قسمت چهارم رمان گرگینه دنیای زیرین:


در ان هنگام لبخند بی اختیاری به همراه اظطراب فراوان بر چهره ام نشست و باعث شد با صدای بلند فریاد بزنم منظورت چیه؟اولش که اون همه منو سردرگم کردید که من یه گرگم و پیشگویی شده بود که یه روز میام و الان هم دارین میگین الفا شدم،فردا میگید شدم جن پس فردا میشم شیطان؟ من هیچ کدوم اینها نیستم !

 

در آن حال سروکله همان دختر به همراه گلونیا فرانا پیدا شد و پشت سر انها رایکا و یک پیرمرد مسن که او را دنبال میکردند پیدا شد و هنگامی که که گلونیا به ما نزدیک شد رو به شان پرسید : چه اتفاقی افتاده ؟

شان با تردید پاسخ داد : اون یه بتا نیست ، شما اشتباه میکردید گلونیای من ! همه اشتباه می کردیم . اون یه الفاست! الفا !!

گلونیا به ارامی نزدیک شد و با رفتار عجیبی اطراف رو بو کشید و چند لحظه بعد با لبخندی رو به شان کرد و به او پاسخ داد : اون یه بتاست و بوی اون کاملا شبیح به بوی بتا ها هست.لازم نیست از چیزی بترسی.

دختری که در کنار شان بود حرف های شان را تایید کرد و با صدای لرزانی گفت : من با چشمای خودم اون رو دیدم گلونیای من ؛ چشمهای اون به سرخی خون شده بودند ، درست همون چیزی که شان دیده !

گلونیا رو به شان و آن دختر کرد و با لحن ارامی پاسخ داد : برای این که به شما ثابت بشه اون یه بتا هست اون رو ازمایش میکنیم.

بعد از گفتن این حرف گلونیا به سمت راه پله ها حرکت کرد و به دنبال او بقیه به راه افتادند و درحالی که تردید در دل داشتم پشت سر انها ارام ارام به راه افتادم و طولی نکشید که گلونیا رو به بقیه برگشت و از انها خواست تا کمی کنار بروند که فضا کمی خلوت تر شود و سپس از من خواست تا کمی جلوتر می رفتم .

هنگامی که به گلونیا نزدیک شدم رو به من گفت : از تو میخوام که ذهن همه گرگ زاده هایی که اینجا هستند رو بخونی !   

در همون هنگام رو به شان و ان دختر کردم و در حالی که در چشمان من زل زده بودند از اعماق افکار "شان" خاطره ای را دیدم که گویی با شخصی حرف میزد و میگفت ، چطور به تو بگویم که دوستت دارم ؛ این تنها افکار شان نبود که در آن لحظه می گفت ، بلکه اعماق ذهن او بود که از خاطره ای چیزی شنیده می شد. صدا های درهمی از خاطرات دوری از اعماق ذهن او !

در آن حال چشمانم را بستم و رو برگردونم که در همون هین گلونیا با تعجب پرسید : چه شد؟ شنیدی چه می گفتند ؟

به ارامی سرم رو بلند کردم و با سردرگمی پاسخ دادم : مطمئن نیستم اما من فقط به شان تمرکز کردم و شنیدم که میگفت ، نمی دانم چطور به تو بگویم که دوستت دارم ! اما به غیر از این حرف های بسیار زیادی برای گفتن داشت که نتونستم تحمل کنم .

گلونیا با نا امیدی رو به من ادامه داد : من شنیدم اونها چه گفتند ! شان گفت من چشمای تو رو دیدم ! رایکا امید وار بود که اشتباه باشه و می گفت من رو نا امید نکن! سیلیا (دختری که به همراه شان بود ) گفت ، در هر صورت من تو رو دیدم!

در همان هین لبخند خشمناکی زدم و پرسیدم : که چی؟منظورتون چیه؟ که من نمیتونم اینکارو انجام بدم؟به نظرتون برام مهمه که بتونم یا نتونم؟

گلونیا با لحن دوستانه ای ادامه داد : اروم باش من همچین حرفی نزدم. من قبلا توانایی تو رو دیدم !

گلونیا فرانا دستشو بالا اورد و با خنجری بر کف دست خود زد و ان را زخمی کرد و ناگهان چند سانیه ای بعد دست او ارام ارام به خالت اول باز گشت و در همان هنگام تیغه را به سمت من دراز کرد و از من خواست تا ان کار را تکرار کنم.در همان هین تیغه را با اظطراب از او گرفتم و با تردید در حالی که چشمامو بسته بودم زخمی روی دستم کشیدم و بودن اونکه درد زیادی رو احساس کنم چشمامو باز کردم که با تعجب متوجه شدم هیچ اتفاقی نیافتاده بود . تیغه را مجددا به کف دستم فشاردم و در کمال ناباوری مشاهده می کردم که درحالی که تیغه زخم عمیقی روی دستم به جای می گذاشت بلافاصله بدون اندکی تاخیر به همراه زخم خنجر ، زخم ها به هم بسته می شدند.این موضوع همه را حیران کرده بود .

گلونیا به ارامی جلو امد و رو به من گفت : می تونم چشمات رو ببینم ؟

رایکا با تردید رو به گلونیا گفت : گلونیا اون هنوز نمیدونه چطور باید تبدیل بشه ! کمی زمان نیاز داره .

گلونیا لبخندی زد و رو به رایکا پاسخ داد : دورگه ها این امتیاز رو دارند که بدون تبدیل کامل خودشون رو آشکار کنند ، اما اون یه دورگه خالص هست ! ارباب بزرگ هم یه دورگه خالص بود و توانایی کنترل کامل تبدیل خودش رو داشت .

رایکا بدون هیچ حرفی در حالی که سردرگم بود با کنجکاوی منتظر بود که ببیند چه اتفاقی رخ میدهد.

در همان هین درحالی که من در اشفتگی بودم رو به انها کردم و پرسیدم : منظور شما چی هست ؟از من میخواید که خودم رو تبدیل به گرگ کنم ؟ حتی اگر هم می تونستم چنین کاری کنم ، نمیدونستم که چطور باید انجامش بدم .

گلونیا پاسخ داد : نیازی نیست که تبدیل به گرگ بشی ! فقط سعی کن خشم درونت رو نشون بدی و چشمای گرگینه ای خودت رو آشکار کنی .

شان در همان لحظه با آشفتگی گفت : تو قبلا این کار رو هم انجام دادی !

رو به شان  پاسخ دادم : اما من حتی نمیدونم این اتفاق افتاده یا نه ! من فقط تو اون لحظه هیجان زیادی داشتم که تو اون موقعیت به شما رو دست زده بودم .

گلونیا رو به من کرد و با ارامی پاسخ داد : نیازی نیست نگران باشی ،  به حرف اونها توجه نکن!فقط سعی کن به بوی اطرافت تمرکز کنی و صدا های ریز رو بشنوی! سعی کن همون هیجان رو که قبلا داشتی دوباره به کار بگیری ! تو این جور موقعیت ها خشم هم بیشتر به کارت میاد .

در همان هنگام ارام ارام چشمام رو بستم و سعی کردم به هر چیزی که بتونه توجهم رو جلب کنه فکر کنم.چند دقیقه ای به اطرافم متمرکز شدم و در عین حال هیچ اتفاق قابل توجهی رو مشاهده نکرده بودم که در همون حال با عصبانیت فریاد زدم : مسخرست ؛

اینبار همه چیز متفاوت شده بود ؛ تاریکی به روشنایی تبدیل شده بود که احساس می کردم از خواب طولانی ای بیدار شده بودم و دوباره نور خورشید را بر سر سرزمین تابان میدیدم . در حالی که هنوز سر جایم بودم و هنوز هم درون آن دنیای زیرین بودم .

در همان هین گلونیا غرق در شگفت واری به چشمان من خیره شد ؛ همه غرق در سکوت با چهره ای خیره وار به من زل زده بودند که در آن حین با تعجب و هیجانی که داشتم رو به آن ها پرسیدم : چرا اینطوری به من خیره شدید؟

رایکا با شگفت واری پاسخ داد : این چه درخششی هست !

گلونیا با تحیر فراوان رو به همه گفت : اون به هیچ وجهه یک بتا نیست!

با اظطراب ، اما هیجان عجیبی که احساس شکست ناپذیری ای را درونم بیدار کرده بود پاسخ دادم : این عجیب ترین چیزی بود که به عمرم دیده بودم . برای یک لحظه دنیا روشن شده بود. تاریکی توی ان دنیای عجیب تبدیل به روشنایی زیبایی شده بود.

گلونیا با لبخندی از حیرت ادامه داد : در حقیقت تو اون بتایی که ما فکر می کنیم نیستی ! بتای واقعی ما نیستیم و این تویی ! بتای اصیل !

در همان هین شان با چهرهای متعجب جلو امد و یکباره گفت  : خیلی عجیبه ! دفعه پیش چشمان تو رو به سرخی خون دیدم.تو چی هستی؟

با تعجب پرسیدم :مگه چه شکلی بودند اینبار ؟

گلونیا پاسخ داد : دقیقا نمیدونیم چی بودند اما چیزی نبودند که تا به حال دیده باشیم.شبیح به یک روشنی بودند.

درحالی که سردرگم و غرق در شگفتی بودم با تعجب پرسیدم : منظورتون روشنی مثل خورشید؟

گلونیا با تعجب گفت : خورشید؟

با لبخندی ادامه دادم : درسته خورشید ! یک توده نور بزرگ که سرزمین من رو روشنایی بخشیده . باعث میشه که هرچی که قبلا ندیدیم رو ببینیم.هر موجود ریز و هر شیع ریز!

شان در حالی که متعجب مانده بود گفت : دقیقا نمیدونم منظور تو چی هست ، اما چیزی نیست که برای ما قابل دیدن نباشه ! همه گرگ زاده ها وقتی تبدیل میشن این توانایی رو پیدا میکنن که دید خیلی بهتری پیدا کنن . همه حواشون تقویت پیدا میکنه !

با تعجب پرسیدم : یعنی همه جارو به روشنی روز میبینید؟منظورم مثل چیزی که توی چشمان من دیدید؟

رایکا با تعجب پاسخ داد : نه به اون شکل !

گلونیا رو به بقیه کرد و از آنها خواست تا به اتاق هایشان بروند تا کمی استراحت کنند و سپس از من خواست تا به اتاق خود بازگردم و خود نیز آنجا را ترک کرد .

رایکا با چهره ای متعجب و در حالی که لبخندی از هیجان خاصی بر چهره داشت رو به من گفت : بهتره بعد از مدت طولانی ای که داشتی کمی استراحت کنی !

لبخندی زدم و رو به او شب به خیر گفتم که یکباره چهره او از تعجب سرخ شد ؛ شب چیزی بود که همیشه وجود داشت و ظاهرا او متعجب از شنیدن آن حرف شده بود ؛ بدون هیچ حرفی لبخندی زدم به اتاق برگشتم و به سرعت بدون هیچ توجهی به تار بسته های انکبوت به در و دیوار بر روی تخت خواب کهنه ای که وسط اتاق بود دراز کشیدم و چشمامو اروم اروم بستم و به خواب عمیقی فرو رفتم.

در حالی که انگار میدانستم این یک خواب بود ، در خواب می دیدم که به همراه برادرم در یک ساختمان متروکه و قدیمی کنار تابوت هایی عجیب ، درب تابوت هایی یکی به یکی باز میکردیم ؛ اما درون تابوت ها هیچ چیزی نبود و برادرم پس از باز کردن هر تابوت چیزی را زیر لب زمزمه میکرد ! هنگامی که اخرین تابوت را باز کردیم برادرم با چهره ای حیران رو به من فریاد زد :چرا تو مردی؟

با فریاد بلند برادرم شک بسیار عجیبی به من وارد شد و باعث شد به طرز فجیعی از خواب بیدار بشم ؛ نفس های تند و شدیدی از سر ترس میکشیدم که با دیدن اطراف کمی اروم تر شدم ؛ اما همین که به خودم آمدم به سرعت از جایم بلند شدم تا هر چه زود تر بار سفر رو ببندم و به هر طریقی که بود به دنیای خودم بازگردم .

به سرعت از آنجا بیرون زدم و مسافت زیادی را از انجا دور نشده بودم که متوجه شدم که پشت سرم صدای نعل اسبی به گوش می رسید .

سریع رو برگرداندم و در کمال تعجب دیدم  شان و سیلیا و از طرف دیگری رایکا سوار بر دو اسب سیاه و قهوه ای شده بودند و به سمت من می آمدند . هنگامی که در کنار من توقف کردند از اسب ها پیاده شدند که یکباره در کمال تعجب سیلیا رو به من کرد و از من عذر خواهی کرد .

 در آن حال با تعجب رو به انها کردم و پرسیدم : شما اینجا چیکار میکنید؟

رایکا سریعا پاسخ داد : همراه تو میایم.

لبخند معنا داری زدم و با لحن تمسخر آمیزی پاسخ دادم : به کجا؟

شان به سرعت پاسخ داد : هر کجا که تو میری ما هم هستیم . میدونیم که تو به دنبال چیزی هستی و ما اینجاییم که کمکت کنیم . این تقدیر ما هست .

با صدای بلند فریاد زدم : دیونه شدید ؟ متاسفم اما این راه منه و شما به هیچ وجهه نمیتونید بیایید . شما همین جا هم جاتون امن نیست چه برسه به اینکه یک راست به سمت دشمن هاتون برید !

شان با صدای بلند پاسخ داد ما همراه تو میاییم چه بخوای و چه نخوای!

با خشم سرمو برگردونم و با عصبانیت بدون هیچ توجهی به راهم ادامه دادم و سخت قدم بر میداشتم.

چند قدمی حرکت نکرده بودم که درست جلوی روم همان پیرزن عجیب را دیدم که بر روی یک تنه بریده درخت  که در کنار یک کلبه قدیمی بود نشسته بود و به ما زل زده بود.

در همون هین رایکا اروم رو به من گفت : پیشگو تنها وقتی پیدا میشه که شخصی نیاز به شنیدن چیزی داشته باشه !

اروم به سمت ان پیرزن رفتم و از او پرسیدم : سعی دارید چیزی رو به من بگید ؟

پیرزن لبخندی زد و پرسید : انگار خوابی که دیدی بدجور تورو نگران کرده!

با تعجب و سردرگمی جلو رفتم و پرسیدم منظورت چیه؟تو از کجا میدونی که من چه خوابی دیدم ؟

پیرزن پیر درحالی که لبخند بر لب داشت ادامه داد : شاید وقتش رسیده که سری به خونه ات بزنی!

به سرعت از او پرسیدم : بهم بگو!تو میدونی چطور باید برگردم؟

شان ارام نزدیک شد و پرسید منظورت چیه؟تو سعی داشتی که فقط به خونه خودت برگردی ؟

پیرزن با صدایی گرفته سرفه ای کرد و ادامه داد : درسته شما باید به خونه برگردید و اون چیزی که به دنبالشی رو به دست بیاری . اما باید به شدت مواظب باشی که شیاطین به دنبال تو وارد اون دنیا نشن !

رایکا با تعجب جلوتر امد و پرسید : یعنی اون باید برگرده دنیای خودش ؟

پیرزن پیر پاسخ داد : درسته ! درواقع همه شما باید برید و وقتی چیزی که به دنبالش هستید رو پیدا کردید به این دنیا برگردید!اینکار لازمه و باید انجامش بدید!

با تعجب پرسیدم : لازمه که اونها هم به همراه من به اون دنیای بیان؟اما مگه اونها توی اون دنیا به شکل گرگ تا ابد گیر نمی افتند؟

پیرزن پیر و مرموز لبخندی زد و پاسخ داد : اونها بتا هستند و دورگه ! نیازی نیست از چیزی بترسی !فقط باید قبل از کامل شدن ماه برگردید .

با لحن متقاعد شده ای پاسخ دادم : بسیار خب ؛ به من بگو که چطور باید به دنیای خودم برگردم ؟

پیرزن لبخندی زد و پاسخ داد : باید همون کسی که باعث شد تو به اینجا بیایی رو پیدا کنی!

با خشم جواب دادم : این رو هم قبلا شنیدم ! از من میخواید که اون رو قربانی کنم که خودم بتونم برگردم ؟ من هیچ وقت این کار رو نمیکنم .

پیرزن به سرعت ادامه داد : لازم نیست اون رو قربانی کنی ! راه دیگه ای هم هست!اون باید برادرت رو پیدا کنه و سعی کنه برادرت رو متقاعد کنه که تورو احظار کنه.وقتی برادرت این کار رو انجام بده دریچه ای رو به اون دنیا باز میشه که برای زمان محدودی میتونی از اون عبور کنی .

با تعجب پرسیدم پس چه لزومی به اون کسی که باعث شد من به اینجا بیام داره؟

پیرزن به لبخند پاسخ داد : اون تنها کسیه که میتونه برادرت رو متقاعد کنه و همینطور اون تنها کسیه که حاضر میشه بهت کمک کنه و میتونه دوباره تورو برگردونه ! تو به اون متصل هستی و تا زمانی که اون زنده هست تو به این دنیا متصل هستی !

 

 

....

....