Season 3

back of remember

رمان تخیلی زندگی مرموز- فصل سوم (بازگشت خاطرات)

وقتی چشمامو باز کردم خودم رو درون یک اتاق بسیار مجلل دیدم. گویی در زمان بسیار دوری درون یک قصر زندگی میکردم.بلند شدم و خودمو به در رساندم و از اتاق بیرون زدم.واقعا شگفت انگیز بود.انگار تو خواب بودم.ولی واقعیت بود و من واقعا در یک زمان بسیار دور درون یک قصر بسیار باستانی بودم.از همه عجیب تر برام این بود که چرا اینجام و چطوری سر از اینجا در اوردم.ترس داشتم که کسی منو ببینه و منو به جرم ورود به یکی از اتاق های قصر بندازن تو سیاهچال.برای همین خیلی اروم بدون اینکه کسی متوجه بشه داشتم به سمت خروجیی حرکت میکردم که ناگهان از یک طرف شخصی منو صدا زد جایی دارید میرید.فکر کنم دیگه کارم تموم بود.برگشتم و نگاه کردم مشخص بود که شخص بسیار کله گنده ای بوده.سریع خودمو جمعو جور کردم و پاسخ دادم ببخشید فک کنم راهمو گم کردم.کمی خشمگین شده بود.بعد متوجه شدم که به خاطر تاظیم نکردن بود.ولی دیگه غرورم اجازه نمیداد که خودمو خورد کنم و از جهتی من تاظیم کردن بلد نبودم.برای همین فقط یک معضرت خواهی کردم و خواستم که راه خروجی رو بهم نشون بده.عجیب بود خیلی سریع پاسخ داد که جلوتر به در خروجی میرسید و میتونید گورتون رو گم کنید.نمیدونم یا من خیلی بالا دست بودم یا اینکه اون شخص زیاد اعنبار بزرگی نداشت.به هر حال با غرور خاصی تشکر کردم و سعی کردم راه خروج رو پیدا کنم که جلوی روم یکباره یک دختر بسیار زیبا که مشخص بود که یک پرنسس بود ظاهر شد و فورا دستو پامو گم کردم و یک تاظیم خیلی سرد کردم که یک لحظه پرنسس را خنده ای برد و فورا پاسخ داد که اولا اشتباه تاظیم کردی و دوما شما جلوی شاهزاده ولیعهد تاظیم نکردی و به من تاظیم کردی چرا؟

پاسخ دادم منو ببخشید بانو من نمیدونم چطوری سر از اینجا دراوردم.پرنسس پاسخ داد که البته که نمیدونید.شما از اونجایی که جون منو نجات دادید من هم جون شمارا نجات دادم و به خاطر من هست که برادرم تا الان فرمان اعدام تورو صادر نکرده.ولی به هر حال از شما ممنونم که جون منو نجات دادین.و از شما میخوام که هدیه ای از من بپذیرید تا دینم رو به شما اهدا کنم.

من هنوز توی شک بودم.برای همین از پرنسس پرسیدم که نجات جون شما؟ببخشید من یادم نمیاد که واقعا قبلا شمارو دیده باشم.

-البته.من توی کالسکه بودم که دیدم یک باره کالسکه از حرکت ایستاد و دیدم صدای فریاد از بیرون میومد.بیرون رو نگاه کردم که دیدم دسته ای از گرگ ها به ما حمله کرده بودند و همهرو قتل عام کردند.راستن ترسیده بودم که دیدم ناگهان تو شجاعانه گرگ هارو تحریک کردی و گرگ ها به تو حمله کردند و تو کمی دورتر گرگ ها توروگرفته بودند و همین موقع بود که برادرم با تیرانداز ها رسید و گرگ هارو کشت.و حالا عجیب اینکه تو حتی یه خراش هم بر نداشتی.شما دارویی چیزی دارین؟

-اها.البته بازم گرگ ها.بله گرگها.همیشه اخرش یه جوری با گرگها ختم میشه یا به نحوه ای شروع میشه.

-بازم؟شما چیزی میدونید؟

-نه راستش دقیقا این چیزیه که خودمم نمیدونم.گرگها.واقعا عجیبن.میدونستی که شبها با یک چشم میخوابن؟

-نه.شما باهاشون خوابیدین؟

-البته که نه این چیزیه که میدونم.راستش خودمم نمیدونم چی میگم.من متعلق یه دنیایه دیگم و شما دقیقا معلوم نیست تو چه سالی هستین.

-بهتره استراحت کنید فک کنم اسیب مغزی دیدن.

فورا از خدمتکار ها خواست تا منو تا اتاق راهنمایی کنن.نمیدونم دلیلش چی بود که این همه اتفاق برای من پیش میومد و من نباید خودم بدونم.چرا هر وقت قضیه گرگ ها میشه تا من از ماجرای خودم عقب هستم.بعد از ساعت ها کلافگی تو اون اتاق تصمیم گرفتم که هر طوری میشد از قصر بیرون میزدم.همین که در رو باز کردم شخصی جلوم ظاهر شد و از من خواست که به اتاق پرنسس برم.مقعیتی بود تا زا او میخواستم که بزاره از قصر بیرون برم.وقتی که نزد ایشون رفتم دیدم که شاهزاده و پرنسس به همراه پادشاه اونجا نشسته بودند و معلوم بود که قضیه اصلا اسون نبود.با احترام نشستم روی یکی از صندلی ها و اون ها هم بهم خوش امد گویی کردند و سریع رفتند رو اصل مطلب.کی هستم و از کجا میام و چرا جون پرنسس رو نجات دادم.منم جواب میدادم که منو عفو کنید من واقعا نه میدونم کی هستم و نه میدونم چرا پرنسس رو نجات دادم و اصلا چطوری نجات دادم ولی میدونم که از یه جای خیلی دور و عجیب که شماها نمیفهمید کجاست از طریق یک غار اومدم و وقتی بیدار شدم دیدم اینجام.شاهزاده با خونسردی اومد جلو پاسخ داد که پس شما اقرار میکنید که یک جادگرید؟

کمی خندیدم و پاسخ دادم ممکنه.چون من تا الان تو سه دنیای مخطلف زندگی کردم.پادشاه کمی خندید و فریاد زد که شوخیت گرفته.به خاطر بازی گرفتن پادشاه اعدام میشد.کمی تامل کردم و پاسخ دادم کهخوشحال میشم که منو زودتر بکشید چون خسته شدم از این که این همه اتفاق عجیب و زجر اور داره برام اتفاق می افته.پادشاه فورا از جاش برخواست و سریع جلوتر امد و فریاد کشید مزخرفه....

پرنسس جلو امد و دست پدرش رو گرفت و از اون خواست که اروم باشه.شاهزاده از اون طرف فریاد کشید که هیچ مردی تا به حال جادوگر نبوده و جادوگرا حتی دشمن اصلی ما هستند و هیچ جادوگری به ما کمک نمیکنه که زنده بمونیم.کمی تعجب کردم و با تامل پاسخ دادم که جادوگرا وچود دارند؟پادشاه از خنده ای تعنه امیز کرد و فورا دستور داد که منو به سیاه چال ببرند تا فردا اعدامم کنند.کمی اندوه وجودمو گرفت ولی از طرفی برام مهم نبود.پرنسس فورا جلو رفت و از پدرش خواست که صرف نظر کنه و به خاطر اون و به خاطر اینکه نجاتش دادم منو ببخشه.پادشاه هم رو به دخترش کرد و گفت من دوبار بخشیدم و لی قوانین سه بار رو اعدام تایین میکنه و قانون اینو میگه.پرنسس مدام از پدرش درخواست میکرد که منو بخشه.ولی پادشاه تصمیم خودشو گرفته بود.اینجا بود که کمی درونم احساس ترس شکل گرفت.حتی نمیدونستم چرا میترسیدم.زندگی من به قدر خودش افتضاح بودپس چه دلیلی داشت دوست نداشته باشم که به اون پایان بدم.به در سیاهچال نزدیک شدم.وحشت ناک بود ولی برای من احمیتی نداشت.مجرمانی که واقعا وحشتناک بودند و مدام صدا میزدند ماهی کوچولو چی شده زنت بهت خیانت کرده؟نمیفهمیدم معنی این حرغا چی بود ولی به هر حال به اونها توجهی نمیکردم.منو تویک سلول انداختن یک یک نفر تنها نشسته بود.رفتم یک گوشه نشستم و به زمین خیره شدم.چند دقیقه ای گذشت و یک باره فرد تنها به صدا در اومد و گفت تعریف کن.تو به چه خاطر اینجایی؟

-نمیخوای درموردش صحبیت کنی؟

-چرا باید در موردش صحبت کنم؟اعدامم عفو میشه؟

-اها پس بگو چیه که اینقدر ناراحتی!راستش منم قراره اعدام بشم پس حالمون یکیه.زود باش تعریف کنی کی رو کشتی؟

-کسی رو نکشتم.

-پس چی از قصر جواهر دزدیدی؟راستش منم اینطوری هستم.من رابرت زیرک هستم. رابرت بزرگ.

-خوبه.چه دلیلی داره بخوام بشناسم.

-بخوای بشناسی؟داری جوری حرفی میزنی انگار نمیشناسی؟

-لازمه بشناسم؟

-لازم باشه یا نباشه همه منو میشناسن و این یعنی اینکه محاله که نشناسی.بچه ها هم با داستان ترسناک من میخوابن.

-خوبه پس الان دیگه راحت میخوابن.

-واقعا تظاهر نکن که نمشناسی؟

-چه اهمیتی داره بشناسم؟الان که قراره هردومون اعدام بشیم.

-خب این حرف حسابیه.

-ولی بگو چطور نمیشناسی؟حتی اگه احل اینجا هم نباشی دلیل نمیشه.

-خب درسته اهل اینجا نیستم ولی اهل جایی هستم که تو هم نمیشناسی.

-خب بگو.من از همه جا دزدی کردم.تقریبا همه جارو میشناسم.

-جدا؟ولی گمون نکنم بدونی پاریس کجاست.المان کجاست.امریکا کجاست.درسته؟

-خب قانعم کردی.ولی درموردش بگو چرا اومدی اینجا؟

-چرا داری با من حرف میزنی اصلا؟چرا باید با تو صحبت کنم؟

-خب چه دلیلی داره صحبت نکنی.فردا هردومون اعدام میشیم و هیچی به هیچی.پس بزار امشب رو تا صب حرف بزنیم تا خالی بشیم.

-باشه.فک کنم حق با تو باشه.وقتی بچه بودم.....

کل داستان رو برای اون تعریف کردم وتقریبا صبح شده بود و کمی هم احساس سبکی میکردم.به نظر میومد ادم خوبی باشه ولی چرا باید یک دزد بزرگ باشه که همیشه در خطر باشه.

برای همین ازش پرسیدم چرا دزد هستی که الان قراره اعدام بشی؟

-خب فک نکنم قرار باشه ما اعدام بشیم.چو معشوقت بهم کمک کرده که تو و خودمو از اینجا نجات بدم.خیلی کنجکاو بودم بدونم که چه قدر میتونی جذاب باشی که یک پرنسس بخواد تورو نجات بده و اینکه براش مهم باشی.ولی در نهایت فهمیدم یه خیالاتی بیش نیستی.به هر حال پاشو وقت نئداریم باید هرچه سریعتر فرار کنیم.

-چی؟نه....اصلا.

-مگه عقلتو از دست دادی؟وقت نداریم که بخوای هضم کنی.

-من فرار نمیکنم.یک عمر فرار کردم دیگه نه.اگه قرار باشه تموم بشه تموم میشه.

-تواحمقترین و یه کله شقترین ادم رو زمین هستی.خودت هم باور کردی این چرندیاتو؟پاشو نمیخوام به معامله ای که کردم خیانت کنم.

-من هیچ جا نمیرم.فهمیدی؟هر چه قدر که تلاش کنی فایده نداره بهتره اگه دوست داری فرار کنی و زنده بمونی عجله کنی.من دیگه فرار نمیکنم.

-خداحافظ اقای احمق.

رابرت خیلی راحت توانست از زندان فرار کند و از شهر دور شود و من حالا تنها مونده بودم و چیزی نمونده بود که کمن رو برای مراسم اعدام اماده کنند.خیلی نگذشت و نگهبان ها از راه رسیدین و وقتی رابرت رو ندیدند فورا منو گرفتند و بردند یه جای خیلی تاریک و منو محکم به یک صلیب بستند.چند دقیقه ای بعد یک شخص خیلی بد ریخت و ترسناک اومد و شروع کرد به شلاق زدن من ومن هم که هم درد میکشیدم و هم متعجب بودم فریاد میکشیدم منو بکشید چرا دارین شکنجه میکنین؟

همینو که گفتم از شلاق زدن ایستاد و بعد با فریاد بسیار بلندی ازم پرسید که کجاست؟هرچی رو میدونی بگو.وگرنه از شکنجه میمیری.گیج شده بودم.مدام شلاق میزد و محلت نمیزاشت که حرف بزنم.با فریاد هرچه تمامتر داد میزدم چی رو بگم؟بهم بگید؟دوباره وایساد و دوباره پرسید که خودتو به اون راه نزن.بگو رابرت و دسته هاش کجا هستند؟

همینو که گفت متوجه شدم که موضوع چی بود.برای همین ازش خواستم که مهلت بده تا توضیح بدم.اما او یک دیوانه واقعی بود و مشخص بود به خاطر جواب منو شکنجه نمیکرد و مدام شلاق میزد.همینطور که شلاق میزد یک باره وایساد و مکثی کرد.سریع رفت و یک تیغ بسیار ترسناک اورد و بدتر اون بود که داشت اونو سرخ میکرد.کم کم ترس داشت وجودمو میگرفت.چرا باید همچین زندگیی داشته باشم.چرا باید به کارهایی که نکرده بودم تاوان پس بدم؟تیغ کاملا سرخ شده بود و خیلی سریع جلو اومد و بدون سوال پرسی اونو به گردنم زد وگردنم به طرز بسیار فجیعی داشت میسوخ و از درد به به خودم میپیچیدم و کاملا از حال رفته بودم و درست چشمام نمیدیدند.سریع دوباره رفت و شروع کرد به سرخ کردن دوباره تیغ.معلوما اینبار هدف چشمم بود و مشخص بود اعدامی در کار نبود و من قرار بود با شکنجه و درد بمیرم.نمیشد گفت دیگر امیدی به زندگی و زنده بودن نداشتم.چون قرار بود به بدترین شکل ممکن در زیر شکنجه میمردم.

سریع تیغ سرخ شده بود و به سختی میدیدم که داشت به سمتم میومد و سیخ رو داشت به چشمم نزدیک میکرد و لحظات برام پایانی شده بودند که ناگهان دیدم از ادامه دادن وایستاد.پرنسس با خشم دستور میداد که چه کاری دارید انجام میدید؟دلیل این کار چیه؟به دستور چه کسی دارید زندانی رو شکنجه میدید؟پاسخ داد که ببخشید بانوی من شما دخالتی نکنید لطفا.اینجا جای شما نیست.پرنسس با شندیدن این حرف بسیار خشمگین شد و یک شمشیر از نگهبان ها کشید و اونو کشت.با وجود مردنش داغ دلم از اون کم نشده بود و دلم میخواست زنده زنده پوستش رو میکندم.هرچند میدونستم که هیچ وقت نمیتونستم اینکارو انجام بدم.به هر حال با دیدن پرنسس تما درد هام رو فراموش کردم و خیلی برام سوال بود که اینجا چیکار میکرد و چرا سعی داشت که جون منو نجات بده.ازش پرسیدم چرا؟اونم جواب داد که شما یک بار جون منو نجات دادین و خونواده من به جاش اینو بهت هدیه دادند.حالا میخوام جبران کنم.و از طرفی هم میدونم که تو مرد خوبی هستی و میدونم که قصدی نداشتی و بیگناهی.

حرفاش یه جورای به دلم نشست و سعی کردم که ازش تشکر کنم که تو همون موقع شاهزاده از راه رسید و به خواهرش داد زد که کنار وایسته.پرنسس تو روی برادرش وایستاد و ازش پرسید چرا داری اینکارو میکنی؟اون منو نجات داده؟یادته؟شاهزاده با فریاد پاسخ داد اون یه خیانت کاره و اینا نقشه بودند تا به قصر نفوظ کنه تا رابرت رو نجات بده یعنی اینو نفهمیدی؟

تازه دوهزاریم افتاده بود که قضیه از چه قراره.اما پرنسس میدانست که من بیگناه بودم چون او خودش باعث شد که رابرت فرار کنه و اونم به خاطر من بود.البته زیادم بی تقصیر نبودم چون به خاطر من فرار کرده بود ولی دوست نداشتم که پرنسس به خاطر من تو دردسر می افتاد. برای همین پاسخ دادم بله من فراریش دادم ولی نمیدونم کجاست.لطفا منو بکشید.شاهزاده از خشم بسیار زیاد فریاد کشید میکشمت و شمشیرش رو جلوی گلوم گذاشت و بهم گفت تو هیچی نیستی.و بعد دستور داد که منو به جایگاه اعدام ببرند.پرنسس مدام داشت از برادرش خواهش میکرد که منو عفو کنه ولی بی فایده بود و همین شد که هنگامی که منو داشتند میبردند قضیه رو به برادرش گفت و براردش بسیار ترسید و فورا اونو به یک گوشه برد و از سرباز ها خواست که اونو به اتاقش ببرند و نزارند فعلا بیرون بیاد.

حالا دیگه واقعا با مرگ فاصله زیادی نداشتم و کاملا بالای دار بودم و برخلاف داستان ها انتظار نداشتم که یک سوپر قهرمان در بیاد و منو نجات بده و جدا از مرگ هم نمیترسیدم ولی در دلم یک حس عجیب وجود داشت.احساس میکردم کارم نیمه تمام بود و ممکن بود به خاطر پرنسس بود.شاید به او حسی پیدا کرده بودم.به هر حال دیر شده بود منتظر دستور اجرای فرمان اعدام بودند که شاهزاده جلو امد و زیر گوشم چیزی رو گفت.اون بهم گفت میدونم پرنسس کل این قضیه بوده ولی به خاطر خواهرم نمیتونم اجازه بدم که اعدامت نکنن چون خواهرم به جای تو تو دردسر می افته.و بهم گفت که پدرشون به خاطر موضوعی مثه همین مادرشون رو هم کشت.در دلم انفجاری ایجاد شد و مطمعن بودم که حالا اماده مردن بودم و لحظه برام یک لحظه متوقف شده بودند.به یاد تمام خاطراتم افتادم.روزی که بای اولین بار با جسی توی اون میخونه اشنا شدم و روزهای خوشی که تا قبل از اینکه وارد دردسر ها بشم و باعث بشم که دوستام به خاطر من کشته شدند و احساس گناهی که نسبت به اونها داشتم.با تمام اونهمه دلتنگ اونها شده بودم و حالا موقعش بود که به اونها ملحق میشدم.فرمان اجرا شد و زمان با سرعت بسیار باورنکردنیی لحظات اهسته میگذشت و بعد....

کم کم چشمامو باز کردم.کمی گیج بودم.اینجا بهشت بود یا جهنم بود.یادم میومد که دفعه قبلی که یک باره چشمامو باز کردم تو همچین جایی بودم.به سختی بلند شدم و ایستادم که یک دفعه چند نفر پریدند داخل و منو گرفتند و داشتند به جایی منو میبردند.هنوز کاملا هوشیار نبودم ولی تو همون هین به نصبت شوخی گفتم توی جهنمم؟اما چشمامو درست که باز کردم فهمیدم که انگار فضا برام کمی اشنا بود.بعد یک باره فهمیدم که زنده بودم و انگار دوباره تو همون قصر بودم.با خودم فکر میکردم که این دفعه چه داستانی بود که اینطوری داشتند منو میگشیدند و میبردند که یک باره منو پرت کردن جلوی پای پادشاه.به ضحمت بلند شدم و گفتم چیه؟

پادشاه هم به حالت تمصخور پاسخ داد اوردیمت مهمونی.منم به شوخی گفتم خیلی خوبه پیس شروع کنیم.پادشاه با عصبانیت جلو امد و با فریاد کشید که چطوری؟منم پاسخ دادم که چیه نکنه ایندفعه گرگ ها کاری کردند؟کمی متعجب شد و پاسخ داد گرگ ها؟گرگها چیه؟بهم بگو چرا زنده ای؟با خنده پاسخ دادم اگه میشه لطفا داستانمو تعریف کنید چون هر دفعه یادم میره که چه اتفاقی برام افتاده.کمی تامل کرد و با خونسردی پاسخ داد که توضیح بدید که چطوری نمردید؟چطوری وقتی اعدام شدی نمردی؟چون ممکن نیست که یک پسر جادوگر وجود داشته باشه و اگه وجود داشته باشه هم هیچ جادوگری نمیتونه مرگو دور بزنه.

وقتی این حرفو زد متوجه شدم که واقعا همون داستان داره برام پیش میره و چیزی که مشخص بود این بود که من قرار نبود بمیرم و حتما دلیلی هم داشت.یادم میومد دفعه اول که پرت شدم درون اون غار باعث شد گه از کرسنگی بمیرم و بار دوم وقتی بود که خودم خودمو به غار دعوت کردم و راستش اونبار نمردم ولی وارد یه دنیایه دیگه شدم ودفعه سوم این بود که از زیر زمین کتابخونه وارد همون غار شدم و دوباره از گشنگی مردم و اینبار هم که اعدام کردند ولی واضح بود که دیگه قرار نبود که جایی برم.البته شاید تا موقعی که درون اون غار نباشم.اینها رابطه ای با هم داشتند و من میخواستم که بفهمم که چرا این اتفاق ها داشت برام می افتاد.

پادشاه منتظر یک جوا بود به خاطر همین بهش پاسخ دادم که منو ببخشید سرورم ولی من هم نمیدونم که چی شده ولی میخوام بفهمم و اگه اجازه بدین من به جستجو بپردازم و وقتی جوابی پیدا کردم نزد شما برمیگردم.

-چرا باید اعتماد کنم؟

-راستش نمیدونم ولی چاره ای ندارید چون من قد دارم بهمم که چی شده و حتی نمیدونم که کی هستم.و باید برم و شما نمیتونید جلومو بگیرید چون منو شما خوب میدونیم که قرار نیست بمیرم.

-اگه بدم سگها بخورنت چی؟اگه تکه تکت کنم چی؟اگه بسوزونمت چی؟

-راستش نمیدونم.

-پس لازمه بفهمم.

-چی؟جدی که نمیگید؟

فورا دوتا نگهبان اومدند و منو گرفتند و بردند به قفص سگ های شکاری.ترسناک تر از این بود که داشتند که چشممو با تیغ سرخ در می اوردند.رو به پادشاه کردم و گفتم چرا دارین این کارو میکنین؟

سگ ها بلافاصله ازاد شدند و به طرف من حمله اوردند و شروع کردند به پاره کردن لباس های من و تمام لباس هایم را تکه تکه کردند ولی به من کوچکترین اسیبی هم نزدند.اکنون کاملا لخت شده بودم و پادشاه از دیدن این منظره بشدت تحت تاسیر قرار گرفتند و کاملا شکه زده بودند.و در همان هین دستور دادند که فورا هیزم بیاورند و اونجا صلیبی به پا کردندو منو فورا به اون بستند و دورتا دورمو کاملا با هیزم پوشوندند و حالا اماده بودند که منو زنده زنده بسوزونند که در این میان پرنسس جولیا از راه رسید و به پدرش التماس میکرد که فرمانو متوقف کند.اما پادشاه مغرور بود و میگفت که ادامه بدید.همینطور جولیا مدام اسرار میکرد و من فقط به او خیره شده بودم و در شک بودم.نگهبانان مشعلی روشن کردند و انداختند روی هیزم ها اما کاملا خاموش شد و هیزم ها اتش نگرفتند.دوباره و دوباره انتهان کردند اما انگار چوب ها کاملا خیس شده بودند و پادشاه شک برد که شاید به جای نفت از اب استفاده کردند که دوباره دستور داد که دوباره هیزم بیاورند و اینبار چک کرد که نفت باشه ودوباره تلاش کردندکه هیزم هارو اتیش بزنند ولی اینبار حتی مشعل هم روشن نشد.

پادشاه بسیار متحیر شده بود و لی باز هم مجاب نشده بود و دستور داد که سرمو قطع کنند و بدنمو به هشت قصمت تقصیم کنند.راستش اینبار نمیدونستم که چه حقه ای قرار بود نجاتم بده چون کانلا مطمعن بودم که زخمی میشدم.چندین سرباز فورا جلو امدند و با دستور پادشاه  شمشیر هارا از غلاف کشیدند ولی وقتی شمشیر کشیدند متوجه شدند که صدای شمشیر ها ان طوری نبود که همیشه موقع بیرون امدن صدا میدادند.سرباز ها ترسیده بودند.پادشاه با خشم دستور داد بگشیدش و سرباز ها حجوم اوردند و با کمال تعجب سرباز ها انگار داشتند با تکه چوبی فقط منو کتک میزدند و مشخص شد که شمشیر ها کاملا تیزیشان را ازدست داده بودند و انگار کسی انهارا سوهان زده بود.پادشاه خشمگین شده بود و هنوز شک داشت که کسی دسیسه کرده بود واینبار دستوری داد که دور از تصور همه بود.پادشاه میدانست که هرکاری که بخواهد انجام بدهد ممکن بود دسیسه ای باشد مثلا اگر زهر بدهد ممکن بود بازم کسی کاری کرده باشد برای همین این بار دستور داد که منو به زنجیر ببندند و در اتاق پادشاه منو حبس کنند تا از گرسنگی بمیرم و پادشاه برای اینکار به کسی اعتماد نداشت و خواست که خودش شاهد باشد.

شاهزاده در این میان نزد پدرش اومد و بهش گفت که لازم نیست که اینکارو بکنند.و از پدرش خواستند که به من محلت بده تا خودم بفهمم که قضیه چی بوده.پادشاه درخواست ولیعهد رو رد کرد و گفت حتی اگر جادوگر باشه باید بمیره چون قرن هاست که جادوگر ها با ما دشمن هستند و سرزمین مارو به سیاهی کشیدند.

-ولی پدر شما که دیدید اتش نخواست اونو بسوزونه و حتی سگ های ما که سالهاست که به ما وفادار بودند به اون اسیبی نزندند.وحتی اون نمرد.شاید اون نباید بمیره و برای هدفی اومده باشه.شاید به خاطر کمک به ما اومده باشه.

-چطوری باید بفهمیم که به خاطر کمک به ما اومده باشه؟یادت رفته که دفعه قبلی هم مادرت همین حرفو در مورد اون مرد زد و باعث شد که تمام جادوگر ها به شهر ما حمله کردند و به سختی درمقابل اونها ایستادیم؟این هم دقیقا هونطوریه.مطمعنا دوباره نقشه کشیدند که مارو نابود کنند.

-اره همون موقع که مادرمو کشتی.

-ببین پسرم درسته اون مادرت تو بود ولی همسر من هم بود و من هم دوستش داشتم اما نمیتونستم قانونو بشکنم چون اون باعث مرگ مردم شهرمون شده بود.و من قضم خوردم هرکس رو که به مردم اسیبی بزنه  بدون مجازات نزارم.به اونها قول دادم که از اونها محافظت میکنم و خودت هم میدونی.

-اره.درست میگی.اما چطوری میخوای جلوی جادوگرهارو بگیری.گیرم که اونو کشتی.وقتی همه اونها با هم همله کردند چطوری مردمو از اونها محافظت میکنی؟میدونی که اینبار فرق میکنه.

-اره.شاید نتونم.ولب حداقل سعیمو میکنم.و با کشتن این هم شروع میکنم.

-پدر اون نمیمیره.اگه قرار بود بمیره تاالان صدبار مرده بود.

-میگی چیکار کنم؟وایستم تا مارو بکشه؟وایستم تورو و دخترمو مقابل چشمام بکشن؟

-اگه نخواد بکشه چی؟اگه بخواد به ما کمک کنه چی؟

-بهتره که اینطور باشه چون اینبار دیگه راه برگشتی نیست.این اخرین باره که به کسی اعتماد میکنم.

-متشکرم پدر.

-پشیمونم نکن.

بالاخره تصمیم گرفتند که منو ازاد کنن و پرنسس رو میدیدم که خوشحالی وجودش رو گرفته بود.یه جورای وقتی میدیدم خوشحال بود خوشحال میشدم.شاهزاده اومد و اروم بهم گفت مواظب باش.از اینکه کمکت کردم پشیمونم نکن.

-از من توقع داری الان با جادوگرا بجنگم؟من شگارچی نیستم و نمیدونم جادوگر چیه اصلا و چه شکلیه اونوقت توقع داری با اونا بجنگم؟حتی نمیتونم باور کنم که وجود دارند.

-جدا؟پس چرا میترسی که با اونا بجنگی؟

-باشه باشه.ولی واقعا من در مورد اونها نمیدونم.

-خیلی خب معامله بسته شد.من بهت یاد میدم.

-معامله؟باشه متشکرم.ولی قبلش من باید بفهمم که کی هستم و درمورد گذشتم بدونم و حس میکنم جواب تمام معماهام رو میتونم اینجا پیدا کنم.

باشه من چیکار میتونم بکنم.

-حالا شد.به من کمک میکنی که اونجایی که گرگ ها به خواهرت حمله کردند برم.

-که منو اونجا غافلگیر کنی و بکشی؟

-ببین من از اون روز واقعا چیزی یادم نمیاد.نمیدونم کجاست.بهم کمک کن پیداش کنم.

-باشه کوهستان گرگها.چند نفرو باهات میفرستم که بهت کمک کنن.

-باشه.مشگلی نیست.

-واقعا؟باشه موفق باشی.

تمام کارای لازم رو انجام دادم و اماده شدم که به سمت کوهستان حرکت کنم.پنج نفر همراه من بودند و پیک رسان هم برای فرستادن لحظه به لحظه کارای من اماده کردند و همگی اماده شدیم.قبل از حرکت جولیا جلوی چشمم ظاهر شد و پرسید بالاخره داری میری؟جواب دادم زیاد از دستم خسته شدید؟با لبخند پاسخ داد البته ولی مواظب باش کوهستان پر از گرگه.اها...یادم نبود؟تو با گرگا دوستی!

کمی خندم برد.ولی جواب دادم ممنونم.به خاطر همه کارای که واسم کردید.کمی تامل کرد و بعد پاسخ داد که کاری که لازم بود رو انجام دادم.چند لحظه ای سکوت کرد و دوباره جواب داد با خبرای خوب برگرد.حرفاش مثله همیشه یه جورای تاسیری عجیب روی من داشت.انگار منو یاد چیزی می انداخت.یاد روزهایی که یادم نمیومد و مادرم همین جمله هارو میگفت.شاید منم روزگار خوشی قبلا داشتم.

بالاخره سوار بر اسب ها شدیم و بدبختانه من هیچ وقت سوار اسب نشده بودم و با تنبلی از اسب بر زمین افتادم و همه بهم خندیدند.خیلی بد بود.جولیا هم خندش گرفته بود و به عنوان تمسخور جواب داد مگه اسب هم تابه حال سوار نشدی؟

جواب دادم جایی که من بودم به جای اسب چیزایی دیگه بود که لازم نبود با افسار ازش بخوای حرکت کنه.نه راستش هیچ وقت سوار اسب نشدم.دوباره همراهانم خندیدند و بهم گفتم پسر کوچولو زودباش که وقت زیادی نداریم سوارشو.بالاخره با بیخیالی سوار شدم و به سختی خودمو گرفتم و شروع کردیم به حرکت.دروازه های شهر رو پیش رفتیم و کاملا شهر رو ترک کردیم.

چند روزی گذشت و اسب من تقریبا از نفس افتاده بود و مطمعن بودم که این کار کسی بوده یا اسب مریزی رو بهم داده بودند.به رو نشون ندادم و حرکت کردم تا جایی که دیگه اسب کاملا از نفس ایستاد و من دوباره نقش بر زمین شدم.باعث شد که لحظه ای بایستند و دوباره بهم سرکوفت زدند و به حالت عصبانیت بهم میگفتند چه مرگته.منم با عصبانیت جواب دادم کار خود لعنیتون بوده.واسه چی اینکارو میکنید؟

یکی پاسخ داد اره بچه جون نمیتونستم وایسم تا دستی دستی منو به کشتن بدی.این نقشه خودم بود.فورا نامه رسان رو با یک تیر کمان خلاص کرد و ادامه داد:حالا میتونی با اسب پیک رسان راهتو ادامه بدی و من برمیگردم و برای توجیح برگشتنم میگم که تو نامه رسان رو کشتی و فرار کردی و من تونستم از دستت فرار کنم.فوقش به خاطر فرارم مدتی تو سیاه چال میمونم.

-اره بعدشم ازاد میشی.الیته تا وقتی که من برگردم.

-متاسفم بچه جون.هیچ کدومتون بر نمیگردید.هیچکس از کوهستان زنده بیرون نمیاد.

_اینقد بچه جون بچه جون نکن.بچه جون تویی ترسو.اگه اینقد ترسویی و میخواستی فرار کنی همون اول راهتو جدا میکردی.پس چرا اسب و این مرد بیگناهو کشتی؟

-خیلی خیال بافی.پادشاه هیچ وقت منو زنده نمیزاره.همین الانشم دارم ریسک میکنم.وقتی من به عنوان همراه تو انتخاب شدم یعنی حکم مرگم امضا شده بود.به هر طریقی.

-باشه.حالا هم حکم مرگت دیگه قطعی شده.برو و از باقی عمرت لذت ببر.

همینو که گفتم کمی نیشخند زد و با سرعت تمام به سمت قعلعه بازگشت و ما به حرکت ادامه دادیم.چهار نفر باقی منوده بود و همین افراد باقی منوده هم کمی ترسیده بودندو دو دل بودند و گیج شده بودند.کمی تامل کردم و برای دل داری بهشون گفتم ببینید رفقا کسی قرار نیست بمیره.تنها کسی که میمیره اونه که فرار کرده.اون ترسو.هیچ کس چیزی نمیگفت و به راهشون ادامه میدادندکمی نزدیک به کوهستان و جنگل کوهستان شده بودیم و من مات بزرگی درختان اونجا شده بودم.جنگلی بشدت عظیم با درختانی که انگار کسی انتهای انهارو نمیدید.بی نظیر بود.همینجو مهو تماشای اونجا بودم که ناگاه تیری به سمت من پرتاب شد ولی به من برخورد نکرد.برگشتم و نگاه کردم و با تعجب پرسیدم چیکار میکنید؟شخصی که کمان به دست گرفته بود جواب داد اون راست میگه.ما میمیریم.نه تاوقتی که وارد کوهستان بشیم.دست برد و تیری دیگر در کمان قرار داد و دوباره به طرف من پرتاب کرد.

من به طرف کوهستان حرکت کردم و انها هم دنبال من اسب هارا میدواندند تا من را قتل عام کنند.به انها حق میدادم.انها ترسیده بودند و به خاطر من بود.یک لحظه وایستادم و دوباره پرسیدم اگه مطمعن هستید میمیرید پس نیایید.بزارید من خودم برم تا بمیرم.دیگه لازم نیست شما من رو بکشید.همین رو که گفتم  وایستادند و کمی فکر کردند و تصمیم گرفتند که برگردند.اسب هارا برگرداند و راه برگشتن رو در پیش گرفتند.چند قدمی نرفته بودند که صدای فریاد اومد و من برگشتم و دیدم که گرگ ها به انها حمله کرده بود و داشت اونهارو تکه پاره میکرد.ترسیده بودم و نمیدونستم چیکار کنم.موندم و موندم و میدیدم که داشت اونهارو تکه پاره میکرد.تمام ترسمو قورت دادم و به طرف گرگها دویدم و مثله دیونه ها داشتم اونهارو از هم جدا میکردم.گرگ ها از کشتن دست کشیدند و با دیدن من از حرکت ایستادند و همینطور به من داشتند نگاه میکردند.ترس تمام وجودمو گرفته بود.اما بسیار شگفت زده شده بودم که انها به من نزدیک نمیشدند.

تمام افراد کشته شده بودند و لی یک نفر زنده بود ولی به شدت زخمی بود و یک پایش را کاملا از دست داده بود.به سرعت رفتم کنارش و ازش معضرت خواهی کردم.به صورت من خیره شد.همون کسی بود که کمان رو بدست گرفته بود.کمی به صورتم خیره شد و شروع کرد به معضرت خواهی.میکفت منو به خاطر اعتماد نکردن ببخش.منم بهش میگفتم ولی من به قولم نتونستم وفا کنم.شما دارید میمیرید.بهم زل زد وگفت تو رو قولت بودی.اگه ما کنارت میموندیم شاید زنده بودیم.تو مرد شگفت انگیزی هستی.ما اعتماد نکردیم.اشک وجودمو گرفته بود و بهش زل زدم و ازش میخواستم که زنده بمونه.مدام ازش میخواستم که زنده بمونه.در نفس های اخر تمام توانش رو گذاشت و بهم گفت نباید برگردی.کاش زنده میموندم تا شاهدی میدادم.اگه تنها برگردی اونها فکر میکنند تو خیانت کردی.دستاشو محکم گرفتم و بهش قول دادم که شمارو برمیگردونم تا در خاکتون خاک بشید.بهم هشدار داد که منو بسوزون.ما مرده هامونرو میسوزونیم.بهش قول دادم که این کارو در اخرین کار براش انجام میدم.

بلند شدم و هر چهار جسد رو کنار هم گداشتم و هیزم کنار انها چیدم.راستش حتی نمیدونستم چطوری اونهارو میسوزوندم.به هر روشی اونهارو رو چوب ها قرار دادم و حالا مونده بودم چطوری اتیش روشن میکردم.من تا به حال اتش با سنگ و چوب روشن نکرده بودم.به هر بدبختی بالاخره تونستم چوب هارو به اتش بکشم و جسد هارو بسوزونم.غروب بود و جنگل داشت تاریک میشد.کنار اتش ایستاده بودم و به سوختن انها نگاه میکردم و خاطراتی که یادم مونده بود رو مرور میکردم.غرق در افکارم بودم که صدایی رو کنارم حس کردم.پایین رو نگاه کردم و یک لحظه با شک عجیبی جا خوردم و فریادی کشیدم.گرگی تقریبا نزدیک من ایستاده بود و داشت به من نگاه میکرد.اندکی موند و بعد سریع راهش رو در پیش گرفت و دور شد.جایی که ایستاده بود چیزی رو دیدم.انگار کتابی بود.نزدیک شدم و اون رو برداشتم.دقیقا همون کتابی بود که اون روز تو کتاب خونه دیدم.خیلی برایم سوال پیش اومد.یعنی گرگ ها داشتند به من چیزی رو میفهماندند؟

باید هرطوری میشد کتاب رو ترجمه میکردم.راه شهر رو در پیش گرفتم و طی چند روز به سختی خودمو به شهر رسوندم و از شخصی خواستم که کسی که خواندن کتاب بلد بود رو به من معرفی کنه.بعد از کمی جستجو بالاخره کسی رو پیدا کردم و مخفیانه با او ملاقات کردم و کتاب رو پیشش بردم و ازش خواستم که برام ترجمش کنه.کمی نگاهش کرد وحرکاتی عجیب نمایش میداد.کمی برام عجیب بود.خیلی طول نکشید که به صورت ناگهانی سرباز ها ریختند داخل و منو گرفتند.رو به اون کردم و گفتم چرا؟بهم زل زد و گفت هیچ کس نمیتونه اینو ترجمه کنه.ولی میدونم که تو یه خیانت کار بودی.سرباز ها منو به قصر بردند و فورا منو به سیاه چال انداختند تا درمورد من تصمیم بگیرند.خیلی مسخره بود.نمیدونستم کی قرار بود که این ماجرا ها تمام میشد.باز هم یک گوشه نشستم و مثله ادم دراز کشیدم تا کمی بخوابم.خیلی وقت بود کهدیک خواب واقعی نداشتم.ارام نگرفته بودم که باز هم ملاقاتی های مزاهم پیداشدند.اینبار شاهزاده شخصا دیدار کرده بود و جلو امد و به چشما زل زد.کمی تامل کرد و شروع کرد به پرسش.تعریف کن.چون هیچ کدوم از کارات رو نمیفهمم.حتی رفتارت مثله ادم نیست.حرفات هم یه جورایی عجیب هستند.ولی عجیب اینه چرا برگشتی.هرچند که پدرم دنیارو میگشت تا پیدات کنه.ولی دوست دارم بدونم که برگشتنت یعنی اینکه کی قراره حمله کنید؟کمی پوزخند زدم و رو بهش کردم وگفتم.کجا باید میرفتم؟من به هدم رسیدم.دنبال جوابی بودم و اون کتاب جواب تمام سوالات منه.باید اون کتاب رو ترجمه کنم.

-کدوم کتاب؟

-همون کتابی که موقع دسگیر کردنم ازم گرفتید.

-ما هیچ کتابی دریافت نکردیم.تعریف کن.

-اون کتاب رو اونجا پیدا کردم باید ترجمش کنم.اون جواب همه چیزه.پیداش کن.خواهش میکنم.

-پیداش خواهم کرد.ولی به تو کمکی نمیکنه که ازاد بشی.پیداش میکنم چون من میخوام به جواب برسم.

-موندن من فایده ای نداره.میبینی که من اصلا نمیمیرم.

-پس بهتره بمیری.چون بهتر از اینه که تا ابد تو این زندان گیر بیافتی.

-صبر کن.وایسا...

سریع بیرون رفت و دوباره سکوت همه جارو گرفت.کمی عصبانیت خودمو خالی کردم و بعد با بیخیالی گفتم به درک.فورا گرفتم و خوابیدم.به خواب عمیقی فرو رفتم و در خواب جنگلی رو دیدم که خیلی شبیح به ان کوهستان بود.همه جا تاریک بود و صدای گرگ ها از اطرافم می اومد.خیلی ترسناک بود.اطرافم رو نکاه میکردم و چرخ میخوردم که ناگهان چشمم به چیزی خورد.از خیلی دور درختچه ای  دیدم که به نظر میومد اولین درخت کوچکی بود که درون اون جنگل وجود داشت.خیلی عجیب بود.به سمت اون قدم برداشتم و داشتم نزدیک میشدم که ناگهان احساس کردم از ارتفاع بسیار عظیمی به شک بزگی پرت شدم و یک باره از خواب بیدار شدم و دیدم شاهزاده بالای سرم وایساده و با سطل ابی داشت توی صورتم اب میریخت.با عصبانیت منو بلند کرد و داد میزد کجا پیداش کردی؟

-هنوز توی شک بودم و به اون نگاه میکردم.چرتو پرتهایی میگفتم که خودمم متوجه نمیشدم چی گفتم.بعد یک باره فهمیدم کجام و با کنجکاوی کفتم کجام؟شاهزاده رو به من کرد و با خنده گفت حق داری.یک هفته توی این سلول خوابیدن بعد با شدت مهکمی بیدار شدن شک بزرگیه.راستش نمیدونم اگه کسی بیدارت نمیکرد تا چه مدتی خواب میموندی.الان فهمیدم که واقعا هیچ چیزی نمیتونه تورو شکنجه بده.

-چرا همین شکنجه بود که منو اینجوری بیدار کردی.گفتی یک هفته خواب بودم؟چطور.من که خودم احساس کردم چند دقیقست.

-خوش به حالت.به هر حال الان باید بهم بگی اون کتاب رو از کجا اوردی؟

-از کوهستان.تو جنگل پیداش کردم.

-داری میگی یک دفعه پیداش کردی؟

-تقریبا.حالا میشه بپرسم چی شده؟

-مادرم همیشه دنبال این کتاب بود.اون تنها کسی بود که میدونست تو این کتاب چی نوشته.

-چی؟جدی نمیگی که؟من تمام عمرم رو بدون جواب بودم و به امید این بودم که روزی به جواب تمام سوالاتم جواب داده بشه که چرا من تو این موقعیت قرا گرفتم.کی بودم.چرا اینجام.حالا میگی که اخرین امیدم هم از دست رفته؟

-اره از دست رفته.ولی بهتره بدونی که اون مادرم بود و من بیشتر از تو بهش نیاز داشتم.

-متاسفم.منم هیچ وقت مادری نداشتم ونه پدری.هیچ وقت خوانواده ای نداشتم.همش درحال سفر بودم.اونم به زور.دوست داشتم یک باز تو زندگیم طعم راحتی رو بچشم.هیچ وقت ارامشی نداشتم.تمام کسانی که نزدیکم میشدند و باهام دوست میشدند یکی یکی میمردند.

-متاسفم.خیلی متاسفم.دوست داشتم کمکت میکردم که به جواب هات میرسیدی.

-پس کمکم کن.بزار برگردم به جنگل.

-چرا میخوای دوباره برگردی به جنگل؟

-چون تمام جواب هام اونجا هستند.

-باشه.ولی به خاطر مادرم کمکت میکنم.چون اونم تو همین راه فدا شد.

-نا امیدش نمیکنم.

-پس صبر کن تا چیزهایی در مورد مادرم بهت بگم.شاید به دردت بخوره.مادرم همیشه دنبال این کتاب بود.میگفت که این کتاب روزی باید کمکمون کنه که تو ارامش زندگی کنیم.اون همیشه درموردش با خواهرم صحبت میکرد.ببین میدونم تو و جولیا یه حسی به هم دارید.ولی ازت میخوام فراموشش کنی.چون به زودی اون رقراره ازدواج کنه.قراره با یه شاهزاده ازدواج کنه تا صلح بین دو ملت برقرار بشه.ولی ازت میخوام که وقتی با اون حرف میزنی مواظب باشی.

-باشه.

بالاخره با جولیا ملاقات کردیم و به محض اینکه جولیا منو دید بسیار خوشحال شد و فورا بهم گفت خوشحالم دوباره میبینمت.منم با خشک رفتاری بهش گفتم از دیدن شما بسیار خوشحالم.شاهزاده سریع رفت سر اصل مطلب و ازش خواست که درمورد ماردشون برامون بگه.جولیا هم با این که از خشک بودن من متعجب شده بود پاسخ داد اون همیشه میگفت روزی میرسه که هیچ کس جادوگری اجازه نداره که مردم مارو قتل عام کنه و اون روز نزدیکه.میگفت کسی میاد که جلوی جادوگر هارو میگیره تا دیگه به شهر ها حمله نکنند.

بعد از شندیدن این حرف کمی خندم برد و گفتم پس من یک عمر دنبال شخصی میگشتم که شگارچی جادوگر باشه.

جولیا رو به من کرد و ادامه داد شاید اون شخص خود شما هستید؟