فصل چهارم : راهنمای سرنوشت

غبار نورانی به سرعت راه خروج غار را در پیش گرفت و به دنبال آن قبل از گیر افتادن در آن تاریکی مطلق به راه افتادم و از غار عجیب بیرون زدم و به درون جنگل رفتم که مجددا همه چیز تاریک شد.

چندی بعد سروکله آن پیرمرد همراه غبار نورانی پیدا شد و شروع به گفتن آن کرد که : پس از سال ها انتظار بالاخره سروکله ات پیدا شده است و حتی تو نمیدانی که کی هستی و یا من کی هستم که این بسیار نا امید کنند ه است.

با چهره ای متحیر از آن پیرمرد عجیب پرسیدم : تو کی هستی ؟ راجب به من چه میدانی؟

در کمال شگفتی یکباره همه چیز تغیر کرد و خود را درون کلبه ای با اجاق گرم و ظاهری زیبا پیدا کردم و در حالی که آن پیرمرد در حال چوب انداختن به درون آن شعله دان بود شروع به گفتن کرد : کلبه انسان ها درست چنین ظاهری دارد اینطور است؟ لم دادن به کناره آتشدانی که به دست خودشان درست شده است و هم صحبت شدن با خانواده و یا دوستان ! فکر میکنم تو موجود عجیبی هستی ! میتوانی به روش انسان ها یک شعله آتش را به درون این اجاق بیاندازی و یا می توانی با قدرت های الفی ات آن کار را بکنی !

با چهره ای کنجکاو و حیرت زده رو به پیرمرد پرسیدم : تو چه کسی هستی ؟ یک الف جادوگر هستی ؟ انسان جادوگر هستی؟ اصلا وجود داری و یا من فقط دارم خوابی بی هوده مبیبینم ؟

پیرمرد مرموز پس از به راه انداختن شعله دان بر روی صندلی ای کنارش نشست و سپس گفت : تو به خوبی من را خواهی شناخت ! اکنون این را بدان که یک الف نیستم و انسان هم نیستم و فقط یک راهنما در این سرزمین برایت هستم تا تو را به هدفی که خواهی رسی برسانم.

با چهره ای نامتقاعد رو به آن پیرمرد پرسیدم : راهنمای من ؟ از چه چیزی سخن میگویی ؟ من را به حرف هایت اگاه کن !

پیرمرد مرموز لبخندی زد و گفت : میخواهی بدانی چرا اینجا هستی و من چه کسی هستم درست است ؟ بگذار داستانی را برایت تعریف کنم که شاید تو را به جواب هایت برساند !

حدود 20 هزار سال قبل در این دنیا که در دنیای انسان ها دو قرن بیشتر نمی گذرد ، یک موجود نیمه الف و نیمه شیطان از طریق زنی هاتزلندی به دنیا آمد که همانند تو یک دورگه بود ؛ و حتما با خودت فکر کرده ای که آن الف هاتزلندی چطور یک شیطان پلید را به خلوتگاه خود پذیرفته است تا آن نیمه شیطان از آنها متولد شود ؛ اگرچه در ابتدا چنین بوده است ، اما در آن زمان آن نیمه شیطان جسم آن زن هاتزلندی را تسخیر کرده بود ؛ چیزی که در مورد شیاطین وجود دارد این است که آنها جسم ندارند و وجودیت آنها تکامل را نمی شناسد ؛ آنها در همه حالت بالغ هستند و زمانی که آن نیمه شیطان به دنیا آمد نیز چنین بود و جسم کوچک الفی اش توان آن را نداشت تا او را در خود جای بدهد ؛ از همین رو هنگامی که نیمه شیطان متولد شد مادرش را همانند جام شربتی که سر میکشند به درون خود فرو برد و هر آنقدر که آن زن عمر کرده بود بر خود افزود ؛ سپس دریچه ای به سوی دنیای تاریکی اش گشود و ارتشی از موجودات پلید و اهریمنی را بیدار کرد تا بر تمام دنیاها سلطه گری اش را آغاز کند ؛ آن نیمه شیطان پلید به دنبال کتابی بسیار قدرت مند که سرمنشا دانش هستی بود و در آغاز هستی به دست یک تجلی گر که عاشق الفی فانی شده بود نوشته شده بود و از طریق آن به خود جسمی بخشیده بود تا در کنار آن الف زندگی کند ! آن تجلی گر نه خطی داشت و نه دنیایی و به همان خاطر باید آن کتاب را از طریق آن الف بنا میکرد ؛ خطی که در آن کتاب نوشته شده بود نمونه ای از زبان نامفهوم الف های نخست بود و تنها خود تجلی گر و همان الف میتوانستند آن را بخوانند .آن تجلی گر پس از سال ها زندگی در کنار آن الف ، ده فرزند قدرت مند را به دنیا آورد که هرکدام از آنها گوشه ای از قدرت هستی را در اختیار گرفته بودند.

در میان فرزند ها یکی از آن ها قدرتی بسیار متفاوت تر از بقیه داشت ، قدرتی فراتر از تصور که می توانست ذهن و روح هر کسی و یا چیزی را تحت تسخیر خود در بیاورد.

باید این را بدانی که نیرو های هستی یازده نیروی برگزیده هستند که در چهار گوشه هستی تقصیم شده اند ؛ از این یازده نیروی حیات سه نیروی قدرت مند که عناصر آن قابل لمس هستند و از زمین نشات میگیرند و سه نیروی دیگر که دیده میشوند اما قابل لمس نیستند و از خورشید نشات میگیرند و سه نیروی دیگر که هم میتوانند دیده شوند و یا نشوند و هم میتوانند قابل لمس باشند و یا نباشند و از هوا نیز نشات میگیرند.

خاک ، جنگل ، حیات ، نور ، آتش ، سیمرغ آتش ، باد ، آب ، طوفان ! این ها همان نه نیروی طبیعی هستند که تمام الها کنترل میکنند ؛ اما در این میان دو نیروی دیگر و عرفانی وجود دارد که اصلا قابل درک نیستند ؛ نه قابل دیدن هستند و نه قابل لمس کردن و تنها از روح سرچشمه میگیرند !

نیروی دهم که به نام های زیادی خوانده میشود و هنوز کسی نمیداند دقیقا چه حد و مرز هایی دارد : نیروی اتصال ، تغییر ، تقلید ، برخورد ، جاودانی ، چیزی که باعث میشود تمام این دنیا به هم متصل باشد و میتواند همواره آن را تغیر بدهد و بسیار تشریح ها در مورد آن کرده اند!

نیروی یازدهم که به نام نیروی تسخیر شمارده میشود و آن را روح نامتعادل و یا ناپایدار می نامند ، میتواند تمام عالم ارواح را تحت تسخیر خود در بیاورد.

اکنون وقت آن رسیده است تا ماهیت خود را بدانی فرزندم ؛ تو فرزند یازدهم و در بر دارنده نیروی دهم از هستی خواهی بود ! تو سرنوشتی را داری که در میان تمام ارواح دنیا جاودان خواهی بود همانند برادر دهم ات ! شاهد پیدایش ، فرسایش ، تغیر ها و خوب ها و بد ها خواهی بود و این می تواند هم خوشایند باشد و هم بسیار نا خوشایند . اما قبل از آن تو باید آن نیمه شیطان پلید را از پای در بیاوری تا از طریق آن کتاب تمام دنیا ها را به تاریکی اش نکشاند، چرا که او موجودی پلید از جنس تاریکه است و تاریکی همیشه بزرگ تر و پایدار تر از روشنایی است که در تمام هستی گستره بزرگی دارد ! تو باید یاد بگیری چطور در مقابل او بایستی زیرا او می تواند از طریق تاریکی روشنایی ات را ببلعد که به این معناست روحت که مملوع از روشنایی است را خواهد بلعید و این بدین معنا نیست که تو را تسخیر خواهد کرد ، بلکه روحت را به تاریکی تبدیل کند و در آن صورت ساکن و خاموش خواهی شد ! نمی توانی درک کنی که هنگامی که روشنایی از روحت گرفته و به تاریکی تبدیل می شود چه اتفاقی می افتد ! روح تکه ای از هستی است و هنگامی که تکه ای از هستی کنده می شود به این معناست که گوشه ای از هستی سوراخ شده است و هستی آرام آرام فرو خواهد ریخت و چیزی به جز تاریکی باقی نخواهد ماند.

(  در عمرم آنقدر احساس سرگیجگی نکرده بودم و تنها یک حرف می توانستم در آن موقعیت بیان کنم : گمان کنم مدت ها است که این خواب طولانی شده است ! نیاز است زود تر بیدار شوم ! چطور باید خود را بیدار کنم ؟

پیرمرد مرموز در حالی که سرگیجگی من را از شنیدن تمام آن ماجرا میدید گفت : میدانم چه احساسی داری اما باید این را بدانی که تنها تو از پسش بر خواهی آمد و آن نیمه شیطان هنوز برای شناختن و درک تو آماده نخواهد بود ؛ باید بدانی که هدف از تولد تو چیزی فراتر از دانسته ات است ؛ آن نیمه شیطان موجودیست بی ثبات و همینطور کاملا جاودان و منتهی ناپذیر ؛ او تا زمانی که بر هدفش چیره نشود به همین کارش ادامه خواهد داد ؛ از طرفی تو همانقدر نیز که او جاودان است ، جاودانه خواهی بود و هدف از تولد تو نیز همین بوده است تا تعادل در هستی بر قرار شود ؛ بسیار ساده است ؛ در مقابل پیدایش چیزی که ثبات هستی را بر هم می زند ، به جفتی مخالف نیاز است تا تعادل در آنها بر قرار شود ؛ آن نیمه شیطان حدود بر 20 هزار سال قبل توانسته بود یکبار تمام دنیا ها را تحت سلطه اش در بیاورد و کتاب را نیز به چنگ آورده بود تا آن را نابود کند که چاره ای نمانده بود جز آنکه او را به دنیای تاریکه اش باز فرستم و تبعیدش کنم ؛ اما این به قیمت زندگی فانی خودم نیز بود ؛ آن ماجرا برای قبل از تولد تو بود و اکنون تعادل برقرار خواهد شد ! زیرا من به تو یاد خواهم داد چگونه او را متوقف کنی !

با تعجب و سردرگمی رو به آن پیرمرد باز پرسیدم : گفته بودی تو که هستی ؟

پیرمرد لبخندی زد و دستش را به سمت آتش دان کج کرد و یکباره گلوله ای آتش را از آن بیرون آورد و در هوا معلق نگاه داشت و یکباره گفت : تو باید در اولین آموزه ات این گلوله آتش را به این نحوه کنترل نمایی ! ساده است ، تنها باید از نیروی جذب درونت آن را به سمت خودت بکشانی !

با چهره ای متعجب به آن پیرمرد گفتم : من حتی هیچ کدام از چیز هایی که تعریف کرده ای را به یاد ندارم ان وقت تو می گویی این اتش را کنترل نمایم ؟

پیرمرد بدون اعتنایی به حرف هایم ادامه داد : هر چه را دیده ای و شنیده ای  و میبینی را به خاطر بسپار و بدان که این چیزی که از من دیده ای حقیقت ندارد ، زیرا من نمی توانم این آتش را کنترل نمایم ، تنها می توانم کاری کنم که تو آنچه را من می خواهم تصور کنی و ببینی !

(  هنگامی که آن پیرمرد مرموز آن سخن را گفت همه چیز به آرامی خاموش گردید و او تبدیل به خاکستری شد و در هوا رفت ! پس از آن کلبه نیز تبدیل به خاکستری شد و خود را در حالی که خورشید به آرامی از پس کوه های سخره گون آن سرزمین عجیب بیرون می آمد در درون همان جنگل یافتم ! انگار هیچ اتفاقی نیافتاده بود .برایم سوال برانگیز بود که آن پیرمرد چه کسی بود ؟! نمیدانستم معنای چیز هایی که گفته بود چه می بودند ؛ چیزی از فرزند دهم و یازدهم نمی فهمیدم و یا اینکه تجلی گر ها و شیاطین چه موجوداتی می توانستند باشند ! اما برایم جای سوال داشت که آن پیرمرد همان تجلی گر یا فرزند یازدهم می توانست باشد و یا اینکه تمام آن چیز ها توهماتی بیش نبودند ! در این دنیا آنقدر اتفاقات عجیب دیده بودم که نمی توانستم بگویم چه چیزی واقعی بود و چه چیزی وهمی و خیالی !

مدت ها گذشت و سروکله آن پیرمرد دیگر پیدا نشده بود و از طرفی از شدت گرسنگی به دنبال غذایی بودم که به ناچاری مقداری از میوه های درختان عجیبی که درون آن جنگل بودند استفاده کردم تا به هر نحوی زنده می ماندم.

مسیر درازی را طی کردم و پس از گذر از جنگل انبوهی به یک ده کوچکی بر خوردم که همانند آن ده کوچک قبل که در مسیرم یافته بودم ظاهری عجیب داشت !

ده کوچکی از خانه هایی با بام های پوشیده از گل و ریشه های درختان و ظاهر آنها بیشتر شبیه به میوه درخت های نارگیل با ریشه های سر پوشیده بود ! مردم آن ده ظاهرا با غریبه ها میانه ای نداشتند و حتی توجهی هم به آن نمیکردند که در آنجا وجود داشتم یا خیر ! عاداتی عجیب از مردم این دنیا من را به شدت تحت تاثیر قرار میگذاشت که گاهی اوقات با خودم به آن فکر فرو میرفتم که دلتنگ دنیای پدری ام می شدم.

هیچ نمیدانستم چطور باید با آن مردم ارتباط برقرار میکردم تا یا راهی برای برگشتن پیدا میکردم و یا حداقل غذایی برای زنده ماندن به دست می آوردم.در هر صورت تاریکی آرام سایه اش را پدیدار کرد و در همان هین مردم آن روستای گرینلندی به سرعت کارهایشان را رها میکردند و به خانه هایشان پناه می بردند ! به گونه ای که از تاریکی به شدت حراس می داشتند.نمیدانستم دلیل ترسشان چه بود تا اینکه تاریکی به طور مطلق همه جا را فرا گرفت و دیگر صدایی در هیچ جایی بیرون نمی آمد ! سکوت هم از آن تاریکی زننده تر بود ! چرا که شنیدن تک تک صدای نفس های خود به قدری آزار دهنده بود که گاهی آن را نگاه میداشتم.

بیشتر از هر چیز برایم جای سوال داشت که آیا مردم این سرزمین ها هنوز چیزی از اتش را کشف نکرده بودند ؟ زیرا هنوز در هیچ جایی نه اثری از نور به جز نور خورشید و نه اثری از حرارات آتش و یا دود پیدا کرده بودم.

در آن حال به یاد سخنان آن پیرمرد افتاده بودم که چطور آن آتش را نگاه می داشت و به آرامی درست همانجایی که ایستاده بودم نشستم و دستهایم را بر زمین قرار دادم و ریشه های خکشیده ای که روی زمین بودند را لمس کردم ؛ طولی نکشید تا نوری خیره کننده به طوری که حرارتش را از زیر انگشتانم احساس میکردم پدیدار شد ، اما هیچ آسیبی و یا رنجشی از طرف آن نمیدیدم.

 یکباره صدای فریاد مردم از درون خانه هایشان بلند شد که به شدت حراسان به نظر می رسیدند ! در ابتدا گمان میکردم مردم آنجا از آنکه هیچ گاه آتشی به چشم ندیده بودند آنقدر به شدت حراسان شده بودند ، و ممکن بود که آنطور هم می بود ! اما ریش سفیدی که به نظر بزرگ آن روستا می بود با واکنش عجیبی از آنکه آتش را به وسیله لغزش خاک ها بر روی هم خاموش کرده بود نشان میداد هیچ دلخوشی به دیدن آن نداشتند.

پس از آنکه آتش خاموش شد و تاریکی مطلقا بر روی همه چیز سایه انداخت با عصبانیت فریاد کشیدم : این آتش است و باید آن را بپذیرید !

سر و صدای مردم با ترس و وحشت به گوش می رسید که با یکدیگر می گفتند : او یک هاتزلندی است و می خواهد روستا را به آتش بکشاند ، باید قبل از آنکه کاری بکند کاری انجام بدهیم !  ریش سفیدی که آتش را خاموش کرده بود با عصبانیت فریاد زد : چطور جرات میکنی به تنهایی به اینجا بیایی و قصد به آتش کشیدن مردمم را کنی ؟ گرینلد سرزمین بسیار بزرگی است و حتی فکر فرار کردن را نمیتوانی در سر بپرورانی ! زیرا در هر جا که باشی پیدایت خواهیم کرد ! تو را به سزای اعمالت خواهیم رسانید هاتزلندی احمق ! پادشاهت باید جواب این توطئه را بدهد !

صدا های کوچکی به گوش می خورد که با یک دیگر می گفتند باید او را به اراشد تحویل بدهیم و آنها میدانند چطور او را مجازات کنند .

پس از آن که آن ریش سفید حرف هایش را گفت ، هیچ صدایی دیگر به گوش نمی خورد و حتی هیچ کاری هم انجام نمیدادند و از همین رو به آرامی پاورچین پاورچین سعی کردم به هر طریقی آنجا را ترک کنم ! اما در آن تاریکی مطلق امکان پذیر نبود بتوانم راهی برای خارج شدن از روستا پیدا کنم و خورشید نیز کم کم تابشش را بر سر سرزمین ها می افکند .

با اولین پیدایش نور و روشن شدن آسمان خودم را جمع و جور کردم و به سمت راه خروج از روستا قدم برداشتم و طولی نکشید که ناگاه متوجه مانعی از ریشه های مستحکم درختان به دورم شدم و وقتی برگشتم تا پشت سرم را نگاه کنم دو پیرمرد مسن که ریش سفید های آن روستا به نظر می رسیدند یافتم و سعی می کردند تا من را درون قفسی چوبی از ریشه های پیچ خورده درختان اسیر کنند .یکی از ریش سفید ها لبخندی زد و گفت : به این آسانی فرار نخواهی کرد !

همزمان با آن مردم روستا سخنانی را پشت سر هم تکرار کردند : درود بر نایبان گرینلند ! جاودان باد خدای نیروی حیات .

در آن حال با عصبانیت فریاد زدم :مردم نادان من آن کسی که شما فکر میکنید نیستم ! من را رها کنید .

قفسه چوبی یکباره از زیر پایم شروع به لغزیدن کرد و به سویی حرکت می کرد که آن دو ریش سفید می رفتند.مردم روستا نیز عده ایشان به دنبال قفسه چوبی به راه افتادند و با چهره ای پیروزمند بر خود می بالیدند.

مسیری را درون قفسه ، اندوه وار و ناامید منتظر ماندم و در حالی که مدام مردم کوته فکر را به دورم میدیدم که سخن هایی از من بر زبان می آوردند و در آن میان چند دختر و پسر جوان را دیدم که به آرامی به من نزدیک می شدند و زیر گوش یکدیگر سخن هایی را میگفتند و می خندیدند.در آن حال آنها را صدا کردم و پرسیدم : آنها سعی دارند من را کجا ببرند؟

پسری جوان برای خودنمایی در مقابل آن دختر های جوان دیگر جلو آمد و پاسخ داد :تو را به گرینلند بزرگ می بریم تا ارشد اعظم تو را قضاوت کند ! جایی که والای بزرگ ، فرمانروای گرینلند حکم رانی میکنند .کارت دیگر تمام است جاسوس بیچاره !

در حالی که آن دختر ها از حرف های آن جوان می خندیدند با سردرگمی رو به آن پسر جوان پرسیدم : ارشد اعظم ؟ ارشد دیگر کیست ؟در مورد چه قضاوت کنند ؟

پسرک جوان لبخندی زد و پاسخ داد : جاودان باد گرینلند ! تو حتی نمیدانی ارشد ها کیستند ! معلوم است ، آنها قدرت مند ترین الف های گرینلد بعد از والایمان هستند.حال دیگر باید بدانی چه در انتظارت است !

هنگامی که آن سخن ها را شنیدم چهره ام را در هم فرو بردم و رو به آن جوان ها گفتم : بهتر است کمی کنار تر بایستید تا آسیبی نبینید !

در آن هنگام از جایم برخاستم و نگاهی به اطرافم انداختم ؛ خشم در وجودم بود و از شدت خشم به سمت نرده های چوبی قفسه خود را تکان دادم و با تمام خشمی که در وجودم بود ، حرارتی عظیم را به جان آن ریشه های حسار شده به دورم انداختم و قفسه را از هم گسستم.

فریاد ترس و وحشت مردم برخاست و با ترس فریاد می کشیدند : او قفس را به آتش کشیده است ! مگذارید فرار کند !

نایبان ریش سفید برگشتند و هنگامی که من را از قفس آزاد دیدند با حیرت گفتند : این امکان پذیر نیست ! تو جوانی بیش نیستی و به این اندازه قدرت مند هستی ! فرمانروای هاتزلند چرا باید چنین فرد قدرت مندی را به تنهایی به کام مرگ بفرستد !

در آن حال با عصبانیت رو به آنها گفتم : من هیچ قصدی برای آزار شما نداشته ام و این را نمی پذیرم به خاطر کاری که قصدش را هم نداشته ام قضاوت گردم.

نایب ریش سفید با چهره ای در هم فرورفته پاسخ داد : تو به روستای من تجاوز کرده ای و بودنت در این سرزمین ، آن هم با چنین قدرتی تنها یک دلیل دارد ! ما حق آن را داریم تا شاهد مجازاتت باشیم ، و همین طور پاسخی به هاتزلند.این یک توطئه است.

ریش سفید نایب دستانش را مشت کرد و ناگاه دیواره هایی از چهار گوش اطرافم پدید آمدند و قفسی عظیم دورم را احاطه کرد و هر چه قدر دیگر که سعی کردم آن را در هم فروبریزانم نتوانستم کاری انجام بدهم.ظاهرا اینبار دیگر کارم ساخته بود و کاری از دستم بر نمی آمد.

اکنون دیگر درون قفسی تاریک گیر افتاده بودم که راهی برای خروج از آن پیدا نمیکردم.درحالی که نا امیدانه کف آن قفسه عظیم نشسته بودم ناگاه صدایی من را خواند : تو هنوز برای هیچ چیز آماده نیستی ! در کمال شکفتی سروکله پیرمرد مرموز در بار دیگر پیدا شده بود و به محض دیدن او از جایم برخاستم و رو به او گفتم : تو میدانی چطور باید از این قفس ضخیم خارج شوم ؟ میتوانی من را از آن نجات بدهی ؟

پیرمرد عجیب لبخندی زد و گفت : البته که میدانم ! اما تو هنوز برای آن آماده نخواهی بود و ذهنت درگیر چیزی است که باعث می شود از سرنوشتت تو را عقب بیاندازد.پس این خواهد شد و در دیدار بعدی که تو را خواهم دید ، تو را آماده کآراموز شدن خواهم یافت.

پیرمرد مرموز بار دیگر تبدیل به خاکستری شد و ناپدید گشت و پس از فریاد بسیار نا امید بر جایم نشستم .

صدایی از بیرون مکعب سنگی به گوش می خورد که به نظر می رسید به شهر گرینلد سرانجام رسیده بودیم.به سرعت از درون سوراخ کوچکی که برای هوا درون مکعب بود نگاه انداختم و در کمال شگفتی دنیای پهناوری از سازه های عظیم و غول پیکری را جلوی رویم میدیدم که هوش هر معماری را به چالش می کشاند.اینها برای این دنیا عجیب نبودند ، زیرا با قدرتی که در اختیار داشتند ساختن آن برج ها کار بسیار سختی به نظر نمی رسید.

خیرگی مردم گرینلند را در سراگوشه شهر به خود میدیدم و در حالی که به تالار بزرگی رسیده بودیم ناگاه احساس کردم زیر پایم به آرامی سست می گشت و میدانستم که در حال اوج گرفتن به سمت بالا می بودم.

در حالی که ریش سفید نایب سعی داشت تا در آن تالار برج بی انتها که سکویی در دل آن ، در اوج قرار داشت من را به حدی بیشتر از توانش بالای برج برساند که یکباره صدای خشمگینی در اوج تالار بزرگ از شخصی به گوش خورد که می گفت : حدت را بدان نائب گستاخ ! کشیدن گناه کاران به بالای سکوی عدالت گاه کار تو نیست !

نایب سرخورده که توانش را از دست داده بود با ضعف ناخواسته ای پس کشید و با ادای احترامی به آن شخص که در بالای برج روبه روی سکوی مرکز عدالت گاه ایستاده بود گفت : مرا عفو کنید ارشد اعظم !

پس از آن قفس یکباره فرو ریخت و تخته سنگی زیر پایم ایجاد شد و من را به آرامی به بالای برج می کشاند و در همان حال یکی به یکی در اطراف تالار حلقه ای شکل، تعداد زیادی شخص که شبیه به همان ارشد اعظم با لباس هایی شنل مانند و خط های سبز و سیاه رنگ ظاهر می شد و سرانجام بر روی سکوی بزرگ قرار گرفتم که یکباره ارشد اعظم رو به آن نائب کرد و گفت : بسیار خوب ! این جوان کیست و چه گناهی از او سرزده که اینگونه ما را به عدالت گاه احظار کرده ای ؟

نائب ریش سفید با کینه ای که در دل داشت یکباره با صدای بلندی گفت : او یک هاتزلندی است و مطمئن هستم دست توطئه ای از پادشاه هاتزلند در کار است ! زیرا این جوان به تنهایی آتشی عظیم را دارد که قصد آن را کرده تا روستای ما را در آتشش بسوزاند.

با عصبانیت رو به آن نائب ریش سفید فریاد کشیدم : من چنین قصدی را نداشته ام .

در آن هنگام ارشد اعظم فریاد کشید : خاموش !

نائب ریش سفید ادامه داد : او یکبار قفس چوبی ای را که نائب جنگل به دورش حسار کرده بود با آتشش از بین برده است و به ناچاری این قفسه سنگی را به دورش احاطه کرده ام.خودتان که میدانید کار راحتی نیست برای یک هاتزلندی تا در گرینلند چنین آتشی را احیا کند.او یکی از ویزاردیون هاتزلند است.

ارشد اعظم پس از شنیدن سخنان ان نائب از او پرسید : گفته هایت تمام است ؟

نائب با ادای احترام پاسخ داد : همینطور است ارشد اعظم.

ارشد اعظم پس از آن رو به من کرد و با تعجب پرسید :چه سخنی برای گفتن داری جوان هانزلندی ؟ پادشاه هاتزلند به این حد کوته فکر و گستاخ گردیده است که گمان کرده است برای از بین بردن روستاهایمان تو را بفرستد ؟

دیگر خود نیز به گونه ای باور کرده بودم که آیا یک هاتزلندی بودم ! با عصبانیت رو به آنها کردم و پاسخ دادم : این ها یک اشتباه هستند ؛ من برای آسیب زدن به کسی نیآمده ام ! حتی نمی خواهم در این سرزمین باشم ! من متعلق به این دنیا نیستم. من را یک زن افسونگر که ظاهرا اهل این سرزمین بود و لباس هایی سبز رنگ به تن داشت به اینجا فرستاده است و تنها قصد من برگشتن به دنیای خودم است.

وقتی آن سخن را بر زبان آوردم صدای همهمه ای عجیب در میان اراشد در گرفت و پس از اتمام بحث ها ، ارشد اعظم رو به من کرد و گفت : تو مدعی هستی که یک گرینلندی تو را به اینجا فرستاده است ؟

با لحن پیروز مندانه پاسخ دادم : آری ! همین است ، یک لحظه غافل بودم که با ضربه ای برمن کوباند و من خود را در چنین سرزمینی یافتم. من حتی نمی خواهم در اینجا باشم.نه به این معنا که از این سرزمین خوشم نمی آید ، تنها احساس میکنم که کسی در آنجا در انتظار من است.اگر میدانید بگویید چگونه میتوانم به سرزمینم برگردم !

ارشد اعظم با سردرگمی یکباره پرسید :اینطور که تو می گویی به این معناست که از دنیای انسان ها می آیی درست است ؟ این محال است !

نائب ریش سفید با عصبانیت فریاد کشید : او قدرت آتش را دارد و این ثابت می کند دروغ می گوید.

ارشد اعظم با خشم رو به آن نائب فریاد کشید : حدت را بدان نائب ! نمیدانی در چه جایگاهی هستی ؟

ارشد اعظم پس از آن که آن سخن را گفت رو به من کرد و گفت : ادعایت را ثابت کن !

با چهره ای سردرگم و نا امید یکباره رو به آن ارشد پاسخ دادم : من همانند شما گوش هایی بلند ندارم !

به آرامی گوش هایم را نمایان کردم و در آن حال ارشد اعظم چهره اش آرام گشت و رو به تمام حاظرین گفت : یک انسان کار های زیادی را می تواند با پیچیدگی اش انجام بدهد.او فقط یک انسان است که به شیوه انسانی اش یک آتش درست کرده است و بی هوده حراسان شده اید.اما هنوز هم او یک آنسان است و نباید وارد این سرزمین میشد و ما نیز نمی توانیم قانون دنیایمان را زیر پا بگذاریم. نه میتوانیم او را از بین ببریم و نه میتوانیم او را به این آسانی به دنیایش برگردانیم.زیرا او چیز های زیادی دیده است. پس تنها یک راه باقی خواهد ماند. ذهن او را با اکسیر فراموشی پاک خواهیم کرد و به دنیایش بر میگردانیم.

پس از اتمام سخن های ارشد اعظم شخصی در میان ارشد ها دستانش را دراز کرد و پلی کوچک سکوی بزرگ را به تالار متصل کرد و همراه چند ارشد دیگر از آن پل سنگی به سوی من آمدند و یکباره یکی از آن ها دستانش را چرخی داد و با گفتن چندین نام سه حلقه بسیار نورانی و سبز رنگ به دور دستش حاله کرد و از سراگوشه زمین ریشه های گیاهانی که نامشان را یکی به یکی فرا میخواند به سمتش می آمد و پس از آن که همه آنها در یکجا جمع شدند به دور هم تاب خوردند و آن ارشد جادوگر جام چوبی ای را بالا اورد و درست زیر چکه گاه آن گیاه های به دور هم پیچ خورده قرار گذاشت و معجونی را از آن پر کرد .

پس از آن همه خاکستر و بر هوا پراکنده شدند و ارشد جام به دست ، آرام آرام به سمتم آمد و در حالی که دست هایم را با ریشه های مستحکمی گره بر سکوی کرده بود آن اکسیر را را بر من نوشاند و طولی نکشید که سیاهی جلوی چشمانم را گرفت ! پس از آن ضربه ای بر من زد و من را از سکوی بسیار مرتفع به پایین انداخت ؛ در همان حال چشمانم تیره گردید و با شدت بسیار سنگینی بر زمین کوبیده شدم و در آن حال سعی کردم به سختی از روی زمین بلند شوم که یکباره به خود آمدم و به آن فکر فرو رفتم که چه اتفاقی افتاده بود !؟