تاریخ ساخت:2017
نویسنده: ف اسحاقی
تعداد صفحات: 457
ژانر: درام اجتماعی
دارم به خیابان نگاه میکنم و خاطرات یادم میافتد، یاد آن روزی که از دانشگاه برمیگشتم و باران تند میبارید و من عاشقش بودم و حاضر بودم مدت طولانی پیاده راه برم تا از این انرژی جان فزا بهره گیرم.
لذت میبردم و حواسم به اطرافم نبود. از دانشگاه بیرون آمدم تا به اتوب.. و.. س برسم. ماشینی کنارم بوق زد، محل ندادم.
دوباره بوق زد. اعصابم را به هم ریخت از بس سریش بود، آمدم که جوابش را بدهم، به سمتش برگشتم، تا دهانم را باز کردم، مات شدم، فکرش را هم نمیکردم، مرد محبوب من آمده بود.
بعد از 3 هفته دوری. دلم هوایش را کرده بود. دلم میخواست در آغوشش جای بگیرم و دلتنگیهایم را جبران کنم، به سمت ماشین رفتم ولی یادم افتاد خیسم، دستم به دستگیره نرسیده به عقب کشیدم، لبخندش بیشتر شد.
شیشه را پایین داد و با آن صدای بم و خواستنی و مردانهاش گفت:
خانم خانما بدو بیا، میدونستم از بارون نمیگذری، پلاستیک آوردم تو ماشین، بعدشم لباسات خیسه و به تنت چسبیده، دوست داری تو خیابون اینجوری راه بری؟
سریع روی صندلی را پوشاند تا من بشینم.