فصل اول : کتاب                         
 
انسان ها موجودات بسیار عجیبی هستند ؛ در سراگوشه این سرزمین ها مردمانی متفاوت با رنگ و زبان و رسومات عجیبی وجود دارد که از همه اینها مهم تر آیین ها و ادیانیی در هر سرزمینشان وجود دارد که نحوه زندگی اشان را با یکدیگر کاملا متفاوت میکند.
در این دنیایی که مردمان به دسته هایی وسیع تقصیم شده اند ، زندگی آسان نیست ؛ از بردگانی که آزاد به زندگی کردن نیستند ، یتیمانی که سرپناهی برای زندگی کردن ندارند ، خدمت گذارانی که مجبور به کار کردن برای ثروتمندان برای سیر کردن خود هستند ، ایامی که تابع خواسته های پادشاهانشان هستند ، اشرافیانی که به دنبال آزار زیرتر های خود برای سرگرم کردن روزهایشان هستند و سرانجام سران قدرتی که هرچه گویند باید همان شود ، در این میان کدامین قشر خود را میدانم ؟ شاید از نظر آنها من تنها یک خدمتکار ساده استبل مزرعه ای کوچک هستم که برای به دست آوردن یک تکه نان حاضر به هر کاری بودم و روز و شب را در آن استبل پر از تعفن اسب ها و گاو های آنها سپری میکردم ؛ آنها شاید فکر میکردند که همه چیز دارند ! اما مطمئن هستم که همه چیزشان میتوانست در یک چشم بر هم زدن پوچ و بی اثر شود ؛ به گونه ای که هیچ گاه آنرا نداشتند.
شاید سپری کردن درون آن استبل ، برای یک شب بسیار سرد ، که حتی آن حیوان های بی زبان هم از آن رضایتی نداشتند ، صرف نظر از آن همه بوی تعفنی که چندان طاقت فرسا نبود ، باز هم میدانستم باید تامل میکردم تا زمان مناسبش فرا می رسید ؛ زیرا در انتظار بودم .
زندگی برای من همیشه آنطور نبود ! پدرم یک انسان شریف بود و مادرم یک اِلف از دنیایی دیگر ؛ البته این چیزی بود که از قصه های شبانه اش به یاد می آوردم ؛ تنها این یقین را داشتم که او یک الف بود ؛ اگر هم میخواستم آن را باور نکنم برایم ناممکن بود ، زیرا یکی از درد اور ترین لحظات زندگی ام آن زمانی بود که زخم هایی سخت برروی گوش هایم که من را از انسان ها متفاوت جلوه میداد با دستان خود به یادگار گذاشته بودم  تا به هر قیمتی بود هویتم را از انسان های خرافه ستا پنهان میکردم.
آن زمان پنج سال بیشتر سن نداشتم که پدر و مادرم به طریق نامعلومی و ناعادلانه از من گرفته شدند و شاید اگر میدانستم مصوب آن چه کسی میبود ، لحظه ای هم او را امان نمی گذاشتم ؛ اما در کمال تاسف هیچ چیزی از گذشته آنها نمیدانستم ؛ شاید دیگر خیلی وقت بود این موضوع را به فراموشی سپارده ام.
ریشه اجدادی پدرم که هیچ بنیه و نشانی ندارد و از سوی مادرم نیز ، آنطور که به خاطر می آورم او همیشه میگفت در دنیایی دیگر زندگی میکرد ؛ کسی چه میداند ! الفها موجودات بسیار شگفت انگیزی هستند و تا انجایی که از داستان های مادرم به یاد می آورم آنها قدرت هایی بی کران دارند و کارهای زیادی از دستشان بر می اید که شاید باعث شود بتوانم انتقامم را از هر آن کسی که زندگی ام را چنین کرده بگیرم.
شاید گمان کنند من تنها یک کارگر ساده استبل هستم که روز ها و شب هایش را با تعنه اربابان میگذراند ، زمانی خیلی  قبل تر از این ها یک ماجراجوی جهان گرد بودم که اتفاقات عجیب و مکان های شگفت انگیز زیادی را طی کرده بودم ؛ برای آخرین ماجراجویی ام به دنبال کتابی بودم که میتوانست زندگی ام را برای همیشه عوض کند ؛ کتابی از دنیای الفها که نیرویی کهنی در آن نهفته است !
هیچ برای از دست دادن نداشتم و از همین رو برای پیدا کردنش شاید جانم را نیز میدادم ؛ از آن موجودات الف چیز زیادی نمیدانستم ؛ اما همانقدر میدانستم که در دنیای آنها گونه هایی متفاوت وجود داشت که یکی از آن گونه ها را ریشه مادری ام ساخته بود ، ریشه من !
جهان را جستیده ام و به این جا رسیده ام ! حکیمی یهودی که به گمان این کتاب را در اختیار داشته است ؛ گنجینه های علوم بزرگی را زیر و رو کرده ام اما چیزی در این ارتباط به درستی پیدا نکرده ام و اگر هم پیدا کرده ام داستان های خرافه ای بیش نبودند که حتی اشاره ای به وجودیت الفها در آنها برده نشده بود ؛ هیچ کس نمیداند آنها چیستند .
 سرانجام از کتابی کهنه که توسط یکی از شاگردان آن حکیم نوشته شده بود به آن نتیجه رسیدم که کتاب حقیقی مربوط به هزاران سال قبل ، از زمان پیدایش نیروی هستی ، در جایی وجود داشت ؛ کتاب بزرگ حیات توسط اولین الفهای هستی نوشته شده بود و نیروی غیر قابل تصوری را برای کسی که آن را درک میکرد داشت ! اگر آن کتاب در دست کسی بود که فکرش را میکردم ، از جانم هم گذشته آن را سرانجام به چنگ می آوردم .
شاید گفتنش آسان به نظر بیاید ، اما به دست آوردن اعتماد کسی که حتی به سختی به خودش نیز اعتمادی ندارد کار ساده ای نیست !
درحالی که مشغول به بار کردن کاه ها از درون انبار بودم و گاه دادن آب به اسب ها من را سر گرم میکرد ، آن روز کالسکه ای از راه رسید که ظاهر بسیار تمیزی داشت !
کالسکه درست جلوی خانه حکیم آبرام توقف کرد و پس از کمی تامل زنی بسیار مسن از درون آن بیرون آمد و پس از او دختری جوان و زیبا ندیم ، ملحق شد که به نظر اشراف های ثروت مندی می آمدند.
طولی نکشید تا حکیم آبرام از خانه بیرون آمد و شروع به خوش آمد گویی با آن زن مسن کرد و از آنها به داخل خانه استقبال کرد ! در همان هنگام آن پیرزن مسن رو به حکیم با لبخندی گفت: اوه ! برادر عزیرم ، چقدر از دیدن دوباره تو خرسندم ! اما مجبور هستم به عرضتان برسانم که نوه ام آلیشوا " به تازگی پدرش را از دست داده است و مادرش نیز مدتی را مریض احوال خواهند بود ! میدانی برادر ، من در شرایطی نیستم تا از او مراقبت کنم ؛ اما از تو میخواهم از نوه ام تا موقعی که مادرش کمی خوش احوال شوند به خوبی مراقبت کنی !
در همان حال حکیم پیر رو به آن پیرزن مسن که ظاهرا خواهرش بود ، با لبخندی پاسخ داد : مطمئن باشید خواهر ، از او به خوبی استقبال خواهد شد .
پیرزن مسن با لبخندی از دلگرمی سوار بر کالسکه اش شد و طولی نکشید که از آنجا محو شد ! در آن حال حکیم با عصبانیت رو به من کرد و فریاد کشید: به چه خیره شده ای نادان ؟ به کارت برس !
در آن هنگام خشم کوتاهی درونم را گرفت و ناگاه سطل های پر از آبی که در دست داشتم در کمال شگفتی به خود ترکیدند و آبی که از چاه بر کشیده بودم تا برای اسب ها ببرم بر روی زمین پخش شد ؛ دخترک جوان لبخندی زد و حکیم آبرام با عصبانیت بیشتری به سمت من آمد و در حالی که دستش را بر من بلند کرده بود ناگاه پس کشید و رو به آن دختر ، نیم نگاهی انداخت و با لحنی خشمگین رو به من گفت :کارت را درست انجام بده ! در غیر این صورت برایم مهم نیست که چه خواهی کرد ، به عنوان یک برده تو را به یک احمق خواهم فروخت ! مطمئن باش این کار را میکنم ؛ درون گوشت فرو ببر !او هرگز اجازه چنین کاری را نداشت ؛ زیرا نه من برده اش بودم و نه او اجازه گرفتن برده ای را داشت *؛
*( مهاجران و یهودیان در هیچ شهری از طوران اجازه گرفتن برده ای را نداشتند و تنها ثروتمندان میتوانستند برای خود خدمتگذارانی طلب کنند ، که در میان مهاجرینی که در طوران زندگی میکردند ، به جز تجاران پیدا کردن کسانی که ثروتی چنین از خود میداشتند بسیار دشوار بود. )
 با این حال با خشمی که برخود مخفی کرده بودم رو به حکیم پاسخ دادم :عذر میخواهم ، دیگر تکرار نمی شود.
حکیم رو به خانه راهش را در پیش گرفت و با چهره ای خوش رو ، رو به نوه خواهرش آلیشوا ،  گفت : زیاد توجهی نکن ! ا خدمتکاری گستاخ است که لیاقتش تنها همان استبل است!
با عصبانیتی که درونم بود سطل های شکسته را برداشتم و درون انبار انداختم ، گاری کوچکی را که به گوشه ای تکیه داده بود از آن برداشتم و به طریق آن اسب ها را سیراب کردم ؛ دمدم های ظهر بود که همسر حکیم که خوشرو تر از خود او بود به سمت استبل آمد و ده سیگل ( سکه نقره ) به دستم داد و از من خواست تا ارابه را به شهر ببرم و برایش چیز هایی را که درخواست کرده بود خریداری کنم.
پس از آن که سوار بر ارابه شدم و تصمیم گرفتم راهم را درپیش بگیرم یکباره سروکله آلیشوا پیدا شد و با ظاهری تند جلوی من را گرفت و گفت: میخواهم من را به شهر ببری !
با چهره ای متعجب رو به او پاسخ دادم : این ارابه است ، گمان کنم آن را با کالسکه ات اشتباه گرفته ای بانوی جوان !
 
در همان حال بانو آلیشوا بدون توجهی به حرف های من یکباره سوار بر ارابه شد و ادامه داد: من از زمانی که پدرم را از دست داده ام یک بار هم رنگ بیرون را ندیده ام و برایم مهم نیست که با چه چیزی و چه کسی بیرون میروم ! پس بدون حرفی حرکت کن !
با چهره ای در هم فرو رفته ارابه را به حرکت در آوردم و به سمت شهر به راه افتادم  که یکباره با چهره ای شرمسار حرفش را پس گرفت و گفت : البته منظورم این نبود که شما ...
-        یک خدمتکار استبلم ؟ خب چیزی است که هستم و نمی توان جور دیگه ای آن را فرض نمود! حتما با خودت فکر میکنی که چه مصیبتی است که با یک خدمتکار استبل هم سخن شده ای؟ اصلا به این فکر کرده ای با چه رویی قرار است درحالی که سوار بر یک گاری شده ای و یک خدمتکار استبل آن را سوار است به شهر بروی؟
در همان حال آلیشوا با چهره ای در هم فرو رفته پاسخ داد : خیر ! منظور من آن نبود ؛ حتی لحظه ای هم به تو فکر نمیکردم ؛ حق را ستایش، چطور فکر کرده ای افکار من لحظه ای سمت تو بوده ؟ شاید ننگ باشد اما اهمیتی نمیدهم !
با لبخندی خشک افسار اسب را کشیدم و آن را به سرعت تر تازاندم و یکباره گفتم : عذر میخواهم من بسیار عجله دارم باید هر چه سریع تر چیز هایی که همسر حکیم می خواهند برایشان ببرم ؛ شما مانع آن میشوید و نمی توانم به سبب شما دیر کنم!
بانو آلیشوا با چهره ای نگران پاسخ داد: ببینید من آنطور که شما فکر میکنید به نظر می آیم نیستم ؛ اصلا نمیدانم چرا با تو هنوز سخن میگویم ؛ فقط من را به خانه مادر بزرگم ببر ، آنجا پیاده میشوم و دیگر من را نمیبینی !
پس از آنکه به شهر رسیدم ابتدا بانو آلیشوا را به جایی که میخواست ، کنار ملک بسیار بزرگی که متعلق به مادربزرگش یعنی خواهر حکیم آبرام بود پیاده کردم و در همان حال مردی به سوی او آمد و گفت : بانو اینجا حضور ندارند و تا مدتی نیز بر نخواهند گشت !
در همان حال رو به آلیشوا کردم و گفتم : امر دیگری ندارید بانوی جوان ؟
با تردیدی که درونش احساس میکردم پاسخ داد :خیر میتوانید به کارتان برسید .
به سرعت اسب را تازاندم و چیزهایی را که همسر حکیم خواسته بودند نیز از بازار تهیه نمودم و نزدیک به غروب به سوی خانه حکیم بازگشتم و هنگامی که به آنجا رسیدم کالسکه ای را که بانو آلیشوا را بازگردانده بود در آنجا دیدم که در حال برگشتن بود.
حکیم با خشمی که سراسیمه اش کرده بود به سرعت به سمت من آمد و فریاد کشید : تو ای نادان ! با خودت چه فکری کرده ای که نوه خواهرم را با این ارابه کهنه به شهر برده ای ؟ هان؟دیگر نباید زنده ات بگذارم !
نمیتوانستم هیچ پاسخی به او بدهم ، زیرا هرچه میگفتم موجب میشدم حرف هایش را ادامه دهد و از همین رو کاملا ساکت ماندم تا اینکه یکباره با عصبانیت رو به همسرش کرد و گفت: حق ندارد تا یک هفته غذایی بخورد ، بهتر است کنار همان اسب ها و گاو ها کاه بخورد !
با خشمی که در وجودم بود رو به استبل بازگشتم و بدون هیچ سخنی به سوی انبار کاه رفتم تا کاه ها را از انجا به استبل گاو ها ببرم و در حالی که کاه ها را جابه جا میکردم خشم در وجودم اوج می گرفت وبه سختی آن را کنترل میکردم که ناگاه لرزه عجیبی همه چیز را دربر گرفت ؛ انبار و استبل را شروع به لرزاندن کرد و حیوان های بی زبان از ترس ، حراسان خود را به در و دیوار میزدند ؛ آب از درون آبخور ها به سمت بالا منعکس میشد که کاملا شگفتی را در آن لحظه به وجود می آورد ! احساس عجیبی درونم پدیدار شده بود که غرور غیر قابل توصیفی را درونم برانگیخته بود .
در همان حال یکباره سروکله همسر حکیم پیدا شد و همه چیز به حال اولش برگشت ؛ در آن حال که سعی کردم تا کاه ها را به گاری منتقل کنم که همسر حکیم با ناراحتی رو به من گفت : میدانم رفتار آبرام مناسب نبوده است اما تو کاری را انجام داده ای که حتی میتوان از سر آن محکومت کرد ! قبل از این که کاری را بکنی فکر کن آن کار درست است یا خیر !
قبل از آنکه حرفی بزنم یکباره ادامه داد : همه چیز را میدانم ! آلیشوا حقیقت را به من گفته است که تو را به زور مجاب کرده است اما باز هم از گناهت کم نمیکند ؛ اگر در سرت چیزی را در مورد آن دختر می پرورانی از همین ابتدا بدان که خطر بزرگی تو را تهدید خواهد کرد ؛ نه برای آنکه آلیشوا از خانواده ای ثروت مندیست و تو تنها یک کارگر ساده استبل ! بلکه خون از خون می گریزد ؛ تو از خون مادی هستی که طوران را حکم می دهد و آن دختر از یهود ؛ پس باید بدانی چه است ، قرار بر  میان ؛ عاقلانه فکر کن ! تو مرد خوبی هستی و نمیخواهم که تباه شوی !
هنگامی که حرف های همسر حکیم آبرام تمام شد از کنار استبل دور شد و مدت زیادی طول نکشید که یکباره سر کله بانو آلیشوا نیز پیدا شد و درحالی که مقداری نان و غذا همراهش بود رو به من گرفت و گفت : از وضعیت پیش آمده احساس گناه می کنم ، مسئول ان من هستم ، پس این غذا را بگیرید و این احساس گناه من را خاتمه بدهید ؛ تمنا می کنم.
 در همان حین رو به او کردم و گفتم :گمان میکنی اینها چیزی را عوض خواهند کرد ؟ نیازی به ترحم ندارم ، پس شما هم نیازی نیست برای من احساس تاسف بخورید ؛ زمان زیادیست اینگونه از پس خود بر آمده ام.
 بانو آلیشوا در حالی که هنوز مجاب نشده بود ادامه داد : ببینید ، می دانم که از دست من دلخور هستید و من هم ابراز پشیمانی می کنم ، همینطور از این وضعیتی که دارید بسیار دلخور هستم ، هیچکس نباید اینگونه زندگی کند ؛ از حکیم آبرام می خواهم تا جای بهتری برایتان فراهم کنند.
-        قبلا هم گفته ام ! من نیازی به ترحم شما ندارم ! همچنین حکیم آبرام اهمیتی به خدمتکاری مثل من نمی دهند ؛ اشرافیان به گونه ای زندگی کرده اند که ذهن هایشان را از دانستن حال زیر دستان مسموم کرده اند و آن را ننگ میدانند اگر ذهنشان را درگیر اینها بکنند ؛ تنها چیزیست که در هر رنگ و هر زبان و آیینی پابرجاست و مشترک .
آلیشوا- این طور نیست ! اگرچه حقیقت است و اشرافیان حال ایام و زیرتر ها را نمیدانند اما رئوفت در هر آدمی چه تهی دست و چه اشراف میتواند خوب و بد باشد ؛ ایشان آدم بسیار مهربانی هستند ، مطمئن هستم که بالاخره شما را می پذیرند ، ایشان حکیم  و نویسنده بزرگی هستند ، این جور مسائل را درک می کنند ؛ گمان کنم چندی از کتاب هایش را خوانده اید!
-        به نظر شما من در موقعیتی هستم که بتوانم کتاب مطالعه کنم ؟
 در همان حال بانو آلیشوا تاسفی ای در چهرهاش پدیدار شد و تا خواستند حرفی بزنند ادامه دادم: البته ! من مطالعه کردن را دوست دارم ، خیلی وقت است که در جستجوی کتابی بسیار خاص هستم ؛ نامش را به سختی به یاد می آورم ؛ گمان کنم چیزی به نام عناصر هستی بخش خواهد بود ؛ احیاناً شما چنین کتابی را تاکنون ندیده اید؟
 در همان حال بانو آلیشوا با تعجبی که روی چهره اش نمایان شده بود پاسخ داد : به حقیقت ، من چیز زیادی از این گونه کتابها نمیدانم ، اما حکیم یک کتابخانه بزرگی از کتاب های زیادی دارند ، اگر کتابی شبیه به چنین کتابی که در جستجویش هستید پیدا کردم حتماً خبرتان می کنم ؛ اما شرطی دارد!
-        چه شرطی؟
آلیشوا - این که از من این مقدار غذای ناچیز را قبول کنید تا این حس گناهی که نسبت به این قضیه دارم برطرف شود.
-        بسیار خوب.
در همان حال غذا را از دست بانو آلیشوا گرفتم و در در حالیکه درون چشم هایش خیره شده بودم مکثی کردند و سپس با لبخندی گفتند : امید وارم که از من دیگر دلخور نباشید.
آلیشوا دختری زیبا و در عین حال بسیار مهربان بودند ، گرچه تنها هدفم از هم سخن بودن با او به چنگ آوردن آن کتاب می بود ؛ هنگامی که با خود تنها درون استبل نشسته بودم و به ظرف غذا خیره شده بودم با خود به فکر فرو رفته بودم و به آن اتفاقی که قبل از سر رسیدن همسر حکیم رخ داده بود فکر میکردم ؛ اندکی با خودم تحلیل کردم که چه اتفاقی رخ داده بود؟ از اینکه آن اتفاقها از درون من ریشه می گرفت ، آن را کاملاً به خود احساس میکردم و اطمینان داشتم ، اما اینکه چطور خارج از کنترل من همه چیز را درگیر میکرد برایم سوال داشت ؛ اگر کسی این اتفاقات را میدید ، زندگی ام را در معرض خطر بزرگ قرار می داد ، شاید آن کتاب جواب تمام سوال هایم را داشت .
 فردای روز بعد در حالی که با حالت کوفته ای کاه ها را از انبار جدا می کردم و زیر پای گاوها را تمیز میکردم ، صدای تلاپ تلاپ پاهای اسب هایی که کالسکه ای را می راندند به گوش خورد ؛ آلیشوا در حالی که سوار بر کالسکه ای بود به سمت شهر باز می گشت ؛ بار دیگر تاملم سر آمده بود و خشم از او نیز چیز تازه ای نبود.
 مصمم بود که یک اشراف زاده هیچگاه توجهی و اهمیتی برای یک خدمتکار ساده قائل نبود ،  به گونه ای خود نیز دیگر از اینکه خدمتکار ساده ای بیش نبودم باورم میشد ؛ اما به هر طریقی باید آن کتاب را به دست می آوردم.
در حالی که با افسوس در وجودم گاری کاه هایی که اضاف از زیر پای حیوان ها بود را به سمت پرتگاه میبردم ، کالسکه به سمت شهر آرام آرام دور میشد که یکباره چشمانم به آلیشوا در حالی که سرش را از کالسکه بیرون آورده بود افتاد و به محض دیدن من ، سرش را به داخل کالسکه اش برد ؛ با لبخندی زیر لب به خود گفتم : بی اهمیت باش ، چرا که اشراف زاده ای و مغرور !
طولی نکشید که ناگاه یکباره سرش را بیرون آورد و تکه کاغذی به سمت بیرون پرت کرد ، لحظه ای مکث کردم و سپس به سرعت موضوع را  فهمیدم. از همان رو آرام آرام مسیرم را کمی تغییر دادم و به سمت محلی که آن که کاغذ افتاده بود سو بردم ؛ تکه کاغذ را بدون  جلب توجه ، بسیار سریع برداشتم و به سمت پرتگاه راهم را ادامه دادم ، کنار لبه پرتگاه تکه کاغذ را باز کردم و متن موجود را خواندم :
 آقای غریبه من نتوانستم به قولم به شما عمل کنم و چیزی را که خواسته اید نیافته ام ، اگرچه هنوز میتوانید روزی خود از حکیم آن را تقاضا کنید و از رئوفت حکیم آگاه شوید ؛ شاید در دیداری بهتر: آلیشوا "
 
در حالی که آرام آرام به سمت استبل باز میگشتم ، نرسیده به انبار کاه یکباره حکیم آبرام به سرعت به سمتم آمد و گفت: آن تکه کاغذ را که از روی زمین برداشتی پس بده !
هر چه قدر خود را به نااگاه بودن میسپاردم اما حکیم بیشتر و بیشتر پافشاری میکرد و در نهایت با خشم فریاد کشید : همین آلان آن تکه کاغذ را به من ده که میدانی دیگر صبرم تمام شده و کاری که لازم نیست را انجام خواهم داد ، پس درست تصمیم بگیر !
در همان حال تکه کاغذ را بیرون آوردم و به او دادم و به محض خواندن متن آن ، رو به من کرد و گفت :میتوانی بخوانی؟
کوتاه پاسخ دادم : همین طور است !
حکیم آبرام با چهره ای متعجب ادامه داد: منظور از آن چیزی که می خواستی ، چه چیزی است؟ چه چیزی است که گمان میکنی نزد من است و تو میخواهی ؟
با لحن ساده ای پاسخ دادم : چیز مهمی نیست ! فقط یک خواسته بی اساس بود !
در همان حال حکیم آبرام با عصبانیت ادامه داد : من را بیشتر از این معطل نکن ، چه چیزی بود ؟
-        یک کتاب ! نسب به کتاب ها یک علاقه شخصی دارم ؛ همین !
در همان حال حکیم آبرام لبخندی زد و ادامه دادند : یک کتاب ؟! یک خدمتکار ساده استبل ، یک دختر اشراف زاده را مورد توجه اش قرار داده است؟ از همان روز اول که تو را دیدم فهمیدم که چیزی را پنهان کرده ای ! حال بگو ببینم ! آن چیست ؟
درحالی که حکیم آبرام را سخت درگیر ماجرا میدیدم با لحن جدی ای پاسخ دادم: نمیدانم چه چیز درمورد خواستن یک کتاب میتواند من را تبدیل به یک مزدور و یا قاتل کند ! مگر این که شما فکر کنید آدم هایی که مطالعه کتاب را دوست دارند راز هایی سیاه دارند ! هر چه باشد شما یک نویسنده بزرگ هستید !
در همان حال حکیم آبرام احساس کرد که در مقابل آن سخن کنایه آمیز کوتاه آمده بود و نباید بیشتر از آن بحثش را ادامه میداد ؛ از همین رو سرش را کج کرد و یکباره گفت : بهتر است به کارت برسی .
سرم را برگرداندم و به سمت چاه برای پر کردن سطل ها حرکت کردم و اندکی جلوتر نرفته بودم که یکباره حکیم آبرام برگشت و مجددا پرسید : آن کتابی که می خواستی چه کتابی بود ؟ بالاخره کتاب خاصی بوده که از بانو آلیشوا تقاضا کرده بودی ؟!
-        چه فرقی میکند ؟ شما که قرار نیست آن را به من بدهید !
حکیم آبرام با چهره ای کنجکاو ادامه داد : چرا یک خدمتکار ساده به کتاب علاقه دارد؟ هنوز نمیدانم چطور سر از کتاب ها در آورده ای ! از همه مهمتر ! چطور خواندن میدانی؟
با لحن اندهگینی رو به او پاسخ دادم : فکر میکنید من همیشه یک خدمتکار ساده استبل بوده ام ؟ فکر میکنید بدون پدری و مادری به دنیا آمده ام ؟ درست است ، من هم زمانی خانواده داشته ام و زمانی مثل تمام مردم دیگر زندگی ای معمولی داشتم .
حکیم آبرام – از این بابت برایتان احساس تاسف میخورم ؛ اما اکنون دیگر کاری از دستت بر نمی اید و این زندگی ایست که ناخاسته باید بپذیری ! بسیار خوب ؛ نام آن کتاب را به من بده تا شاید توانستم آن را برایت پیدا کنم !
-        این کار را میکنید ؟منظورم این است که بر خلاف میلتان نیست؟
حکیم آبرام – اگر به من اطمینان میدهید که آن را صحیح و سالم ، درست همانطور که تحویلت میدهم و خیلی زود آن را باز میگردانی میتوانم آن را به تو قرض بدهم ! و همینطور اصلا دوست ندارم که آن را به آن استبل تعفن آمیز ببری که بوی حیوان را بگیرد ! مفهوم است؟
-        با کمال میل جناب حکیم ! قول میدهم آن را فردا پس بدهم .
حکیم آبرام – بسیار خوب ! آن چه کتابی است؟
-        نمیدانم ! چیزی مانند راز حیات ؟
حکیم آبرام – هممم ! یک کتاب عجیب و مرموز ! گمان میکردم به دنبال یک داستان می گشتی ! اگر بخواهی چند نسخه ای دارم ! البته تو میدانی که من سر و کارم با کتاب های علمی و تاریخی گرم است ! حال جای سوال دارد که چه چیز در مورد این کتاب تو را آشفته کرده است  ؟!
-        نمیدانم ؛ میتواند شکست از خود باشد و برای ترمیم درون چیزی لازم باشد !
حکیم آبرام – بسیار اندیشه سخن گفتی ! باید اعتراف کنم که استعداد عجیبی دارید ؛ اما این کتاب موضوعی پیچیده دارد و از تو میخواهم که به داخل خانه بیایی و منتظر بمانی تا آن را برایت پیدا کنم.
پس از آن که وارد خانه بزرگ حکیم آبرام شدم به اطرافم با نظاره خاصی می نگریستم و به خاطرات بسیار کهنه ام از بیست سال قبل ، زمانی که هنوز پدر و مادرم من را ترک نکرده بودند و درون خانه ای به همین بزرگی با آنها زندگی میکردم غبته میخوردم ، آن روز ها اگر چه زمان زیادی است ، اما هنوز هم برایم کمی شفاف هستند ! چندی بعد گوشه ای آرام نشستم و طولی نکشید که حکیم آبرام همراه با کتابی بزرگ آمد و با لحن مرموزی گفت : این کتابی که به تو میدهم نسخه ایست که خود از آن نوشته ام ! در حقیقت چنین کتابی را هیچ گاه خود ندیده ام ، اما چیز هایی را میدانم که بیشتر مردم افسانه ای و یا خارج از امکان میدانند . نظر تو چیست؟
-        خب ! نمیدانم چه بگویم ، برای من که فرقی نمیکند ؛ زیرا بیش تر ازاین نخواهم شد ؛ به هر حال متشکرم ! مشتاقم هر چه زود تر آن را بخوانم.
حکیم آبرام – خواهیم دید ؛ به حال خودت باش ؛ بعدا سری به تو خواهم زد.
خواندن آن کتاب اگر چه کمک زیادی به درک همه چیز میکرد ،اما چیزی که میخواستم را در آن پیدا نمیکردم ؛ موضوع آن فقط در مورد پیدایش هستی بود ! زمانی که سه هسته بزرگ انرژی به وجود آمدند ؛ اما در این میان موضوعی توجه من را جلب کرد ؛ در میان این سه هسته نیروی حقیقی یک نیروی خارج از درک وجود داشت که عناصر دهم و یازدهم را بیان میکرد ؛ برای یک انسان ، دانستن این موضوع بسیار عجیب بود ! این نیروی عجیب زمان کهنه ای از دسترس خارج بوده و هیچ چیزی در مورد آن وجود نداشته تا آن را بیان کند ؛ با این حال حکیم آبرام چیز هایی در مورد آن میدانست که هیچ کس نمیدانست !
خواندن کتاب بیشتر و بیشتر ابهام را درونم به وجود می آورد و در حالی که ورق به ورق کتاب را جلو می بردم سرو کله حکیم آبرام پیدا شد و با چهره ای که مظطرب به نظر میرسید رو به من گفت: چیزی را که میخواستی پیدا کردی؟
در همان حال با بی حوصلگی پاسخ دادم : خیر ! نتوانستم چیزی بفهمم ؛ بیشتر از آن چیزی که فکرش را میکردم پیچیده بود !
حکیم آبرام اندکی جلو تر آمد و با لبخندی شیطانی خنجری را که پنهان کرده بود بیرون آورد و با نمایش کوچکی از آن شروع به بیان کردن کرد که : گمان میکنم من بهتر بدانم به دنبال چه هستی الف جوان ! میبینی ؟ من میدانم تو چه هستی ؟ حقیقتا تا امروز نمیدانستم تا اینکه حقیقت را برملا کردی ! خیلی ساده بودم که تاکنون این را نفهمیده بودم ؛
با چهره ای مظطرب رو به حکیم آبرام پاسخ دادم : نمیدانم راجب به چه چیزی حرف میزنی !
درحالی که لبخند شیطانی ای بر چهره اش بود نزدیک تر شد و با لبه تیز خنجری که در دست داشت موهای بلندم را به یک سو انداخت و سپس ادامه داد : چرا ! خوب میدانی در مورد چه حرف میزنم ؛ حتما اثر به جا مانده خراش روی گوش هایت داستان جالبی دارد ؟! چرا که هر دو گوشت هایت کاملا شبیه به هم همان زخم کهنه را دارند.
درحالی که ترس در وجودم شدت گرفته بود پاسخ دادم : منظورتان را نمیفهمم ! سعی دارید چه چیزی را بیان کنید ؟
خشم حکیم شدت گرفته بود که از همین رو با فریادی پرسید : نمی خواهی بگویی که این زخم های کهنه و کاملا یکسان از یک حادثه مسخره بوده نه ؟هان ؟
از سر ناچاری داستانی به سرعت سر هم کردم و پاسخ دادم : متعلق به مدت ها پیش است ، آن موقع جوان تر بودم و از دکان ها دزدی میکردم تا اینکه یکی من را گرفت و این بلا را به سرم اورد ؛ اکنون دیگر دارم با شرافت کارم را میکنم ؛ همین است ! نمیدانم مقصودتان از این کار چیست !
  حکیم آبرام هنگامی که آن پاسخ را شنید یکباره قهقهه ای کرد و ادامه داد : اولین بار است که میشنوم کسی را به خاطر دزدی گوش ببرند ! منظورم این است که معمولا دزد ها را دست می برند و حتما یک فالگوش را گوش میبرند! اما داستان تو بسیار جالب است ! دروغ گوی خوبی نیستی نادان! من هیچگاه یک الف را از نزدیک ندیده ام ، اما مطمئن هستم تو آخرینشان خواهی بود و اکنون تمام خواهی شد ! قبل از آن میخواهم بدانم که از کدام گونه هستی ؟
با سردرگمی و ترس پرسیدم : چطور در این باره مطمئن هستی ؟ این چیز ها را از کجا میدانی ؟
حکیم پاسخ داد : داستان درازی دارد ؛ چند سال قبل جوانی را دیدم که همه چیز را میدانست و از همه چیز با خبر بود ؛ پس از انکه همه چیز را به من در مورد الفها گفت ، در ابتدا شک بردم که او نیز یک الف بود ، اما پس از آنکه این خنجر را به من داد و راه کشتن شما را به من آموخت بر من آشکار شد که او از سوی حق بود ؛ از همان روز میدانستم سرانجام روزی تو را خواهم دید و به تو پایان خواهم داد ؛ باشد که خداوند پلیدی را از روی زمین بشوید .
با اندکی ترس و اظطراب رو به حکیم پاسخ دادم : هدفت چیست ؟ با کشتن من چه عایدت خواهد شد ؟
حکیم اندکی تامل کرد و با لبخندی پاسخ داد : آشکار است ! تو یک کافر هستی و وجودت بر روی زمین مقدس کفر است ؛ حق را ستایش !
هم سخن شدن با حکیم آبرام بسیار دشوار بود و میدانستم که هیچگونه نمیتوانستم او را مجاب کنم ؛ از همان لحظه ای که او را آنگونه رئوف دیدم ، میدانستم که رئوفت او آنگونه داستانی خواهد داشت ! با چهره ای که ناچار و درمانده مانده بود رو به او پاسخ دادم : نمیتوانید بدون هیچ سببی به من اسیب بزنید ! اگر مردم بفهمند که حکیم بزرگ یک قاتل خواهد بود چه فکری میکنند؟
حکیم آبرام با لبخندی شیطانی ادامه داد : از آنجایی که یک قصاب گاو قاتل شمارده نمیشود، پس من نیز به خاطر کشتن یک موجود دیگر قاتل شمارده نخواهم شد ؛ بلکه از من قدردانی نیز خواهد شد وقتی آنها بفهمند یک شیطان بزرگ را از بین برده ام ! دنیا بر تو آگاه خواهد شد .
در آن حالی که حکیم آبرام با خنجرش خراشی بر روی صورتم ایجاد میکرد یکباره خنجرش را عقب کشید تا کار را یکسره کند که با مکث نابه هنگامی ، ناگاه همه چیز برای لحظه ای متوقف شد و گویا سایه ای تاریک دیوار ها را پوشانده بود ! آرام آرام چهره ی حکیم تیره میشد و گویا از درون جانش ستانده میشد و ذره ذره خکشیده تر میشد ، تا آنکه بیجان بر روی زمین افتاد و به طرز عجیبی جان سپارد.
در همان حال خود نیز شروع به تغییر نابه هنگامی کردم و درونم احساس میکردم که جان از جان خود نیز ستانده می شد و گرمای شدیدی درونم جوشان میکرد که هر لحظه جسمم را درون خودش می سوزاند ؛ با حالت عجیبی که داشتم به سختی از خانه حکیم آبرام بیرون زدم و به سرعت اسبی را که افسارش به ارابه متصل بود جدا کردم و با جهشی سوار بر آن شدم که در همان هنگام سروکله همسر حکیم آبرام پیدا شد و طولی نکشید که صدای فریادش از ترس بلند شده و باعث شد به این فکر فرو بروم که ماندنم برای هر لحظه ای در آن وضعیت ، زندگی ام را به خطر می انداخت ؛ باید هرچه زود تر قبل از به هم ریختن ماجرا از آنجا دور می شدم ! با سرعت هر چه تمام تر افسار اسب را کشیدم و به سمت شهر تازاندم ؛ هرگز پشت سرم را نیز نگاه نکردم .