغرور پاسخ دادم : والایت در خواب عمیقیست زیرا من او را چنین کرده ام . دیگر حرف هایم را تکرار نمیکنم . من باید دو سرزمین دیگر ، هاتزلند و واترلند را نیز به این مجاب کنم . پس این آخرین حرفهایم را در گوشهایت فرو ببر ؛ مردم گرینلند به سرزمین الفلند خواهند آمد و شاهدخت ، مادرم که اکنون بعد از والای گرینلند تنها والای حقیقی خواهند بود به الفلند خواهند آمد و رهبری مردم گرینلند را بر عهده خواهند گرفت . ایشان نماینده گریلند در الفلند خواهند بود . اگر تار مویی در این هنگامی که او مردم را به قلعه الفلند می برند از او کم شود ، قول خواهم داد که جان بی ارزشت را نخواهم گرفت ، بلکه عذابی را به جانتان خواهم انداخت که تصورش نیز برایتان قابل درک نباشد.


پس از اتمام سخنانم پلی از سوی سکوی بر آن سوی برج پدید شد و در حالی که به سوی خروج از گرینلند بودم یکی از اراشد با صدای شکسته ای آرام گفت : چطور یک زن می تواند والایمان باشد ! او حتی نفرین شده است .


با اندکی سکوت چهره ام را برگرداندم و پاسخ دادم : هر چه می خواهی آن را خطاب کن . ایشان رهبر گرینلند خواهند بود .

هنگامی که برگشتم تا به آینه خیره شوم ، متوجه شدم در آن سوی ، جسمم همانند جسد بی جان و خشکیده ای خشکش زده بود و گویا این روحی بود که به دنیایی عجیب پا گذاشته بود ؛ دنیای ناشناخته .


همانطور که به جسم بی جان خود در آن سوی خیره شده بودم ، ناگاه خنجری بر پشتم فرو رفت و اگرچه در این دنیا تنها روحی بیش نبودم ، اما جسمم در آن سوی درحالی که خنجری بر آن فرو رفته بود دیده میشد و آلیس نیست همان کسی بود که خنجر را فرو کرده بود .


با درد عجیبی که درون خود احساس می کردم به آرامی برگشتم و به چهره آلیس که بر من خیره شده بود نگریستم و طولی نکشید که چهره آلیس دگرگون شد و از میان ، نوری پریزاد با بال های نورانی و سفید پدیدار شد.


خنجری که درونم بود ، تنها لحظه ای قابل برکشیدن بود که خود را به جسمم بازگردانم ، اما در آن جال به سرعت آن پری را اسیر کردم و درحالی که با دستانم گولیش را می فشاردم ، با خشم پرسیدم : تو چیستی و کیستی ؟ هدفت چیست از کشتن من ؟


پری نورانی با وحشتی که درونش احساس میکردم بدون هیچ سخنی ایستاد و ناگاه در درون خود احساس وحشتی متقابل کردم که شبیه به احساسی عجیب و درک نشدنی بود ! اما از آنجایی که هیچ دلیلی بر ترس نمیدیدم یکباره با خشمی گلوی آن پری را محکم تر فشاردم و مجدد پرسیدم : با من چه کردی ؟ پاسخ من را بده ! تو چیستی ؟ هدفت چیست ؟


پری نورانی با وحشتی که درونش بود یکباره به سخن آمد و پاسخداد : من یک پری هستم ! لطفا من را رهایم کن ! من از اجبار برای کشتن تو آمده ام . از تو طلب عفو میکنم ! نمیتوانستم تصور کنم که چنین توانی در تسخیر من را داری ! به حق که تو موجودی غیر قابل درک هستی ! حتی برای من .


با عصبانیت رو به آن پری بار دیگر پرسیدم : چه کسی تو را اجیر بر کشتن من کرده ؟ 


پری نورانی یکباره خود را دگرگون کرد و تبدیل به آلیس کرد و در حالی که با دیدن چهره آلیس یکباره دستانم را سست و بی جان دیدم ، او از زیر دستانم خود را رهاند و به دور رفت . در آن هنگام به سرعت به سوی آینه بازگشتم و به محض به خود آمدن ، خنجر را از درون برکشیدم و زخم را از بین بردم . این اولین باری نبود که زخمی بر جانم می افتاد و پوشیدن این زخم ها دیگر سرگرمی ای نبود که برایم تازگی داشت.


در همان بودم که سروکله مادرم پیدا شد و با چهره ای بسیار مسرور از من خواست تا به او در جشنی ملحق شوم ؛ اما از آنجایی که باید به واترلند می رفتم و تا قبل از آن سه روز موعود شاه والتر را مجاب بر رویدادی که در پیش رو بود می کردم رو به مادرم پاسخ دادم : از استقبال تو سپاس گذارم مادر ! اما باید به واترلند بروم ، زیرا پادشاه هاتزلند برای قبول کردن این امر ، درخواست ازدواج با دخترش را داده و این پیوند سه روز دیگر انجام خواهد شد . باید قبل از این موضوع واترلند را نیز مجاب بر پیوستن کنم.


مادرم درحالی که لبخندی بر چهره داشت پاسخ داد : نگران این موضوع نباش ؛ موضوع ازدواجت من را بسیار خوشنود کرده است . من شاه والتر را بیشتر از خودش نیز میشناسم ! پیغامی به او در این باره خواهم فرستاد و مطمئن باش ، او نیز درخواست من را رد نخواهد کرد.داستان درازیست که ما همدیگر را میشناسیم.


آری میدانم ، او همه چیز را به من گفته است !


شاهدخت هالیان – اما گویا از چیزی اندوهگین هستی ؟ پیوندی بزرگ در پیش داری ؛ اکنون از چه چیزی اندوهگین هستی ؟


هیچ خشنودی ای برایم از این پیوند نیست ! تنها موضوع پیوند بین این سرزمین است نه چیزی بیشتر !


هالیان – اندوهگین مباش ! اگر این سرنوشت تو باشد چیزی برای نگرانی نخواهد بود . اگرچه نمیدانم تو یک گرینلندی باشی ، اما این را بدان که اگر گونه ای از دو سرزمین متفاوت با یکدیگر ازدواج کنند فرزندشان الفی تهی خواهد بود ! الفی که هیچ نیرویی ندارد ! اما از آنجایی که سرنوشت این را میخواهد و من میدانم که تو تنها یک گرینلندی نیستی ، نمیتواند موضوع مهمی باشد .


موضوع بر این نیست مادر ! من هیچ کدام از این ها را نمیخواهم ! پادشاهی ، خونی سلطنتی ، ازدواج با یک شاهدخت ! من این ها را نمیخواهم ! من مردی آزاد هستم و هیچ گاه بر یک تخت نمینشینم که ریاست کنم. پس از جنگی که پیش روست ، پس خواهم کشید .


( سخنان من اندوهی بر دل او انداخت و او میدانست که نمی تواند حرفی را بر من بزند تا من را مجاب کند ؛ زیرا او نتوانسته بود به عنوان یک مادر من را بزرگ کند و این موضوع برایش تاسف برانگیز بود و نمیخواست تا چیزی را بگوید . از این احساس او من نیز تاسف می خوردم و میدانستم کنار آمدن با آن آسان نبود.


در طی پیغامی که مادرم به شاه والتر فرستاده بود ، او سپاهش را روانه الفلند کرد و با گذشت آن سه روز ، طبق سنتی از هاتزلند مراسمی در بالای کوه اژدها بر پا شد و شاهدخت هلگا برای همراه شدن در این سنت به من ملحق شد تا راهی را که پدرش به سوی دریچه آتش ، نورانی کرده بود برای گرد آمدن به درو آن بپیماید . طولی نکشید که بر بالای کوه بلند سرخ ، به درون دریچه ای که شبیه بر جهنم بود گرد آمدیم و در آنجا پادشاه از ما خواست تا طبق آیین دیرینه اش ، به سوی دریچه رهسپار شویم . آیین بدین گونه بود که باید دست در دست یک دیگر ، به کنار دریچه آتش آمده و هر یک گلوله ای آتش از آن بر کشیده و درحالی که کلماتی را میخواندیم گلوله ها را به یک دیگر یکی کرده و به دریچه باز گردانیم .


" روحی از نور ، که روشنی بخش است 


" جنسی از آتش ، که تطحیر کننده است 


" نفسی از اژدهایان ، که محافظ سرزمین و رهایی کننده است 


( آرام آرام گلوله های آتش بر هم پیچیدند و در هم آویختند که جلوه ای از خورشید را به آهستگی می گرفت ؛ گلوله آتش نورانی و نورانی تر میشد و دیگر احساس میکردم که هیچ کنترلی بر روی آن نداشتیم. ناگاه گلوله نورانی بر دل آتش مادر ، در درون دریچه آتش زد و لرزه عجیبی کوه را زیزان کرد ؛ در آن حال نفسی از آتش عظیمی پدیدار شد و آتش از جا برخواست و به آسمان روانه شد ؛ این همان اژدهای آتشینی بود که از کتاب حیات دیده بودم ؛ به طرز عجیبی درخشان و باورنکردنی بود . 


پادشاه هاتزلند فریادی از خوشحالی می زد و مدام خود را از چیزی که انتظارش را میکشید مسرور میساخت ؛ هیچ جای سرزنشی نبود ، زیرا این اژدهای اتشین همان چیزی بود که برای جنگ بزرگی که در پیش رو بود لازم بود .


پادشاه هاتزلند اژدهایش را فراخواند و بدون هیچ درنگی سوار بر آن شد و در حالی که گمان میکردیم آتشش جان او را خواهد سوخت ، اما گویا این ذات او بود برای آن اژدها .


موجوداتی زشت و قوز مانند که جمعیتی بی انتها از سرتاسر عرض خاک سرزمین ها را گرفته بودند ؛ موجوداتی اهریمنی و پلید که جهش بسیار باور نکردنی ای داشتند و تعقیب یا تصلیم آنها تقریبا نا ممکن بود ؛ سرزمین واترلند در سیطره آنها قرار گرفته بود و گوشه ای از هاتزلند را نیز به هم دوخته بودند ؛ هر سه سرزمین به الفلند که آخرین پناهگاه آنان بود پناه آورده بودند ، اما هنوز عنصر روحی نبود تا طلسم حفاظ را برای سرزمین ایجاد کند .


جنگ در حال وقوع بود . سپاهی عظیم از جن ها با سرعت بسیار زیادی در حال نزدیک شدن به الفلند بودند ؛ پادشاه اژدهایان از لانه اش برخاست و بر فراز آسمان رفت و آتش سیل آسایی را زمین و زمان می دوخت و در آنی جان آن جن های توقف ناپذیر را می گرفت ؛ اما سپاه آنقدر بی انتها بود که در نهایت به هر طریقی که بود خود را به الفلند می رسانیدند و چاره کار نبود .


جنگ خارج از دیواره های الفلند در پهنای درازی در گرفته بود و به آسانی جان بسیاری از مردم بی گناه گرفته می شد و حتی فرصتی برای جنگیدن پیدا نمیکردند .


خشم سرتاسر وجودم را فرا گرفته بود و با خود می اندیشیدم که چطور باید دست آن جن ها را از سرزمین کوتاه میکردم ؛ سر انجام به سرعت بر فراز سخره ای بلند ایستادم دستان خود را دراز کردم ؛ زمین به لرزه در افتاد و غرشی در عرض افتاد ؛ شکاف عمیقی در عرض آرام آرام قلب زمین را می شکافت و زمین را به دو نیم تبدیل می کرد . مرزی میان سرزمین و سپاه جن ها افتاد ، اما سپاه جن ها هم چنان به قعر شکاف ، به گونه ای که گویا هیچ اختیاری از خود نداشتند انداخته می شدند ؛ گویا نظر بر آن داشتند تا شکاف را از جمعیت عظیمشان پر کنند و راهی به این سو بیابند. از چنین چیزی بعید نبود.


سپاه جن ها ناگاه متوقف شد و به نقطه ای کور بازگشتند . هنوز هیچ چیز روشن نبود ! این جنگ تنها جنگ جن ها نبود ؛ هیچ نمیدانستیم که چطور ، اما مطمئنا سپاهی از شیاطین در حال نزدیک شدن بودند و در موج دوم حمله آنها ، توقفی این چنین در کار نبود .


سپاهی در غرب الفلند در حال نزدیک شدن بود ؛ اینها مردم نجات یافته از واترلند بودند که به سرعت به الفلند نزدیک می شدند ؛ چشمانم به هر سوی به دنبال آلیس می گشت ! چطور او را در میان آنها نمی یافتم ؟


شخصی از افسران واترلند را به سخن خواستم و از او پرسیدم : شاهدخت کجاست ؟ چرا در میان شما نیست ؟


افسر واترلندی با درماندگی و اندوه پاسخ داد : هیچ اطلاعی نداشتیم که چه شده بود ! همه چیز یکباره رخ داد ؛ سپاه عظیمی از جن ها به ما حمله کردند و در آن میان شیطانی بسیار تاریک و ترس برانگیز به قلعه زد و تنها چیزی که میدانیم این بود که شاهدخت را دیگر نمی یافتیم.


( آن نیمه شیطان بی همه چیز از قبل همه چیز را میدانست و این کار را به عمد کرده بود زیرا میدانست که آلیس تنها نقطه ضعف من خواهد بود .


با اندوه بسیاری به گوشه ای کنار کشیدم و با خود به آن فکر فرو رفتم که به هر نحوی بود باید آن صفحات پایانی کتاب را می یافتم.


مشاجره ای در تالار بزرگ قلعه خواسته شد و تمام رهبران و مشاوران هر سه سرزمین در آن جمع شدند تا مشارکتی برای جنگ شود .


در آن میان سخن گشودم و گفتم : این اولین مشاجره ایست که بین هر سه سرزمین شکل می گیرد و همه میدانیم که در جنگی بسیار سخت خواهیم بود . اما میخواهم اگر جنگ به پایان رسید این قلعه همچنان پا برجا باقی بماند . از همین رو از هر سرزمین یک رهبر و یک نماینده و یک حکیم برای تمام مشارکت ها نیاز است . رهبران نیازی ندارند خود به مشارکت ها بیایند مگر در صورت ضرورت .


در میان حاظرین شاه والتر با اندوه و خشم بر خواست و گفت : جنگ را چه کنیم ؟ اکنون جنگ مهم تر از همه چیز نیست ؟


در آن حال رو به او کردم و پاسخ دادم : درست است ! بسیار خوب ؛ هر یک از رهبران ، سپاه خود را کنترل می کند و جنگ آنها تنها از سوی جن ها خواهد بود ؛ تنها باید جلوی جن ها را به نفوظ از الفلند گرفت ؛ شیاطین و پری ها را بسپارید به من !


شاهدخت هلگا با سردرگمیت پرسید : پری ها ؟ آنها چه ارتباطی با این جنگ دارند ؟


با تردید رو به او پاسخ دادم : درست است ؛ پری های نورانی نیز برای شیاطین خواهند جنگید . گمان میکنم رهبر شیاطین ، همان نیمه شیطان آنها را تسخیر به پشتیبانی کرده است .


هالیان از آن سوی در حالی که متعجب مانده بود یکباره گفت : اما پری ها که ارتباطی با دنیای ما ندارند و همینطور درک آنها غیر قابل توصیف است . چطور میخواهیم در مقابل آنها بایستیم و بجنگیم ؟


پادشاه هاتزلند با اندکی تامل در میان سخنان حرفش را پیش کشید و گفت : شیاطین و پری ها همانند هم هستند . هیچ کدام نمیتوانند به طور کلی بجنگند ، اما با تسخیر الفها کاری می کنند که بر علیه هم دیگر بجنگند .


با تعجب رو به او پرسیدم : نقطه ضعف آنها چیست ؟


پادشاه هاتزلند با لبخندی پاسخ داد : برای شیاطین نور است ؛ آنها مطمئنا شبانه حمله میکنند . برای پری ها چیزی نمیدانم . آنها تاکنون در هیچ شرایطی نجنگیده اند . موجوداتی فریبکار و خود شیفته هستند اما هیچ چیزی برای جنگیدن ندارند.دنیای آنها کاملا روحانی است ، هیچ کس درکی از آنها ندارد .


( دنیایی روحانی ؟ این همان چیزی بود که به دنبالش بودم ! ؛ چیزی که تجلی گر از من خواسته بود و من به درستی آن را درک نکرده بودم ؛ روح کتاب ! صفحات پایانی کتاب روح همان کتاب بودند که کامل کننده آن بودند ؛ این بیان میکرد که صفحات پایانی باید در دنیای پری هایی نورانی می بود .


از همین رو به سرعت مشاجره را ترک نمودم و به سمت آینه سهرانگیز بار دیگر روانه شدم و در مقابل آن با احساس پیروزمندانه ای ایستادم ؛


آینه سهرانگیز هنوز همانند معمول خود ، هنوز هیچ واکنش عجیبی نداشت ، اما طولی نکشید که افکار من را خواند و دروازه ای را به آن سوی گشود ؛ پا گذاشتن به دنیایی عجیب ، و از همه مهمتر غیر قابل درک و ناشناخته ، بسیار دشوار تر از آنی می بود که فکرش را می کردم ؛ آرام آرام خود را به آن سوی دنیای ناشناخته حرکت دادم و با احساس شدیدی از ترک روح ، به آن سوی پا نهادم ؛ اما تجربه آن هیچ گاه تازگی اش را نمی گرفت .


در حالی که با سردرگمی به جسم در سکوت و توقف خود در آن سوی خیره شده بودم ، در آن فکر بودم که چطور در آن جا زمان از حرکت ایستاده بود ؛ یا اینکه زمان در این دنیا هیچ معنایی نداشت .


پس از به خود آمدن راه را از آنجایی که آینه وجود داشت ترک نمودم و همچنان در آن بودم که مبادا راه را برای بازگشت گم کنم که یکباره در فاصله ای نور هایی در آسمان تیره به سویم روانه شد ؛ پری هایی نورانی که هیچ جنسیتی از آن ها مشخص نبود و یا آنکه جنسیتی نداشتند ؛ همانطور که گفته شده بود درک آنها قابل توصیف نبود .


پری های نورانی که بیشتر شبیه به حاله های نورانی می بودند برای تحدید اطراف من را گرفتند و شروع به واکنش های عجیبی از خود کردند و هیچ از حرکت نمی ایستادند که در آن هنگام یکی از آن ها را از حرکت نگاه داشته و فریاد زدم : لحظه ای آرام بگیرید !


پری های نورانی به محض دیدن آن رخداد از حرکت ایستاده و با لحن نگران وارانه ای پاسخ دادند : ما پذیرفته ایم که شما را در جنگتان پشتیبان باشیم ، اما در ازای آن پذیرفتید که هیچ کاری با این دنیا نداشته باشید ؛ عهدتان را به یاد بیاورید .


با تعجب آن پری ای را که در چنگ داشتم رها نمودم و رو به انها پاسخ دادم : من آن شیطانی که شما پنداشته اید نیستم ! 


پری نورانی با سردرگمیت از لحن گفتارش اندکی نزدیک شد و یکباره چرخی زد و گفت : یک تقلید گر !؟ این ناممکن است ؛


با چهره ای سردرگم یکباره پرسیدم : تقلیدگر ؟ این سخن را هم قبلا نیز شنیده ام ، از آن تجلی گر ! معنایش چیست ؟


پری نورانی در حالی که بال های نورانی اش را بر هم می زد پاسخ داد : برای چه آمده ای تقلید گر ؟ 


با چهره ای در هم و آشفته از پاسخی برای گفتن ، رو به آن پری گفتم : در این دنیا صفحاتی از کتاب حیات باقیست ! من آن صفحات را می خواهم .


پری نورانی با مرددیت پاسخ داد : این بار اولی نیست که این را می خواهید ؛ بار ها نیز گفته ام ؛ چنین چیزی در این دنیا وجود ندارد .


یکباره رو به آن پری نورانی با لحن خشم واری گفتم : جنگ من علیه شیاطین پلید است ؛ من از آن شیاطین نیستم . این صفحات در این دنیا هستند و من احساسشان میکنم . 


پری های نورانی به محض شنیدن ماجرا عقب کشیدند و شروع به چرخیدن کردند که در همان حال فریاد زدم : ممکن است آن نیمه شیطان دنیایتان را تحدید کرده باشد تا برایشان بجنگید ؛ در اضای آن پذیرفته است دنیای شما را از بین نبرد ؟ چطور چنین چیزی را باور کرده اید ؟ جنگ آن نیمه شیطان با تمام حیات است و این ذات آنهاست ؛ به جای کمک به آنها من را کمک کنید تا بر علیه آنها ، تمام حیات را از شر آنها نجات دهم .


پری های نورانی با اندکی تامل یکباره چرخی زدند و گفتند : اگر هم بخواهیم تو را کمک کنیم کاری از دستمان بر نمی آید ؛ صفحاتی که به دنبالش هستی در اختیار موجوداتی به نام نیوتون ها است که قدرت زیادی در چشم دوزی دارند . آنها چندین نور است که با ما دشمنی دارند .


با لبخندی رو به آن پری پاسخ دادم : بحث بر سر نجات این دنیاست و مطمئنا هیچ موجودی نمی خواهد دنیایش را ویران ببیند .


پری نورانی با نا امیدیت پاسخ داد : نیوتون ها موجوداتی ساکن هستند و هیچ احساسی ندارند ؛ نمیدانم چطور می توانی آن را درک کنی ؛ انها به چیز هایی اهمیت می دهند که تو آنها را درک نمی کنی . من تو را به آنها راهنمایی ات می کنم زیرا درون تو چیزی را احساس می کنم که در هیچ موجود دیگری احساسش نکرده ام ؛ در وجودت قدرتی نامفهوم داری که تاکنون هیچ تاریخی به خود ندیده است ؛ امیدوار هستم که نیروی تاریکی نباشد.


( پس از آن که سخنان آن پری نورانی به اتمام رسید در یک چشم بر هم زدن خود را معلق در درون فضایی عجیب دیدم که روبه رویم موجودی نورانی نزدیک و نزدیک تر میشد . در آن هنگام بر روی پیشانی خود جسم سردی را احساس کردم که غیر واقعی و وهم آمیز به نظر می رسید و در آن حال طولی نکشید که آن نور را موجودی کاملا شبیه به خود در روبه روی خود یافتم . هنوز لب بر سخن نگشوده بودم که یکباره آن موجود جلوتر آمد و با موج تکان دهنده ای خود را بر روح من فرود برد ؛ در آن حال خود را بیرون از آن دنیای روحانی ، درست روبه روی همان آینه سهرآنگیز یافتم و درحالی که فریاد جنگ از هر سوی به گوش می رسید در دستانم صفحاتی نورانی رنگی یافتم که گویا همان صفحات روحانی کتاب حیات بودند.


پس از آن که به خود آمدم به سرعت به سوی سردابه ای که کتاب را در آن پنهان ساخته بودم رفتم و به محض آنکه کتاب را لمس نمودم موج انرژی عجیبی صفحات را بلعید و پس از آن سه حلقه نیرومند ارغوان رنگی به دور طلسم گاه دستانم درخشش کرد و سپس محو شد .


در آن هنگام درخشش عجیبی از کیسه کوچکی که بر کمر بسته بودم پدیدار شد ؛ به آرامی کیسه را گشودم و سنگ گرینلندی ای را که از آن پیامرسان رهگذر به غرامت گرفته بودم از درون کیسه بیرون کشیدم و به طرز عجیبی به آن نگریستم ؛ سنگ سبز اکنون رنگ ارغوان به خود گرفته بود و با درخشش عجیبی می تابید . در آن حال بود که یکباره خود را درون همان زیر زمینی که مجسمه بزرگ تجلی گر بود یافتم و آنجا بود که فهمیده بودم چه از من خواسته شده بود. 


سنگ نورانی را به سرعت بر روی عصای تجلی گر قرار گذاشتم و پس از آن کتاب هستی بخش را بر روی دست اشاره گرش قرار نهادم و طولی نکشید که موج نیروی بسیار قدرتمندی انفجار کرد و حاله بزرگی را به دور الفلند نمایان کرد . این گنبدی نیرومند و محافظ بود که جلوی پیشروی جن ها را می گرفت. آخرین کمکی که تجلی گر از وجود پنهانش برای محافظت از دنیا ها میکرد.


سپاه عظیم و ناگریز جن ها از سرا سوی الفلند با سرعت زیادی در حال پیشروی کردن بودند و اینبار نه تنها جنها بودند که در آن سوی به چشم میخوردند ، بلکه موجوداتی زشت تر با بال های کوچک و دستانی سیاه که همواره آن جن ها را به همراه خود از آن دره بزرگ عبور میداند در حال پیش روی بودند .


هنوز هیچ خبری از شیاطین نبود و مطلقا انتظار آنها را برای تاریکی کامل احساس می کردیم. گرچه سپاه بی انتهای جنها و آن موجودات پلید برای در هم شکافتن همه چیز کافی بود ؛


خشم آسمان برانگیخت ؛ شاه والتر سوار بر طوفان عظیمی آسمان را برای غرش عظیمی آماده کرده بود که ناگاه گردبادی در آسمان ، گردآبی عظیم را به شکل مشت های آهنین ، گرچه از تیغ و یخ همچون مشت های کوبنده ای بر پهنای زمین ، و بر سر اهریمن ها فرود می آورد و با برخورد شگفت انگیزشان ، زمین موج عظیمی را همانند مشت هایی که گرداگرد انفجارشان در حال پخش شدن بود به خود می دید و بدون وقفه ای زمین و اهریمن ها را در هم می شکافت.


در سویی دیگر اژدهای آتشین ، که سوار بر آن پادشاه هاتزلند بود سطح پهناوری از زمین را در جهنم مرگباری فرود می برد که در آن هنگام سروکله شیاطین پلید پیدا شد و یکی یکی بر جسم الفهای جنگنده نفوظ می کردند و با جهشی خود و اطرافیان خود را به کام مرگ می کشاند.


هنوز هیچ راهی برای از بین بردن آن شیاطین پلید به نظر نمی رسید اما چیزی که هنوز امیدی را در دل زنده نگاه می داشت همان گنبد نگهبان بود که هیچ موجود اهریمنی ای به جز الفها را به درون راه نمیداد.


بر روی سکویی بسیار بلند از الفلند موجودی افسانه ای و بسیار زیبا چشم ها را بر هم دوخت ؛ موجودی بسیار زیبا که نظیر آن را تنها در افسانه ها یافت می شد ؛ سیمرغی که شکل یک عقاب را و چنگال یک شیر را به خود داشت . بدون شک این نشانه ای بود که از سویی آمده بود ؛ در هر صورت به سرعت به سوی آن سیمرغ به سمت برج بلند روانه شدم و در نزدیکی آن سوار بر آن شدم و بدون هیچ مقاومتی از جانب آن به قعر آسمان زدم که طولی نکشید تا سپاه عظیم جنها بر گنبد محافظ حجوم آوردند . 


درختان خشکیده ای که در آتش غوطه ور شده بودند ، از خواب عمیق خود بیدار شده و شروع به جنگیدن با جن های پلید کردند و زمین در حال ، دهان گشوده و از هر سوی آنها را می بلعیدند .


در سویی غول های سنگی بسیار بزرگی که گویا از یخ و خاک برخاسته بودند از سوی ارشدان و افسران بر میدان جنگ پا نهادند و جنگ قابل توجهی را بر علیه آنها به راه انداخته بودند . قدرت از سوی الفلند ، گرچه بسیار عظیم تر از سپاه اهریمن بود اما سپاه اهریمن آنقدر بی انتها و توقف ناپذیر بود که شاید تنها میتوانست جلوی پیشروی آن ها را تا حدودی گرفت .


جنگ سختی در گرفته بود و هیچ چیز کافی نبود ؛ به سرعت بر زمین فرود آمدم و تیغ هایی مرگبار را از آسمان بر دل اهریمن فرود می آوردم و طولی نکشید که ناچار از زمین بر خواسته و بر دل آسمان زدم . به راستی که هیچ راهی برای مقابله با آنها نمیدیدم و یا ذهن آشفته من هیچ گاه تصورش را نمیکرد که چه راهی در پیش رو بود .


شک غافلگیرانه ای ناگاه بر دل سیمرغ زد و با جهشی هر دویمان را بر زمین به طور مهلکی کوباند و طولی نکشید که دورتا دورمان را اهریمن ها فرا گرفت که در آن حال با گیج حالی از زمین برخاستم و از روی غریزه حسار بزرگی از اذرخش خشمناکی را اطرافم پدید آوردم و در آن حال اندکی در شک فرو رفتم و با ماتمی به اطراف خود خیره شده بودم. به آرامی به اذرخش های نا ارام نزدیک شدم و یکباره آنها را در درخشش ارغوان رنگی دیدم که ترسناک تر از آنی که به نظر می رسید بود.


رشته های از رعد های تابنده بر جان اهریمن با نعره هایی بیمناک جان آنها را می سوخت . طولی نکشید که خود را به سوی آسمان سوق دادم و اینبار گویا آسمان هیچ مانعی برای پرواز سد راه نمیکرد و در حالی که بر سپاه بیکران اهریمن ها خیره شده بودم یکباره توقف تکان دهنده ای همه چیز را غرق در خود کرد و سایه ترس برانگیزی آسمان را تار نمود و همانند مه تاریکی جان اهریمن را یکی به یکی همچون تکه گوشت های بی جانی بر زمین می انداخت .


در آن هنگام سروکله شیاطین پیدا شد و اینبار واقعیت آنها را از نزدیک میتوانستم ببینم که چه بودند و بدون شک توده ای تاریک بیش نبودند ، گرچه فریبکار تر از آنی بودند که تصورش را میتوانست کرد.


در میان شیاطینی اهریمنی که از سویی همانند فلش هایی محو و پدید میشدند ، یکی همواره روبه رویم قرار گرفت و بدون وقفه ای به سخن افتاد و گفت : از میان برداشتن آن فانی های کوچک تحسین برانگیز بود ؛ اما تو تنها یک سوی ماجرا را برداشته ای ! 


شیطان پلید ناگاه محو شد و در میان پری ای نورانی پدید شد و با واهمه ای که داشت به سرعت گفت : نباید به آن شیطان پلید اجازه سخن میدادی ؛ اکنون نقطه ضعفت را خواهد دانست و از آن استفاده خواهد کرد .


با لبخندی رو به آن پری نورانی پاسخ دادم : گمان نکنم نقطه ضعفی از خود بدانم .


پری نورانی که بیشتر از قبل نگران به نظر می رسید پاسخ داد : بدتر آن است که خود ندانی نقطه ضعفت چیست . تو یک تقلیدگر هستی باید قدرتت را بدانی ! آن شیاطین تنها با فریب می خواهند تو را از پای در بیاورند و تو نباید فریب آن را بخوری ! باید از حقه خودش بر علیه خودش استفاده کنی ! 


در آن حال یکباره تمام وجودم را واهمه ای عجیب فرا گرفت ؛ حق با آن پری نورانی بود . هر کسی در این دنیا نقطه ضعفی خواهد داشت و آن نقطه ضعف بدون شک برای من آلیس بود . اما از طرفی چیزی که آن شیاطین در جستجویش بودند بدون شک همان کتاب هستی بخش بود و شاید حقه ای در سر داشتم . اکنون باید راهی را انتخاب می کردم که منجر به تغیر سرنوشت می شد ! نمیدانستم باید به سوی آلیس می رفتم تا او را نجات میدادم و یا سرنوشت را می پذیرفتم و به آن عمل میکردم . سراسیمه از وهم به سرعت به سوی محل گاه آلیس سو بردم که یکباره متوجه شدم در دل آسمان شیاطینی نمایان شده بودند اما بدون هیچ واکنشی سکون ایستاده بودند.


در آن حال یکباره ابر ها را کنار بردم و چهره طلوع تازه سپیده دم بر آنها آشکار شد و باعث شد در درون خود محو شوند و همه چیز رنگ دوباره ای بگیرد. بدون شک برای نجات دادن آلیس دیگر دیر شده بود ، اما این را میدانستم که آن شیاطین برای فریب من ، آلیس را به نزد من خواهند آورد. از همین رو این فرصتی بود تا حقه ای را در پیش می گرفتم .


حاله گنبدی محافظ الفلند سکوت سرزمین را بر هم شکست و یکباره از میان رفت و اکنون الفلند بدون هیچ محافظتی ، آسیب پذیر مانده بود . هنوز همه چیز آرام به نظر می رسید اما این آرامیت طولی نکشید که تبدیل به طلوع عظیم تری از جنگ شد .


 در فراسوی الفلند موجوداتی تک چشم با جسه هایی عظیم در کنار موجودات خزنده شکلی که موزیانه تر از آنچه تصور میکردم به نظر می رسیدند ، از دل تاریکی برخاست و گویا منتظر فرمانی از سویی بودند که در آن حال چهره همان نیمه شیطان پست در دل آسمان پدیدار شد آسمان در تاریکی غریب به وقوعی فرو رفت و همزمان سروکله چند شیاطین دیگر در حالی که آلیس را در چنگ خود گرفته بودند آشکار شد که در آن حال نیمه شیطان پلید نزدیک تر شد و با لبخند شیطانی اش رو به من گفت : سرانجام دیدار چشم در چشم ، با تو افتخاری بزرگ خواهد بود ؛ هرچه نباشد هر دو نقاط مشترک زیادی خواهیم داشت ! هر دو جاودانه ایم ، هر دو نیمه انسانیم . اما جالب تر این است که تو در جبهه ای اشتباه می جنگی و این به نظر تو جالب نیست ؟


با خشمی که در وجودم داشتم پاسخ دادم : خودت را با من مقایسه نکن شیطان پست . تو هیچ جایگاهی در این دنیا نخواهی داشت . نیمه شیطان پلید لبخندی زد و گفت : آنقدر زود قضاوت نکن ؛ موقعیت را پندار ! همه چیز برای تو تمام شده است و اکنون نیز کسی در اختیار من است که بدون شک برایت اهمیت زندگی خودت را نیز خواهد داشت ! به آن فکر کن ؛ این دنیا خواه یا ناخواه رو به پایان خواهد بود و هیچ کاری از دستت بر نخواهد آمد ! اما تو میتوانی معشوقه ات را به هر دنیایی که میخواهی ببری و زندگی فانی اش را نجات بدهی ! تنها کافیست آن کتاب را برای من بیاوری و من این دختر را رها خواهم کرد . 


با خشمی که در وجودم داشتم فریاد زدم : آن دختر را رهایش کن ! آنقدر کوچک هستی که یک دختر فانی را برای تسلیم کردن من اسیر کرده ای ؟

درحالی که آن نیمه شیطان با حیرت زدگی به تمام ماجرا خیره اش برده بود با ناآرامیت فریاد کشید : آن کار را نکن ! زمان بسیار زیادیست که منتظر چنین لحظه ای هستم . 


با چهره ای سکوت آمیز به آرامی به آن نیمه شیطان نزدیک شدم و یکباره سنگ ارغوان رنگی را که به همراه خود داشتم بیرون کشیدم و بدون وقفه ای بر قلب آن نیمه شیطان فرود بردم که در آن حال جمله ای را گفت : من باز خواهم گشت ؛ خوب میدانی ! 


موج عظیمی از فروپاشی تمام شیاطین را در هم سوخت و همه چیز را به حال قبل باز گرداند . این پایان جنگ بود و همینطور پایان من در این دنیای راز آلود .


جسم بی جان آلیس را که دیگر در نفس های آخرش بود از روی زمین ستاندم و برای آخرین تلاشم برای نجات او ، کتاب حیات را از هم گشودم و در آنی تمام وجود او همانند نوری به خاکستری تبدیل شد و کاملا ناپدید شد . 


پس از آن دنیای الفها را ترک نمودم و خود را درون سردابه ای در دنیای انسان ها مدفون کردم تا روزی در دوره ای نا آشنا بار دیگر چشم بر دنیا بگشایم و شاید هیچ کدام از این سرنوشت را حتی به یاد هم نیاورم ؛ اما آلیس را با چهره ای شاید نا آشنا گرچه روح و قلبی که هیچ گاه تغیر نمیکرد می یافتم و اینبار او را از سرنوشت خواهم دزدید.


بدرود تا به آن روز .


پایان جلد اول