نام کتاب : زندان عشق

نویسنده : T.m.D

ژانر: داستان کوتاه و عاشقانه-






به نام خدا



دنیا خیلی بزرگه ! اونقدر بزرگه که ما هر کدوممون شاید جزء خیلی کوچیکی از اون هستیم. حتی برای من که دنیا رو امیدی برای روزی میبینم که اون رو زیر پا بزارم.!

گفتند مرد ، وقتی عاشق میشه دنیا از همان جایی که به اون مرتبه ایجاد کرده متوقف میشه و دیگه از اونی که هست محدود به بیشتر شدن میشه.! بعضی ها میگن یه مرد وقتی عشق رو هدفش قرار میده ناخود اگاه بهش امید به فردا داده میشه و کاری میکنه که از چیزی که نیست برای تبدیل شدن به بهترین ها تمام تلاشش رو میکنه.

خود من همیشه با وجود آن که طرفدار منطق و تجربه بودم نیز این عقیده را داشتم که رابطه مرد با زن فقط یک امر بقای نثل هست. ! خب ، هر کسی توجیحی برای اثبات عقاید خودش داره و منطق هم همین رو میگه ! ولی گویا عشق به زبان برخی ها چیزی هست که انسان هر چه قدر تلاش بکنه ، قدرت مقابلخ با اون رو نداره.

بعضی ها وقتی گرفتار این افسون عجیب میشوند از سخت ترین حالت به نرم ترین حالت انعطاف پیدا میکنند و بعضی های دیگر نیز شاید هیچ گاه طئم ان را نچشند ! زیرا شاید هیچ گاه رنگ مقابل خود را پیدا نکنند.به عبارتی شاید مکمل خود را تا اخر عمرشان پیدا نکنن و یا شاید دیده باشدند ولی متوجه آن نشده باشند.

به هر حال داستان من چیز دیگریست و داستان از آنجا بود که بالاخره پس مدت طولانی ای که تازه از سفر هند برگشته بودم ، مثل هر بار قبل از رفتن به خانه سر راه به همان دکه قدیمی که سمت چپ آن با خط بزرگی اسم مستعاری کشیده شده بود " ایران "  از همان یخدربهشت هایی که هر بار باعث احساس برگشتن درون وجودم مییشد میگرفتم و سوار ماشینم میشدم تا بعد از سفر طولانی ای سوغاتی های آنجا را که برای دوقولو های برادر زاده ام گرفته بودم هدیه بدم.

اینبار گویا سرنوشت تفاوتی در خط زندگی ام به وجود آورده بود که حتی هنوز که هنوز است به یاد آن روز خواهم بود.بعد از این که از " ساشا " دکه دار خوش سخن دو لیوان پر ، یخ در بهشت گرفته بودم ، در حالی یکباره برمیشگتم تا به سمت ماشینم برم بی اختیار و غافلانه با " او " برخورد کردم و لیوانی که درون دستم سنگینی میکرد ناگاه لباس براق ارغوانی اش را کاملا خیس و رنگین کرد.

در همون هین با صدای ظریفی فریاد زد : اُه !! خدای من ، چی کار کردی ، چه بلایی به سرم اوردی؟!

هنگامی که سرم را با شرمساری بالا آوردمتا از او معضرت خواهی کنم در کمال نا باوری و بی اختیاری همانجا خشکم زد و زبانم در عین بی اختیاری همانند چوب خشکش زده بود.زمان گویا از تداوم خود خسته گشته بود و یا اینکه گوش های من از شنیدن هر صدایی در آن زمان عاجز شده بودند.

نمیدانم چه چیزی را میخواستم توصیف کنم ، چهره ای که هیچ گاه همتای آن را ندیده بودم و چشمانی که با خیره شدن با آن ها قدرت انحراف از آن تقریبا غیر ممکن بود.در حالی که به طور زایعی به او خیره شده بودم ناگاه با لبخند پرمعنایی سرش را پایین انداخت و درحالی که سعی داشتم نگاهم را سریعا جمع و جور کنم تا قضیه را یک جور فیسره بدم ، آنجا بود که متوجه لبخندی که بی شک قلبم را همچون ضربان بی رحمانه ای از جایش در می آورد روبرو شدم.

درحالی که همچنان خشک و ماتم زده بودم سرم را بدون هیچ حرفی پایین انداختم و از کنار او به سمت ماشینم عبور کردم و درحالی که قدم به قدم مسافتم را تا ماشین شمار میکردم ! ، نمیدانم چه حسی بود ! گویا حسی عجیب تمام بند بند بدنم را مور مور میکرد و احساس کوکورانه ای سعی داشتم تا من را از تمام هستی بشکافد که در عین بی اختیاری در همان حال رو برگرداندم و سریعا پرسیدم : ببخشید که این رو میپرسم ! شما کسی رو تو زندگیتون دارین؟ ( حتی نمیدونم این حرف از کجا نشأت گرفته بود)

ناگاه با چهره ای غافلگیرانه روبرگرداند و متعجبانه پرسید : چیزی گفتید ؟ با من بودید؟

در حالی که زبانم دیگر قلبم را همراهی نمیکرد تصمیم داشتم بار دیگر حرفم را تکرار کنم ، اما احساس بی رحمانه ای مدام جلوی من را می گرفت و از طرفی تمام چیز هایی را به خاطر می آوردم که همیشه آنهارا بالاترین اولویت و هدف خودم قرار میدادم. " ازادی ! درست بود ، بعد از این دیگر وارد راهی میشدم که تنها یک راه تا آخر مسیر آن بود.اکنون درون یک دوراهی بودم که با انتخاب هر کدام آن دیگری را از دست میدادم و هیچ بازگشتی هم در کار نبود.اگر او را انتخاب میکردم ( درصورت آن که عشق دوطرفه می بود ) میدانستم که آزادی ای که همیشه آرزوی آن را داشتم به دست نمی اوردم.

( میدانم ! خیلی ها میگویند آزادی به داشتن یک همدم بستگی ندارد بلکه بهتر هم خواهد بود . اما آزدای ای که حرفش را میزنم آن بود که هیچ حد و مرزی در آن وجود نداشت ).

از طرفی اگر او را انتخاب نمیکردم میدانم تمام عمرم را درون پشیمانی به سر میبردم.اگر او را انتخاب نمیکردم بی شک تمام دنیا زندانی میشد و او ازادی من.

هیچ راه گریزی نبود و تصمیم من تنها به یک دقیقه تا یک عمر بستگی داشت! تصمیم به طور کامل دست خودم نبود.درحالی که سعی داشتم حرفم را به او بزنم ناگاه بی اختیار سرم را پایین انداختم و  به سمت ماشینم راه افتادم و در کمال ناامیدی سوار ماشینم شدم . چنیدن دقیقه غرق در افکار ، پشت فرمون سرم را روی دستانم تکیه دادم و درحالی که هنوز گیج و بدون تصمیم بودم غرق در آن بودم که آیا معقولانه بود که آزادی ام را ، اینکه خواسته ام دنیا گردی بود و میدانستم نمیتوانستم هر دو را در کنار هم داشته باشم ،! حسی عجیب و ناآشنا که برایم جدید و نامفهوم بود به وجود آمده بود که هیچ توضیح و یا توصیفی برای آن نداشتم.

درحالی که مدام در این فکر بودم که آیا آزادی ارزشش را دارد و آیا این خواسته من بود ! درب ماشین را باز کردم و سریعا درحالی که او آن سوی خیابان منتظر مانده بود تا تاکسی ای از راه برسد و آن جا را ترک کند ، درحالی که با خود در افکار مانده بود ، به سمت او قدم برداشتم و هنگامی که به او نزدیک شده بودم با چهره ای متعجب و پریشان به من خیره شد و گفت : چه شده ؟ برای معضرت خواهی آمده ای ؟ لازم نیست دیگر مهم نیست و فرامشش کرده ام.

در همان حال بود که جمله ای را رو به او گفتم که هنوز که هنوز است من را یاد آن روز می انداخت و دوباره خاطرات برایم زنده میشوند : " همیشه فکر میکردم که عشق زندانی بود و قفسی که انسان را از دنیا محدود میکند. اما اکنون به آن رسیده ام که دنیا همان زندان بود و حساری که عشق در قلب آن درست میکرد همان آزادی بود و خارج از آن زندانی بزرگتر وجود دارد."


پایان...