( قبل از آغاز بخوانید )
این داستان یک روایت تاریخی نیست ، اگرچه روایت آن در دوره قبل از تاریخ است) هزار سال پیش از میلاد مسیح )  و زمان و مکان و  برخی اشخاص حقیقت   وجودی  دارند ، اما داستان کاملا زاده تخیل است و هیچ واقعه تاریخی ای ندارد .

روایت داستان در دوره قبل از پایه گذاری سلسله هخامنشیان ، زمانی که هخامنش ( مردی از مادها که سلسله هخامنشیان توسط کورش بزرگ بر پایه نام او ، یعنی همان هخامنش پایه  گذاری شد  )  در جنگ های سلسله   مادها  می جنگید  ، اما  پس از هخامنش ،  در آن زمان یکی از نوادگانش  به نام آیریک که خود را از سیاست جدا نموده بود  از تصمیمات خاندانش برای او سرباز زده و زندگی حقیرانه ای را در میان مردم  ، مستقل از خاندانش  آغاز نمود   ؛ از همین رو ی او را از خاندان طرد کردند  و نام او را در شجره نامه خاندان حذف نمودند   ؛  برادر کوچک تر او  کمبوجیه  ،  راهی را که برادر بزرگتر رها نموده بود   در پیش گرفت و بعدها   با ازدواج با دختر شاه اشتوویگو به شاه جدید انشان تبدیل شد  ؛ طبق روایت ها ، آیریک  خاندانش را برای  دختری  از  تیره نامعلومی رها نمود  و  زمانی  بعد از  ازدواج با او هر دو کاملا ناپدید شدند .


مقدمه ( روایت قبل از آغاز )
 زمان ظهور اولین جرقه ای از نیروی هستی توسط خالق ، چهار نیروی قدرت مند ( سه نیروی مادی و یک نیروی غیر مادی ) از چهار گوشه هستی ، حیات را به وجود آوردند و از آن زمان نُه پاره از سه نیروی هستی ، توسط موجوداتی به نام الفها تحت کنترل بوده است .
پس از شکل گرفتن هستی در تمام کائنات دنیاهای شگفت انگیز زیادی به وجود آمد ؛ اما در هسته آن تنها چهار دنیایی از چهار قطب هستی وجود داشت که نیروی گردش هستی را در خود داشتند ؛ دنیا هایی که در کتاب افسانه ای حیات آن ها را دنیای دانش ، نیرو ، روشنایی و تاریکی که هر جفت از آنها تضاد دیگری بودند نامیده شده است ؛ همچنین موجوداتی که در هر یک از این دنیا ها به روایتی با نوع استعداد خود در آن دنیا ها فرمان روایی میکرد در دنیای خود نام هایی را برای فهمیدن وجودیت خود بر سر زبان ها داشتند :
 انسان ها ، موجوداتی باهوش که دانش فراوانی در تکامل دارند و این استعداد آنها وجودیتشان را همانند یک خالق میکند و حتی زمانی در دنیای آنها فرا خواهد رسید که قدرت تخریب و  یا تلهیم هستی را نیز خواهند داشت ؛  در دنیای انسان ها نیرو ( جادو ) معنایی ندارد .
الف ها ، موجوداتی تقدیس یافته که از طریق نیرو های هستی همه عناصر حیات را ( عناصری که سرچشمه از آب ، خاک ، آتش میگیرند ) کنترل میکنند ؛ در دنیای آنها دانش چیزی ناشناخته و خطرناک است .

، پری ها ، موجوداتی غیر قابل درک و روحانی هستند که جنسیت و شکلیت  در دنیایشان معنایی ندارد و همانقدر که روشنی به آنها وابسته است انها نیز به آن وابسته هستند ؛ زمان در دنیای آنها چیزی تعریف نشده است اما مکان به صورت غیر فیزیکی قابل درک است
شیاطین ، نیز موجوداتی شبیه به پری ها هستند و دنیای آنها کاملا شبیه به دنیای پری ها دنیایی روحانی است که زمان در آن تعریف نشده است ، اما مکان به طور غیر فیزیکی قابل درک است؛ اما چیزی که آنها را از دنیای پری ها متضاد میسازد وجودیت آنهاست که کاملا وابسته به نیرویی به نام تاریکه است . 
هیچ روایتی از موجودات دیگری شبیه به انسان ها اشاره ای نشده بود ؛ هیچ کس هیچ چیز نمیدانست ، اما دنیایی دیگر وجود داشت که در آن موجوداتی افسانه ای و نیرومند زندگی میکرد و بین هر دنیا پرده ای نفوظ ناپذیر قرار داشت که گذر از هر دنیا را کاملا ممنوع میکرد ؛ هیچ کس توان گذر از دنیاها را نداشت ، به جز دختری از دنیای الف ها به نام گیسیا که سنگی قدرتمند را در اختیار داشت و از طریق آن مخفیانه به دنیای انسان ها سرک می کشید .
در همان زمان بود که گیسیا با مردی نجار به نام آیریک آشنا شد و اولین فرزند دورگه میان انسان و الف را به وجود آورد ؛ اما گیسیا دختر پادشاه بسیار قدرتمندی از دنیای الف ها بود و این را میدانست که سزای نافرمانی از قوانینشان عاقبت خوشی نخواهد داشت ؛ او همه چیز را به آیریک ، معشوقه انسانش گفته بود اما تنها چیزی را که به او نگفته بود آن بود که او دختر یک پادشاه بود ؛ گیسیا فرزند دورگه خود را به آیریک سپارد و به دنیای خود بازگشت تا آخرین سنگی را که نزد پدرش بود از چنگ او بدزدد و ارتباط میان دنیاها را قطع کند تا دیگر کسی نتواند او را در دنیای انسان ها دنبال کند ، اما گیسیا از این اطلاعی نداشت که زمان در دنیای انسان ها متفاوت تر از آنچه در دنیای خودش سپری میشد بود ؛ از آن زمانی که او پا به دنیای انسان ها گذاشته بود ، در دنیای خودش چندین و چند سال سپری شده بود و این موجب آن شده بود تا به محض برگشتنش ، پدرش موضوع را بفهمد و او را از سنگ گذرگاه منع کند و راهش را برای همیشه به آن دنیا را ببندد ؛ اما شاهدخت گیسیا اکنون نه تنها برای کسی که دوست داشت ، بلکه برای فرزند تازه متولد شده اش به هر قیمتی که بود باید راهی به آن سوی باز میافت ؛ سرانجام پس از یک هزار سال گیسیا به همراه مردی از سرزمین های دوردست دنیای خود ، توسط سنگ گذرگاه به دنیای انسان ها بازگشت و تا آن زمان پسر دورگه اش که نام او را پدرش آیریک ، هودین نهاده بود ، در دنیای خودش اکنون یکسال سن داشت .
هم زمان با آن واقعه در همان دوران بود که اشتوویگو ، شاه بزرگ سرزمین طوران ، که بر قسمت عظیمی از جهان حکم رانی میکرد ( پدربزرگ کورش بزرگ ) در خواب دیده بود تا پسری از خون دخترش به دنیا خواهد آمد که عظمتش تمام آسیا را در بر خواهد گرفت و آنجا بود که حراس آن نوزاد موعود به دامانش افتاده بود .
چندین سال گذشت و هودین به سن پنج سالگی رسیده بود و از آنجایی که گوشهای الفی اش ممکن بود منجر به افشای هویتش شود ، پدرش آیریک او را از تمام مردم دور نگاه میداشت تا مبادا کسی متوجه چیزی شود ؛ اما شاید او تا ابد در کنار او نمیبود تا او را از تمام دنیا پنهان نگاه می داشت .
سرانجام روزی هودین به همراه پدرش در بازار های شهر روانه شدند و هودین متوجه چندین کودک دیگر در سویی شد ؛ در میان آنها کودکی کم سن و سال تر از آنها بر روی تخته سنگی تکیه داده بود و به کودک های دیگر فرمان میداد ، یکی از کودکان که به نظر از اشراف زادگان می بود از دستور آن کودک سر باز زد و سپس کودکی که در نقش شاه خود را جلوه میداد او را تنبیه نمود ؛ در آن حال هودین رو به پدرش از او خواست تا به او اجازه دهد تا در میان آنها به بازی بپردازد اما پدرش با آن خواسته مخالفت کرد ؛ هودین با آنکه سن کمی داشت اما متوجه بود که پدرش به خاطر تفاوت هایش به او چنین اجازه ای نمیداد ، از همین رو ، رو به پدرش باز اصرار کرد : پدر آنها شاه و زیر بازی میکنند ، بگذار در میان آنها کمی بازی کنم و زود برخواهم گشت ، موهای من بلند است و مانع از دیده شدن تفاوت هایم خواهد شد ؛ قول خواهم داد که هیچ کس بر من آگاه نشود .
آیریک با آنکه اصرار هودین را می شنید با چنین خواسته ای مخالفت می کرد زیرا کوچک ترین اتفاقی باعث افشای او میشد و هیچ اندیشه ای نبود که با افشای او چه بر سرش می آمد ؛ ممکن بود او را به عنوان یک اهریمن اعدام میکردند ؛

هودین بسیار ناراحت بود و تنفری از خودش داشت که او را از خود بیزار کرد بود ؛ پس از آنکه هودین و پدرش به خانه باز گشتند ، فریاد گیسیا از دور شنیده شد ؛ در آن حال آیریک به سرعت هودین را به سمت زیرزمین خانه برد و درون صندوقچه ای کوچک و چوبی مخفی کرد و روبه او برای آخرین کلماتش از او خواست تا هر اتفاقی بیافتد از درون صندوقچه اش بیرون نیاید و سپس به سرعت به سوی گیسیا شتابان شد .
فریاد های مکرر از سوی مادر هودین از درون صندوقچه کوچکی که او را برای همان یک لحظه سرنوشت ساز نجات داده بود موجب آزار هودین میشد و سرانجام او با بی قراری از صنودقچه چوبی اش بیرون زد و به سمت مادرش به راه افتاد ؛ اما دیگر هیچ اثری از پدر و یا مادرش نبود ؛ اکنون در آن دنیای وحشی کاملا تنها مانده بود .
در سویی دیگر از سرزمین ، جوان حکیمی یهودی به تازگی به بابیروس ( بابل ) سفر کرده بود تا در جشن ازدواج خواهرش که پانزده سال در فراغت او به سر می برد ملحق شود ؛ خواهر حکیم که با اشراف زاده ای ثروت مند و مصری در ازدواج بود ، اکنون به یکی از زنان ثروت یهودی در آن زمان تبدیل میشد و این زندگی خودش و برادرش را به کلی تغییر میداد .
حکیم جوان که به تازگی وارد چنین فضایی مجلل و زیبا میشد ، چشمانش را در حالی که در جستجوی خواهرش راشل به هر سویی می برد ، به سختی از خیرگی به تمام زیبارویانی که در آن سالن حضور داشتند می ستاند ؛ سرانجام خواهر جوانش در حالی که دست در دست همسرش ایستاده بود ( ازدواجی هنوز صورت نگرفته بود ) از سویی او را خواند : آبرام ، برادر عزیزم ، سرانجام خود را به اینجا رساندی ؛ سال هاست در فراغت تو به سر میبرم ، از آن زمان بسیار تغییر کرده ای ! .
حکیم جوان ، آبرام ، مشتاقانه به سوی خواهرش رفت و به سرعت رو به او گفت : شما نیز همین طور ! بسیار دلتنگت هستم خواهر ؛ نمیدانی که در تمام سفرم چه اندازه به تو فکر میکردم .
راشل لبخندی زد و رو به او پرسید : سالهاست که در سفری ! تمام سخنت همین است .

در آن حال یکباره راشل رو به همسرش کرد و با لحن شرمانه ای رو به برادرش گفت : ادبم کجا بوده است ، ایشان همسر آینده ام که به زودی ازدواج خواهیم کرد ، آقای آسف ، یکی از تجار های بزرگ ابریشم هستند . ( در آن حال رو به آسف کرد و گفت : ) ایشان نیز برادرم آبرام ، یک حکیم جوان اما با تجربه هستند ، سالهاست تجاربشان را به خط آورده اند . ( خط میخی بر روی تومار های دراز )
آسف – بسیار مفتخر هستم .
حکیم آبرام – دیدار با شما نیز همینطور ! اما باید اعتراف کنم هنگامی که خواهرم من را پیغامی فرستادند که در ازدواج با شما هستند ، به سرعت خود را شتاباندم ، چرا که گمان میکردم این امکان را خواهد داشت که او سبب اشتباه بی فکرانه ای شده باشند ؛ اما اکنون که از نزدیک شما را میبینم ، این را میدانم که نه او همان خواهر بسیار جوان و کم تجربه ایست که به یاد می آورم و نه شما از نجیب بودن چیزی کم دارید ؛ صادقانه بگویم ، بسیار خوشحال هستم که چنین مردی در کنار او خواهد بود .
در حالی که آسف لبخندی بر چهره اش نشسته بود ، راشل با تعجب رو به برادرش آبرام پرسید : بگو بدانم برادر ، تمایل نداری سفرت را به سرانجام برسانی ؟
آبرام – خیر ! زندگی من همین است خواهر عزیزم ؛ مگر دیگر چه از من بر می آید .
درحالی که آسف به او گوش میداد ، در آن میان پاسخ داد : حق با شماست ، گمان میکنم شما نیز همانند من یک ماجراجوی متوقف ناپذیر خواهید بود ؛ اما توصیه میکنم اگر زمانی قصد داشتید دیگر دست از آن بردارید به این شهر بیایید و زندگی را از سر بگیرید .
آبرام – کسی چه میداند ! شاید چنین کردم .
پس از انکه مشاجره میان آن ها تمام شد ، آسف رو به حکیم جوان کرد و گفت : من و راشل باید مقدماتی را تایین کنیم ، شما نیز میتوانید از اینجا لذت ببرید ؛ دور و برتان را چرخی بزنید شاید سرگرمی ای برایتان یافتید .
در آن حال جوانی با ظاهر عجیب ، که گویا هم سن حکیم به نظر می رسید به او نزدیک شد و با لحن عجیبی رو به او گفت : عجیب است که هر چه قدر بیشتر پی به حقایق می بری ، بیشتر به این موضوع نزدیک تر میشوی که در واقع هیچ چیزی نمیدانی !
سخن آن مرد مرموز تمام وجود حکیم را به لرزه انداخت که با تعجب فراوان از او پرسید : تو چه کسی هستی ؟
جوان مرموز لبخندی زد و پاسخ داد : من کسی نیستم ، اما اکنون من را آستیاک می خوانند ؛ شاید پسر یک تجار ثروت مند هستم که هنوز پدرش از خودش اعطلاعی ندارد .
حکیم با سردرگمی رو به او گفت : منظورتان چیست ؟
جوان مرموز با لبخند غرور آمیزی پاسخ داد : به خوبی میدانید منظورم چیست .
حکیم جوان در پاسخ گفت :  پس میتوانم از این بابت مطمئن باشم که شما کاملا دیوانه ای بیش نیستید ؛ آقای آسف اگرچه کمی مسن به نظر می رسند اما به زور میتوانند چند سالی از شما بزرگ تر به نظر برسند .
مرد مرموز لبخندی زد و ادامه داد : شاید در تشخیص سن من نیز دچار تردید شده اید ؟ اگرچه مادرم پس از به دنیا آوردنم جان به من سپارد .
حکیم آبرام با سردرگمی و خشم در لحن بیانش ادامه داد : همسر سابق آقای آسف تنها یک دهه است که او را ترک کرده اند ؛ حتی اگر ادعایی چنین کنی باید تاکنون ده سال بیش سنی نداشته باشی ! هر چه قدر که سنت از چهره ات جوان تر به نظر آید ، گمان نکنم ده سالت باشد ؛ از شما میخواهم که همین آلان اینجا را ترک کنید ؛ در غیر این صورت تو را به جرم شیادی به سیاه چال خواهم انداخت .
جوان مرموز لبخندی زد و ناگاه کتابچه ای از درون بغچه ای کوچک که به همراه داشت بیرون آورد و رو به حکیم نشان داد ؛ در آن حال حکیم با سردرگمی پرسید : این دیگر چیست ؟
جوان ادامه داد : این یک کتاب است ، هدیه ای از من به تو ؛ همان چیزیست که روز ها و شب ها بر روی طومار های مسخره ات مینویسی !
حکیم با چهره ای شگفت زده کتابچه کوچک را از دست او ستاند و گفت : تو از کجا میدانی که من چنین میکنم ؟ و این چه گونه طوماریست ؟ چطور چنین خطی را در هیچ سرزمینی ندیده ام .
جوان پاسخ داد : این یک کتاب کوچک است نه یک طومار ! و خطی که در آن است هیچگاه نخواهی فهمید ؛ اما با تو معامله ای میکنم ، من تو را از راز بزرگی که در این کتابچه است و هیچ انسانی توان فهمیدنش را نخواهد داشت مطلع خواهم کرد و تو نیز برای انجام دادن کاری کوچک به من کمک خواهی کرد .
حکیم با چهره ای شگفت وار و غرق در پرسش ها رو به آن جوان پرسید : من را نشانه ای بده تا بدانم ارزشش را خواهد داشت ؛ و چه کاریست که از من میخواهی ؟
جوان با چهره ای متکبر ادامه داد : من تو را به دنیایی فراتر از انسان ها اگاه خواهم کرد ؛ موجوداتی پلید و کفرآمیز که هر آنچه را که پرستش میکنی نا مقدس می شمارد ، موجودی به نام " الف "