فصل سوم : سرزمینی نا آشنا
 

 احساس عجیبی از رهایی روح درونم به وجود آمده بود ! همانند آنکه احساس میکردم نیروی عظیمی درونم بیدار شده بود ؛ با سردرگمی و کنجکاوی به گوشه ای از جنگل مرموز راه افتادم تا شاید راه خروجی یافتم و در میان راه متوجه شدم چند شخصی آرام در زیر بوته هایی خودشان را پنهان کرده بودند و کمان های نیز به سویی نشانه گرفته بودند و در آن سو موجودی عجیب الخلقه پیدا کردم که شباهت عجیبی به اسب های کوتاه قد میداشت ، با این تفاوت که شاخ هایی شبیح به گوزن های شمالی بر سر داشت.

بدون هیچ سخنی ساکت ماندم تا موجب بر هم ریختن اوضاع نشوم تا مبادا آن شکارچیان را از فراری دادن شکارشان خشمگین کنم.اما طولی نکشید که موجود عجیب از جایش با سرعت بی نظیری پرید و در حالی که بدون هیچ واهمه ای و یا این که من را ببیند از کنارم گذشت و خود را رهاند.
شکارچیان از این که شکارشان از چنگشان در رفته بود با عصبانیت بر خاستند و به سمت من آمدند و فریاد کشیدند : اینجا چه غلتی میکنی؟ توی نادان آن اروکال  " چابک را فراری دادی!
با واهمه ای پاسخ دادم : اما من که کاملا ساکت ماندم !
شکارچیان قهقهه ای زدند و ادامه دادند : تو هیچ چیز از شکار نمیدانی نه ؟ اروکال ها نیازی به اینکه تو چیزی بگویی ندارند ! آنها حضورت را میفهمند مگر اینکه خودت را با طبیعت وفق بدهی !
با اندوهی پاسخ دادم : عذر میخواهم ! نمی خواستم شکارتان را از چنگتان برهانم !
شکارچیان لبخندی زدند و یکی در میان آمد و گفت : ایرادی ندارد. حال بگو تو چه میکنی در این جنگل ؟ گم شده ای ؟
سری به نشانه تایید تکان دادم و پاسخ دادم : میدانید چطور میتوانم از این جنگل بیرون بروم ؟ حتی نمیدانم کجا هستم !
شکارچی جوان پاسخ داد : می توانیم به تو کمک کنیم ! روستایمان در همین نزدیکی است.اگر به آن برسی می توانی راه را بیابی و آن را در پیش بگیری ! حال میخواهی کجا بروی ؟
در حالی که به دنبال آن شکارچیان آرام آرام راه می افتادم با اندوهی پاسخ دادم : من در شهر خود بودم که دختری آمد و با دستانش من را به این جنگل تبعید کرد ! نمی توانم توصیفش کنم! برایم عجیب است .
شکارچی جوان با سردرگمی گفت : چنین افسونی تا به حال ندیده ام ! چطور می توان از جایی به جایی دیگر کسی را فرستاد ! اگر گم شده ای نیازی به توجیح خودت نداری غریبه ! ما کسی را برای گم شدنش در این جنگل مقصر نمی شماریم ! این جنگل برای ما نیز که آن را میشناسیم چالش بر انگیز بوده ! حقیقت را بگو !
با چهره ای نارضایت مند پاسخ دادم : حقیقت را میگویم ؛ چرا باید حقیقت را کتمان کنم ؟ چه صودی برایم دارد ؟
شکارچیان بدون هیچ سخنی راه را ادامه دادند تا آن که سر از روستای بسیار عجیبی با خانه هایی که حتی نمی توانستم تصور کنم چگونه ساخته شده بودند در آوریم و در آن جا مردمی را میدیدم که حتی کار های روزمره اشان کاملا متفاوت تر از آنچه بود که از انسان ها دیده بودم. خاک ها لغزش می کردند و سنگ ها غلط می خوردند ! گل های کوچکی که به دست کودکان چیده می شدند بار دیگر می روییدند.دیدن همه این چیز ها برایم کاملا شگفت وار کننده بود.شکارچیان شکست خورده در حالی که به چهره ی حیرت زده من نگاه میکردند با لبخندی پرسیدند : چیزی باعث جلب توجهت شده است ؟
با چهره ای شگفت وار با آن افکاری که گمان میکردم در آنجا می توانستم راهی برای برگشتن به دنیای خودم پیدا میکردم پاسخ دادم : می توانم از شما چیزی را بپرسم ؟
شکارچی جوان اندکی تامل کرد و پاسخ داد : می توانید بپرسید ، آن چه است ؟
با تردید ادامه دادم : در این روستا کسی وجود دارد که بتواندآنطور که آن دختر افسونگر من را از سرزمینم به اینجا فرستاده است به سرزمینم بازگرداند؟
شکارچی الف با لبخندی پاسخ داد : نمی دانم چه افسونی بر سرت برده اند اما می توانم به تو بگویم هیچ کس در تمام این سرزمین چنین قدرتی را ندارد ! فقط یک طور می توان اتفاقی که برایت افتاده را توضیح داد ، اینکه تو را به این جنگل آورده باشند و ذهنت را با اکیسر فراموشی مسموم کرده باشند.در این صورت نمی توانیم برایت کاری انجام بدهیم.
با لبخندی از سردرگمی رو به آن شکارچی گفتم : دیگر برایم زیاد است حضم تمام این ها! همین قدر هم که فهمیده ام همه چیز را برایم توضیح داده است. باید به سرزمینم باز گردم.راهش را هر طور است پیدا خواهم کرد.فقط راه شهر را نشانم بده !
شکارچیان که هنوز از وضعیت من خنده اشان گرفته بود پاسخ دادند : امیدوارم زنده بمانی با این وضعیتت.اکسیر فراموشی می تواند بسیار زیان بار باشد.راه آشکار است ، همین ارابه رو را در پیش گیر تا به شهر برسی ! چند سیاهی ای در راه خواهی بود و قبل از سیاهی بر درختی آویزان شو که زنده بمانی ! بدرود !
با چهره ای حیرت زده راه را در پیش گرفتم و مسیر را آنقدر پیمودم که روستا دیگر از دیدم محو شده بود و تنها اطرافم جنگلی با درختان کاملا عجیب وجود داشت که هر بار احساس میکردم درختان کاملا زنده بودند و به من لبخند می زدند.بسیار ترسناک بود !
مسیر به شدت طولانی بود و کم کم به آن نتیجه می رسیدم که تاریکی هیچ وقت قرار بر آمدن نبود ! هر چند ممکن بود که روز ها در این سرزمین آنقدر طولانی تر از دنیای انسان ها می بود که من را به ترس وا میداشت.در این صورت برای چندین روز راه رفتن ، آن هم روز هایی به این درازی ، قطعا پاهایم را کبود می کرد.
چاره ای نبود و باید راه را در پیش میگرفتم ؛ زیرا دیگر در مسیری گیر افتاده بودم که راه برگشتی در آن وجود نداشت.مدتی راه رفتم و راه رفتم و دیگر نا امید از آن شده بودم که هیچ گاه مسیر به جایی ختم شود.اما از یک طرف گویا متوجه شده بودم راه دراز ، به گونه ای که انگار دور یک انحنای بزرگ دور میخورد بیشتر و بیشتر کج می شد ! شاید بهترین و کوتاه ترین راهش آن بود که از میان قعر جنگل راه را دو نیم میکردم ؛ اینطور  بسیاری از راه را به آسانی می پیمودم.

بدون واهمه ای به قعر جنگل زدم و آن قدر جنگل را پیمودم که پس از راه درازی به کوهستانی عجیب برخوردم.شاید دلیل آنکه جنگل را دور می زدند همین کوهستان بود.چون مسیر ارابه ها از میان کوه ها نا ممکن بود ، اما برای یک شخص مثل من آن قدر ها هم سخت نبود.
راه کوهستان را در پیش گرفتم و چند تپه ای را پشت سر گذاشتم که ناگاه از پشت درختانی خمیده ، شخصی پیر با لباس های کهنه وار و عصایی بر دست که ظاهرش نیز شبیه به انسان ها بود پیدا شد و یکباره قهقهه ای زد و گفت : چه است بر من دیدن ؟ تو به دنبال من آمده ای؟
با حیرت و سردرگمی رو به آن پیرمرد عجیب پاسخ دادم : چه می گویی پیرمرد ؟ این جا چه میکنی؟ نکند به یک آبادی رسیده ام ؟ درست است ؟ اینجا آبادی ای وجود دارد؟
پیرمرد مرموز اندکی نزدیک تر شد و با تعجب پاسخ داد : تو مگر نمیدانی کجا هستی؟ اینجا کوهستان طلسم شده است. تو نمیدانی چرا به این جا کشانده شده ای نه ؟باید تو را به نزد خود ببرم ! کارهای زیادی برای انجام داریم !
با عصبانیت رو به آن پیرمرد دیوانه پاسخ دادم : من نمیدانم تو که هستی و چه میخواهی ! اما باید راهم را در پیش بگیرم ! اگر گم شده ای همراهم بیا تا به آبادی ای که آنسوی کوهستان است برسانمت.مطمئن هستم از همان جا می آیی !
پیرمرد مرموز لبخندی زد و پاسخ داد : تو بسیار سرسخت تر از آنی هستی که تصورش را میکردم.آن سوی کوهستان هیچ آبادی ای وجود ندارد.اما راه درست را آمده ای ! حال بگو ببینم نامت چیست جوان ؟
با تعجب و کنجکاوی رو به پیرمرد برگرداندم و پاسخ دادم : بسیار عجیب است ! تو حتی یک الف هم نیستی ! بگو ببینم پیرمرد ، نکند تو یک انسان هستی ؟در این سرزمین چه میکنی؟ نکند تو هم به سرنوشت من دچار شده ای ؟
پیرمرد مرموز بار دیگر لبخندی زد و گفت : خیر من انسان نیستم و الف هم نیستم ! به من می گویند تجلی گر ! شاید روزی کاملا بفهمی این یعنی چه ! برای حال لازم است که به من گوش دهی و هر چه را به تو می گویم در ذهن بسپاری ! من راهنمای تو هستم !
چهره ام غرق در حیرت شده بود و احساس میکردم دیگر عقلم را از دست داده بودم.بدون اعتنایی به آن پیرمرد راه کوهستان را در پیش گرفتم و به جنگل بزرگ دیگری که رو به رویم بود خود را رسانیدم.همانطور که مسیر را دنبال میکردم پیرمرد مرموز با غافلگیری عجیبی جلویم ظاهر شد و باز سخنان نامفهومی را تکرار می کرد : تو نمیدانی که دلیل آمدنت چه بوده ! این سرنوشت است که تو را به اینجا آورده ! باید گوش دهی ! تا زمان ظهور تاریکی چیزی نمانده !
در همان حال که آن پیرمرد مدام سخنان عجیبش را تکرار می کرد با سرعت بی نظیری پس از مدت طولانی ای تاریکی شروع به پوشاندن تمام سرزمین کرد.تاریک شدن هوا نیز در آن سرزمین اصول عجیبی داشت ! با چهره ای شگفت زده رو به آن پیرمرد کردم و گفتم : این هم از ظهور تاریکی ! اکنون دیگر تاریکی هم آمد ، چیز دیگری در انتظار دارم ؟
پیرمرد با لحن عصبانی ای ادامه داد :این تاریکی به زودی سر خواهد آمد ، اما تاریکی ابدی ای نه تنها این سرزمین را بلکه تمام سرزمین ها را در بر خواهد گرفت .تو باید برایش آماده باشی !
سخنان پیرمرد عجیب که تمام شدند ناگاه به طور عجیبی ناپدید شد و تاریکی به طور کامل همه چیز را تاریک و تار کرد.به سختی می توانستم چیزی را در آن تاریکی احساس کنم.به قدری تاریک بود که ذره ای از دنیای اطرافم مشخص نبود ! از سر ناچاری همان جایی که بودم نشستم و طولی نکشید که احساس کردم صدا های عجیبی در آن تاریکی جنگل به گوشم می خورد.درختان گویا به حرکت در آمده بودند.زمین لغزش میکرد و چیز هایی از زیر زمین بیرون می آمد و یا می رفت .
با ترس و واهمه ای که داشتم به آرامی صدا کردم : پیرمرد ؟ مرد کهنه سال ؟ تجلی گر ؟
صدای آشنای آن پیرمرد در پیچش هوا به گوشم می خورد که پاسخ میداد : نو را طلب کن ! دست هایت راه آن هستند تا در دل تاریکی روشنایی را به وجود آورند.تلاشت را بکن !
هنگامی که آن ندای عجیب را از آن پیرمرد شنیدم با واهمه ای که در دل داشتم دستانم را به زمین سپاردم و تکه چوبی را لمس کردم و مدت ها به خودم تلقین می کردم که باید شعله ای در آن تاریکی به وجود آید !
ندای مرموز بار دیگر در همه سویم گفت :به حرارت وجودت بنگر ! گرمای درونت را به آن ده تا برایت روشنایی بیامرزد!
با سردرگمی چشمانم را در آن تاریکی بر هم فشردم و آرام آرام نوری از میان آن تاریکی مطلق خلق شد که از آتشی بود که از دستانم پدید می آمدند ! به وضوح آن را میدیدم که دستانم مشعلی شده بودند و آن چوب کوچک را به خاکستر تبدیل می کردند.
با خیرگی خاصی به آن آتش خیره شده بودم که یکباره ضعف عجیبی کل وجودم را گرفت و همانند آتشی که یکباره خاموش می شود بر زمین بی هوش افتادم.
وقتی چشمانم را با خستگی فراوانی از هم می گشودم پیرمرد مرموز با همان عصایی که بر دست داشت جلویم قرار گرفت و گفت : برای آن مدت زمان طولانی آتش را خلق کردن برایت زیاده بوده است ! بدن تو همانند منبعی از نیرو است و اگر یکباره آن را بیرون بدهی همانند اتفاقی که دیشب برایت افتاد بر سرت می آید. نیرویت را حفظ کن !
باید نیروی کافی به دست بیاوری و حتی قدرت کافی برای این را هم نداری که غذایی برای خودت تحیه کنی ! نیاز است خودت دست به کار شوی ! کمانی از ریشه درختانان بساز و برای شکاری که در انتظارت است آماده شو !
پس از آنکه تکه چوبی را به هر سختی به شکل کمانی در آوردم به سمتی از جنگل روانه شدم و هنوز مسافت زیادی را نپیموده بودم که سروکله یک اروکال ، همان موجودی که آن شکارچیان قصد شکارش را داشتند پیدا شد و هنوز گویا از وجودم اطلاعی پیدا نکرده بود با آنکه کاملا من را دیده بود.
با واکنش یکباره ای پشت درختی خود را پنهان کردم و پس از آن که نفسم را درون سینه ام حبس کردم کمان را بیرون آوردم تا به سمت آن نشانه بروم که در کمال نا امیدی آن اروکال چابک را که از قبل در حال  فرار بود در فاصله بسیار دوری دیدم.
پیرمرد مرموز باز سروکله اش پیدا شد و با لحن تمسخور آمیزی رو به من گفت : قبل از آن که فکر شکار آن اروکال به سرت بزند او می فهمد ! باید این را بدانی که اروکال ها از دیدن اشخاص نمی رهند بلکه از ترس شکارشان فرار می کنند. بنابراین نمی توانی حتی به وسیله قدرتت به این اسانی آن ها را شکار کنی !
با عصبانیت رو به آن پیرمرد فریاد زدم : چرا سعی نمی کنی خودت دست به کاری بزنی ؟
پیرمرد لبخندی از خونسردی زد و ادامه داد : بهتر است مقداری از شیره ای که در ریشه ای درختان است بنوشی !
با عصبانیت از سر ناچاری زخمی بر ریشه یکی از درختان به وجود آوردم و مقداری از شیره ای که از آن چکه میکرد به دستانم پر کردم و با دلهرگی آن را سر کشیدم ! تصور نمی کردم شیره ای که از آن ریشه بیرون می آمد طعمی به آن شگفت انگیزی داشته باشد.بسیار عجیب بود.
پس از باز ستانی نیرویم برخاستم و سعی کردم مسیرم را ادامه دهم که آن پیرمرد سعی کرد هشداری از آنچه جلویم قرار داشت بدهد ، اما ظاهرا دیگر دیر بود ! چندین شخص با ظاهر هایی که به سربازان و یا ماموران گشت شباهت داشتند از دور نمایان شدند و ابتدا گمان می کردم که با دیدن آن ها دیگر به مقصدم رسیده بودم و آنها نشانه آن بودند که شهر نزدیک بود و پس از ان که آن سربازان من را دیدند به سمتم آمدند و با قهقهه ای از سر آن که گویا دزد را یافته بودند کردند و گفتند : از کجا فرار کرده ای سرباز احمق ؟
هنگامی که این سخن را گفتند اطرافم را گرفتند و من را به دنبال خودشان کشاندند. در حالی که خشم در تمام وجودم بود با عصبانیت رو به آنها فریاد زدم : من را رها کنید سربازان بی خاصیت ! من کاری نکرده ام .
پس از آن که از جنگل عبور کردیم به دژ بلندی رسیدیم که یک پایگاه کوچک درون آن وجود داشت و از هر دو سوی دژ ، دیوار بسیار بلند و بی انتهایی دور تا دور سرزمین را می پوشاند که هر کسی را به خیرگی وا میداشت.
دست بسته به سازه ای بزرگ رسیدیم و در حالی که جلویم شخصی را بر روی تختی چوبی میدیدم که گویا حاکم آن دژ بود ، سربازان با ادای احترامی رو به او گفتند : سرورم ! ما این سرباز فراری را در حالی که در اطراف کوهستان گم شده بود پیدا کردیم.
حاکم دژ با خونسردی رو به من کرد و پرسید : از کدام دژ فرار کرده ای جوان ؟
با عصبانیت رو به آن شخص پاسخ دادم : از هیچ دژی فرار نکرده ام. از روستایی که بسیار از اینجا دور است در راه شهر بودم که سروکله ام به کوهستان ممنوع افتاد.این سرباز های نادان من را به اشتباه گرفته اند.
حاکم دژ لبخندی زد و ادامه داد : این دروغ ها را خیلی وقت است می شنوم.بهتر است داستان بهتری برای تعریف کردن داشته باشی ! اگر نگویی از کدام دژ آمده ای عاقبتت همانند فراری هایی خواهد شد که قبلا اینجا بوده اند.
هیچ توضیح قابل درکی برای گفتن نبود تا آن نگهبان های دژ را قانع کند ، زیرا هرچه میگفتم آنها به تمسخور میگرفتند و تنها کاری که می کردم گوش دادن به آنها بود.حاکم دژ در حالی که خشمگین از جایش برخاسته بود فریاد کشید : هیچ کس را تا به این حد لجباز و مغرور ندیده ام ! مجازاتت این است که در اولین دفاع به آنسوی دژ فرستاده شوی !
حاکم دژ با خشم رو به یکی از فرماندهانش کرد و دستور داد : این سرباز یاغی را از دروازه عبور دهید به آن سوی مرز گرینلد.
فرمانده ای که در مقابل حاکم ایستاده بود با اطاعت امر رو به چند سرباز کرد تا من را همراهشان بیرون ببرند و طولی نکشید تا سر از دروازه بزرگ دژ سنگی در آورده بودم.بسیار بزرگ بود ، اما چه چیزی در آن سو انتظار من را می کشید کنجکاوی من را به شدت بر انگیخته بود !
بدون معطلی سپاه کوچک نگاهبانان دژ از دروازه عبور کردند و چیزی که در آنسو میدیدم را باور نمیکردم و درست چیزی که عجیب بود ، این بود که هیچ چیزی در آن سوی نبود ! به معنای واقعی چیزی به جز یک بیابان خشک و بی آب و علف در آن سوی دژ وجود نداشت و با توجه به این که در این سوی ، کف زمین را بوته های سبز پوشانده بود و جنگل بسیار شلوغی در سرتا سر سرزمین وجود داشت ، این سوی از دیوار چگونه بدین شکل بود کاملا یک معما بود !
بیابان را مدتی پیمودیم و تازه به آرامی بوته ها و یا درختچه های خشکیده ای در فاصله ای دوری به چشم می خورد و همین که به اولین سخره زرد رسیده بودیم فرمانده دژ رو به من کرد و با لحنی مظطرب بیان کرد : گوش کن جوان ! شاید این اولین جنگت در این سوی دژ باشد ؛ باید بدانی این جن ها غیر قابل پیشبینی خواهند بود و باید بسیار سریع تر از آنها عمل کنی و قبل از اینکه آنها حمله کنند تو حمله کنی ! منظورم را که میفهمی ؟
با چهره ای رنگ پریده پاسخ دادم : بجنگم ؟ من که جنگیدن را نمیدانم ! سربازانی که اطراف فرمانده را پوشش داده بودند قهقهه ای زدند و بدون هیچ حرفی کمان ها و نیزه هایشان را بالا گرفتند تا آماده نبرد شوند ! باور نمیکردم که حتی صلاح هایشان فاقد تیغه آهن می بود و آنوقت انتظارشان آن بود که در مقابل چیزی که نامش را جن خطاب می کردند بجنگند.
در میان جنگجو ها چنیدن شخص بدون هیچ صلاحی در عقب گروه با تکه سنگ های سبز رنگی در دست هایشان ایستاده بودند و در حالی که به آنها خیره شده بودم ناگاه از زیر سخره های سنگی بزرگی غره های عجیبی به گوش می خورد که با نمایان شدن ظاهرشان متوجه موجوداتی بسیار زشت با هیکل های درشت پدیدار شد و با جهش هایی که به سختی قابل تشخیص بودند به هر طرف می پریدند.هیچگاه در عمرم چنین موجوداتی پلید را به چشم ندیده بودم و بدون شک هر کدام می توانستند به آسانی یک جمعیت عادی را از پای در بیاورد.
اما جنگجو های دژ دیوار بزرگ که ظاهرا از مرز شهری به نام گرینلد در برابر این موجودات دفاع می کردند چیز هایی را در اختیار داشتند که یک انسان عادی نمیتوانست داشته باشد.آن ها الف بودند و قدرت های بی نظیری را در اختیار داشتند که هر کدام به نحوی با آن موجودات عجیب که جن نامیده می شدند داشتند.
جن ها به سرعت تغییر مکان میدادند و جنگ به سرعت عجیی آغاز شد و در یک سو جنگجو هایی که نیزه های چوبی بر دست داشتند ریشه هایی در سر نیزه هایشان ایجاد می کردند و یا آنهارا به نحوی تغیر شکل میداند تا آن جن ها را از پای در بیاورند.
در سویی دیگر کمان دار ها تیر های چوبی  اشان را در سینه آن جن ها فرود می آوردند و هر بار که تیری به سینه آن جن ها کمانه می کرد ریشه های عظیمی در سراگوشه بدنشان به قدرت زیادی بیرون می زد.
در میان این جنگ سخت در حالی که هیچ چاره ای از من نبود و هیچ کاری هم نمی توانستم انجام بدهم به ناچاری خود را عقب کشیدم که در پشت جنگجو ها ، تعدادی که به عنوان پشتیبانی منتظر مانده بودند را به نحوی عجیب در حال ایجاد حلقه های نورانی و سبز رنگی که هر چه بود از آن سنگ های کوچکشان بود به دور دستشان بودند که ظاهرا نیرو های الفی اشان را قدرت مند تر میکرد.جادوگر های سبز به طرز عجیبی شروع به ایجاد گودال هایی کردند که مدام به طور شگفت انگیزی آن گابلین ها را اسیر می کرد و مشت هایی سنگی را از دل زمین بیرون می کشاندند و بر سر آن جن ها می کوبیدند.در طرفی دیگر بوته هایی خشکیده بر روی زمین شروع به زنده شدن می کردند و از زیر زمین خود را بیرون میکشیدند تا در مقابل آن جن ها بنگند.
در آن میان جن ها تعدادشان به شدت زیاد تر بود و مطمئنا هر چه قدر آن جنگجو ها قدرت مند می بودند نمیتوانستند با آن سپاه کم در مقابل آنها دوامی بیاورند.نمیدانستم فرار در آن موقعیت عاقلانه بود و یا من را یک ترسوی بیچاره جلوه میداد.در هر صورت جن ها از ایستادن من به عنوان یک تماشاگر در عقب سپاه روی خوشی نداشتند و بالاخره متوجه من شده بودند.از همین رو به سرعت من را هدف قرار دادند تا با چنگال های ترس برانگیزشان من را به کام مرگ بکشانند که از سر ناچاری در آن موقعیت به سرعت شروع به فرار کردن به سمتی ناکجا آباد کردم و هم زمان فریاد جنگجو ها را که من را فریاد می زدند : بزدل بی چاره ، تو خواهی مرد ، پس حداقل بجنگ و شرافت مندانه بمیر !
آن سخن های کنایه برانگیز در دل ، من را به حقارت و به شرمساری می کشاند ، و میدانستم که ترسی از مردن من را به آن صورت به فرار وا نمیداشت بلکه هدفی در سر داشتم که نمیتوانستم بی هوده در آن میدان آن را ببازم.من باید به دنبال راهی می گشتم که به سرزمین پدری ام باز میگشتم و تا دیر تر از آن نشده بود ویستا را پیدا میکردم.
به سرعت تمام به سویی که نمیدانستم انتهایش به کجا بود در فرار بودم و آن جن ها نیز من را همانطور دنبال می کردند.طولی نکشید تا متوجه دیوار بی انتهایی بزرگ شدم که از هر سو نا انتها به نظر می رسید. به نظر می آمد مسیرم به سرزمین گرینلد باز می گشت اما آنجایش ناامید کننده بود که هیچ راهی به آنسویش یافت نمی شد. مسیر دیوار را آنقدر دنبال کردم و با وجود آنکه اثری از آن جن ها دیگر نمی یافتم ، اما میدانستم که دیر یا زود در این سوی دیوار به کام مرگ فرستاده می شدم ؛ از همین رو به سرعت هر چه تمام دیوار را تا جایی که می توانستم دنبال می کردم تا اینکه سر از پرتگاه و دره ای پهناور در آوردم که دیوار را همانجا قطع می کرد.به نظر دیگر دیوار در آنجا به انتها رسیده بود و امید من برای یافتن راهی به آن سویش از دست رفته بود.هر چند اطمینانی به آن نداشتم که آن سوی دره بزرگ دیوار ادامه ای میداشت یا خیر ، به هر حال هیچ عایدی به حال من نمی کرد.
نا امید همانجا بر زمین ، خسته و کوفته تکیه بر دیوار دادم و طولی نکشید که به طرز غافلگیرانه ای هوا شروع به تغییر کرد و سرد و سرد تر میشد.باد سردی از هر سوی به سمت من می وزید که باعث لزره ای در تمام بدنم می شد. هوا به سرعت شروع به تاریک شدن کرد ؛ چیزی که عجیب بود ، آن بود که به وظوح میدیدم در این دنیا آن خورشید نبود که به پشت کوه ها می رفت و خاموش می گشت ، بلکه خورشید همواره در آسمان  ثابت مانده و بود و این خود خورشید بود که رو به خاموشی می رفت و هنگامی هم که خاموش می گشت سرمای بی رحمانه ای در آن زمان کوتاه تمام سرزمین را به یخبندان می کشاند ؛ بسیار عجیب بود.
در آن موقعیت آتشی شعله ور بسیار لازم بود تا در آن تاریکی مطلق و آن سرمای بی رحم مرا محافظت کند.هرچند می دانستم با آن کار توجه جن ها را در هر کجای سرزمین به خود جلب می کردم.زیرا دشتستان بی آب و علف هیچ مانعی برای جلوی آن را گرفتن نداشت.اما چاره ای هم نداشتم و در هر صورت از شدت سرما به حلاکت می رسیدم.
تکه چوب هایی خشکیده ای را قبل از خاموشی مطلق پیدا کردم و در نزدیکی دیوار بر روی هم قرار گذاشتم و سپس دستان بی جانم را به آرامی بر کف آن ها قرار دادم و در کمال نا امیدی هر بار که تلاش می کردم آتش را شعله ور کنم بادی سردی می وزید و آن را خاموش می کرد.دیگر صبر سر آمده بود و نمیدانستم چه چاره ای می تواستم بیاندیشم.از شدت سرما جسمم بیجان میشد و چشمانم رو به خواب غافلانه ای می رفت که باعث مرگم میشد.در همان گرگ و میش حالی غباری نورانی و سبز جلوی چشمانم شروع به پرسه زدن کرد ؛ شاید توهماتی از گیج حالی ام می بود و شاید هم پروانه شب تابی که من را سرگرمی خودش می دید.اما رفتاریات آن غبار نورانی به قدری توجه من را به خود جلب کرده بود که احساس میکردم راه فراری را به من نشان میداد.به سختی از روی زمین برخاستم و آن غبار را دنبال کردم و در سویی از دیوار ، غبار توقف کرد و به طرز عجیبی به درون دیوار فرو رفت و یکباره دریچه ای در دل آن دیوار فرو ریخت و دری به آن سوی دیوار پدیدار شد.در آن تاریکی مطلق به دنبال آن غبار نورانی که راهنمایم شده بود به راه افتادم و آنقدر از دل جنگل تاریک عبور می کردم تا به همان کوهستان ممنوعه بازگشتم و انجا بود که برای اولین بار احساس آسوده خاطری تمام وجودم را پر کرد.
به دنبال غبار کوه ها را پشت سر گذاشتم تا اینکه سر از یک غار بزرگ و عجیب در آوردم و آنجا غبار نا پدید گشت و تاریکی مطلقی همه جارا فرا گرفت.با خود در آن فکر بودم که باید تا فردا منتظر میماندم تا هوا کمی روشن تر شود اما کنجکاوی من را آرام یکجا نمی نشاند. باید سر از چیزی که ان غبار می خواست به من بفهماند در می آوردم.
تکه چوبی را در آرامش کامل پس از جستجوی فراوان گوشه ای پیدا کردم و آن را مشعلی نورانی ساختم و بر دل غار عجیب و مرموز زدم.هنوز قدمی بر نداشته بودم که شکی عجیب بر وجودم اصابت کرد و آن مشعل نورانی را نیز خاموش کرد و سپس در گوشه ای غبار نورانی  و سبز رنگی شروع به روشن کردن تمام غار کرد و بدون شک چیزی را میدیدم که باورش نمی کردم.علائم ها و الگو هایی در آن غار بر روی دیواره ها به چشم می خوردند که به شدت شبیه به دست خط انسان ها شباهت می داشت و سخنی از هزاران سال قبل تر را می زد.اما چیزی که سهرانگیز بود تحرک آن الگو ها بود که هر کدام داستانی را بیان می کردند.
در حالی که به هر طرف خیره وار بر روی دیواره های غار همه چیز را نگاه می کردم ناگاه چشمم بر شخصی یا جسدی که روی تخته سنگی دراز آرمیده بود افتاد و هنگامی که نزدیک تر شدم تا چهره او را به دقت نگاهی بیاندازم یکباره تبدیل به خاکستری شد و ناپدید گشت و سپس صدایی غافلگیرانه از پشت سرم ، سکوت غار را به طرز شکه کننده ای شکست و گفت: چیزی که تو دیده ای حقیقت ندارد و تنها چیز هایی هستند که میبینی !
وقتی برگشتم و پشت سرم را نگاهی انداختم در کمال شگفتی همان پیرمرد عجیب را دیدم که چند وقت پیش او را در همین کوهستان یافته بودم.پیرمرد مرموز ادامه داد : در حقیقت چیز هایی که میبینی حقیقت دارند اما وجود خارجی ندارند ؛ پیرمرد مجددا تبدیل به خاکستری شد و به هوا رفت.