وقتی بیدار شدم تو یه رختخواب بودم.

خدای من همش خواب بود؟

اما نه!!!!

همینطور که نگاه میکردم ببینم کجام یک باره سرو کله یک پیرزن پیدا شد  و وقتی منو دید،صدا زد بیدارشد.

چند لحظه بعد یه گله ادم ریختن داخل.

خدای من.تا به حال این همه ادم دورم ندیده بودم.

یک لحظه یه حس عجیبی بهم دست داد.

توی فکر این بودم که ای کاش توی تخت خواب خودم بیدار میشدم و بلند میشدم و یک صبحانه عالی کنار خونوادم میزدم که یه پشت گردنی بهم خورد و بدون شک بدترین لحظه ممکن بود که تا به حال حس کرده بودم.

تامی_سالمی.میتونی حس کنی؟زنده ای؟؟؟

خوبی؟؟؟

+یک لحظه خنده ام برد.

_بله خوبم.ببخشید.

پیرمرد_ارومتر پسر چه خبرته.مثه اینکه حالش خوب نیست ها؟

تامی_اخه حرفی نمیزد.

من_مشکلی نیست.ببخشید من مزاهم شدم باید دیگه رفع زحمت کنم.

همینو که گفتم جمعیت هوجوم اوردن و مخالفت کردن و جوری رفتار میکردند که انگار همیشه منو میشناختن و تازه از سفر دور ودرازی برگشته بودم.

پیرمرد_پسرم پاشو صبحونه پایین منتظرتیم.

_....نه ببخشید من دیگه میرم.نمیخوام بیش از این مزاحمتون بشم.

پیرمرده اخمی کرد وگفت چه مزاهمتی اینجارو خونه خودتون بدون.ما همه دوستای همیم.همه بچه ها مثله تو هستند.نمیخواد فکر کنی که غریبه هستی.

خب تعجب میکردم که چرا اینقدر باهام صمیمی بودند.

همه رفتند پایین تا من بتونم اماده بشم و بهشون ملحق بشم.

وقتی بلند شدم دیدم یه پارچه دور کمرم بسته شده بود.پارچه رو در اوردم.باور نکردنی بود.

اثری از زخم نبود.

واقعا خواب نبود.من درد رو احساس میکردم.ولی باسرعت باورنکرنیی بهبود میگرفت.این اتفاقات بشدت برام مبهم شده بود و جای تعجب داشت که چرا این اتفاقات داشت می افتاد.

یک پیراهن رو تختم گذاشته بودند.اون رو برداشتم و پوشیدم،حرکت کردم به طرف در.

خونه ی قشنگی بود ولی خیلی قدیمی به نظر میرسید.پنجره ها نیاز به رنگ کاری دوباره ای داشتند چون رنگ از روی چوب ها کنده شده بود و باعث میشد که چوب ها پوسیده بشن.اما به کلی خونه قشنگی بود.

وقتی حرکت کردم که از راهپله پایین برم دونفر اومدن که منو بگیرن تا پایین همراهی کنن.

منم دست اونهارو رد کردم و گفتم خوبم.جای نگرانیی نیست.

پیرمرد گفت زخمی هستی بزار کمکت کنن.

خب منم نمیخواستم بفمن که خوب شدم.واسه همین گفتم مشکلی نیست.خوبم و جوری رفتار کردم که فکر نکنن کاملا خوب شده بودم.

سرمیز پیرمرد و پیرزن و چهار تارفیق و چند نفر دیگه هم بودند.

رفتم کنار تامی نشستم.با وجودی که اولین کسی که قصد دعوا داشت اون بود با این وجود حس میکردم بیشتر با اون اشنا بودم و راحت تر بودم تا بقیه. هیچ کس چیزی نمی گفت بدون هیچ صحبتی صبحونه رو خوردیم و بعد از صرف صبحانه تشکر کردم و بلند شدم وخدا حافظی کردم.اما باز هم فورا مخالفت کردند و گفتند که باید تا حالم کاملا خوب بشه بمونم.مخالفتی نکردم و راستش نمیدونستم هم باید کجا میرفتم.

شب شد و تصمیم گرفتم که مخفیانه بیرون بزنم و ارام ارا م از در بیرون زدم که دیدم همه بیرون نشسته بودن کنار یه اتیش داشتن باخودشون گپ میزدن.خب یک لحظه کپ کردم و همنجا خشکم زده بود و دقیقا نمیدونستم چیکار کنم که تامی از همونجا صدا زد بیا پسر.بیا به ما ملحق شو.خب تو اون موقعیت بهترین کار همین بود و مستقیم رفتم و کنار تامی نشستم.

درمورد چیزهای زیادی حرف میزدن و من هم کاملا غرق حرف های اونها شده بودم یک باره بحث رسید به من.

منم همونطور سکوت کرده بودم وگوش میدادم.

تامی ازم پرسید که چرا حرف نمیزنی رفیق.

_هیچی.چی بگم.

_حداقل اسمتو بگو.از اون موقع تا الان هیچی نگفتی.

منم با شرمندگی که نمیدونستم چی بگم فقط  گفتم،منو ببخشید مدت کمی هست که من از بیمارستان مرخص شدم و هیچی از حافظم رو یادم نیست.حتی اسمم رو هم یادم نمیاد.

همین رو که گفتم همه افتادن به پچپچ کردن که پیرمرد پرسید یعنی تو هیچی یادت نمیاد؟

_نه.

تامی_خب یعنی  یه اسمی چیزی یادت نمیاد اصلا؟میخوای ما با چه اسمی صدات کنیم؟

_ممنون.ولی من نمیتونم دیگه بیشتر از این مزاهمتون بشم.

پیرمرد_پسرجان.توکه هیچی یادت نمیاد.پس نمیدونی خونوادت کی هستن.تا خونوادت پیدا بشه هممین جا بمون.

_ولی اخه...

_ولی نداره.خودت که دیدی بیرون چه خبره.

_ممنون از لطفتون.

تامی_پس اسمتو فعلا میزاریم ویلیام....

من_ویلیام!!!خوبه ولی فک کنم اسمم یه جورایی با آ شروع میشد.

_اوکی پس الکس صدات کنیم؟خیلی هم باهاله.

_خوبه.اسم خودتونو چی.معرفی نمیکنین؟

تام_اها ببخشید.من تامم. ویکی از همه کوچیکتره،دخترا هم کاترین و لورا.

_همه یه خونواده این؟

_نه.همه ما از یتیم خونه به سرپرستی گرفته شدیم.

پیرمرد_ولی هم دیگرو از از خونواده تنی بیشتر دوست داریم.

تام_اره.

پیرمرد_اسم من جانه و همسرمم لارا هست.

کتی و ویک خواهر وبرادرن.

راسش همه خواهر و برادرن پس تو هم اینجا احساس غریبی نکن.

تا وقتی اینجایی باهاشون برادری.

_ممنون ولی دوست نداشتم مزاهمتون بشم.

کتی_بابت اون سو تفاهم هم معذرت میخوایم

_مشکلی نیست.

خوشبختانه اتفاقی نیافتاد.

،،پیرمرد و پیرزن با لحن سرزنش امیز گفتن:

بازم خواستین دعوا کنین.

چند بار بهتون گفتم دیگه واسمون شر درست نکنین.

کتی_هی الکس؟؟ممنون بابت پس گرفتن گردن بندم.واقعا به خاطر اتفاق متاسفم.

_نباش.خواهش.

تام_پسر هیچی نداری از خودت که بگی؟

_راستش تنها چیزی که یادمه مربوط میشه به قضیه حادثه ای که واسم افتاده.اگه دوست دارید تعریف کنم تعریف کنم.

_اگه دوست نداری و ناراحت میشی نمیخواد.

_نه.

فقط ممکنه که باور نکنید.پس لطفا بهم نخندید.

جان_صبر کنید.

من داستان رو میدونم.

بزارید من تعریف کنم.

تام_چی؟قضیه چی؟

پیرمرد_راستش ما تو رونمیشناسیم ولی خیلی قبلتر باهات اشنا شدیم.

قضیه مربوط به هشت ماه پیشه:

یک روز که داشتیم از سفر برمیگشتیم منو  لارا داشتیم به یاد قدیما اهنگ مورد علاقمون رو گوش میکردیم و با هم دیگه اونو میخوندیم..جاده خلوتی بود.ولی عجیب بود که زوزه گرگ ها از اون طرف جاده به گوش میخورد.یه نفر رو دیدیم که اونطرف جاده گرگ ها ریخته بودن سرش و اونو داشتن لتو پار میکردن.

_یک لحظه؟

منظورتون منم؟

شما بودین که جون منو نجات دادین؟

گرگ چیه؟

هرکسی یه داستان داره درمورد من تعریف میکنه.

قضیه چیه؟

_دندون رو جگر بزار پسر جون ،میگم.

تامی_عجب داستان خفنی شد.خب؟

_سکوت کنین.دارم تعریف میکنم.

خوشبختانه اون روز تفنگم همراهم بود. تفنگ رو پر کردم و کمی نزدیک تر شدم که دیدم که گرگها دور اون حلقه زده بودند وکاری نمیکردند.یه کم تعجب کردم.فکر کردم گرگ ها به خاطر  حضور من متوقف شده بودند.شلیک هوایی کردم تا گرگ ها کمی ازش دور شدند ولی زیاد دور نشدند و به ما زل زده بودند.ما تورو دیدم که کاملا داغون شده بودی.

کمی نزدیک شدیم که دیدیم که هیچ خونی رو بدنت  نیست.

ولی تمام بدنت خورد شده بود.فکر کردیم که مردی.گرگ ها با داشتند نزدیک میشدند و اینبار خیلی عصبانی بودند.ترسیدیم و بدون این که تورو برداریم برگشتیم داخل ماشین و حرکت کردیم.

کمی دور که شدیم به خودمون اومدیم و تصمیم گرفتیم که برگردیم.

وقتی رسیدیم جای اولمون در کمال تعجب تورو سرپا وسط جاده دیدیم.

خیلی ترسیدیم.

نمیدونستیم که چه اتفاقی داشت می افتاد.

ولی یک باره رو زمین افتادی و دوباره از هوش رفتی

سریع به طرفت دویودیمو تورو بلند کردیم وادخل ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم به طرف شهر.وقتی به شهر رسیدیم فوروا تورو به بیمارستان منتقل کردیم.نمیدونستیم چه اتفاقی افتاده.

نمیدونستیم به بیمارستان بگیم چه اتفاقی افتاده.هیچکس باور نمیکرد که چه اتفاقی واسش افتاده بود.

وقتی به بیمارستان قضیه رو گفتیم فک کردن که ما با تو تصادف کردیم و داریم قضیه رو سرهم میکنیم.

همین شد که قضیه رو به پلیس اعطلاع دادن و چند مامور بازرسی اومدن سروقت ما.

هرکاری کردیم باور نکردن.وقتی دیدیم فایده نداره گفتیم که درسته ما باهاش تصادف کردیم.

و از سر همین قضیه تلاش کردیم که تورو  نجات بدن تا قضیه رو از زبون خودت بشنون.

یک ماه گذشت و اونها گفتند که تو دیگه مردی.حتی تو اون یک ماه دیدیم هیچ کس واسه دیدن تو نیومده بود و واسمون سوال پیش اومده بود که تو کی بودی.خیلی اصرار کردیم که تا جایی که میتونن کمکت کنن.وقتی دیدیم واقعا کسی رو نداشتی دلمون برات سوخت و تصمیم داشتیم که جسدتو تحویل بگیریم و تورو دفن کنیم.اما حتی نزاشتن جسدتو هم ببینیم.دیگه قضیه رو بیخیال شدیم تا این که خودت اینجا اومدی.

حالا واقعا قبل از همه چیز خیلی برامون سوال پیش اومده که اون روز چرا تو اون بیابون بودین و چطور الان زنده این؟

من_ واقعا متاسفم.من چیزی از بیابون یادم نمیاد.ولی بزار من قضیه رو تعریف کنم.

_باشه.ولی چطور ممکنه یکماه پیش به ما گفتن که شما مردین و الان اینجایین.

_اره به من گفتن که من تو دوماه به صورت باور نکردنیی بهبود یافتم.توی این همه مدت تو کما بودم.

_ماکه نمیفهمیم.

یعنی میخوای بگی که اونا جادوت کردن؟

_نمیدونم.

تام_رمزی حرف نزنید تا ما هم بفهمیم.

من_

راستش...

الان خیلی از اون حادثه گذشته...

#داستان رو به طور کلی تعریف کردم که چه پیش اومد و چه گذشت .بعد از تعریف کردن ماجرا همه خشکشون زده بود.

همه زل زده بودن به من و هیچی نمی گفتند.

سکوت همه جارو فرا گرفت که جان رو بهم کرد و لب گشود.

پسرم.نمیدونم که واقعا چه پیش اومده.حقیقت یا خیال بافی یا هر چیزی.

نمیدونم باور کنم یانه.

با این اتفاقاتی که واست پیش اومده میشه باور کرد که حافظت از بین رفته.ولی کسی که حافظش از بین رفته ممکنه تاثیراتی روی خاطراتت داشته باشه.

حالا هرطوری خودت میخوای پیش برو دیگه.

_پدرجان.نمیخوام رو حرفت چیزی بگم.ولی میتونی یه نگاهی به زخم گلوله من بندازین.دیگه باورش با خودتون.

#پیرهنم رو بالا کشیدم تا جای زخم دیده بشه. وقتی همه جای زخم رو دیدن که کاملا پاک شده بود به نشانه  تعجب صدایی کشیدن و میگفتند غیر قابل باوره.دیگه قضیه پیچیده شده بود.همین طور که بحث شکل گرفته بود تو خونه همسر اقای جان از داخل خونه صدا زد بیایید اینو ببینید. همه بلند شدیم و رفتیم که دیدیم تلوزیون اخبار در مورد مردی که به صورت باور نکردنیی بهبود گرفت حرف میزد همه محو تماشای اخبار بودند و من از تمام اتفاقات ناراحت شده بودم،وقتی اوضاع رو دیدم سرم رو پایین انداختم و بیرون زدم.از خانه بیرون زدم بدون اینکه کسی متوجه بشه. تو پیاده رو داشتم قدم میزدم که دیدم پشت سرم کتی راه افتاده بود. برگشتم و ازش خواستم که برگرده خونه ولی بی اعتنا دنبالم میومد. ایستادم و دوباره ازش خواستم که برگرده.

بدون معطلی پاسخ داد میخوای کجا بری؟

_میخوام کمی تنها باشم.خودت هم میدونی که موندن من محاله.

_صبر کن.زندگی همه ما از تو بدتر بوده.مطمئن باش که تنها جایی که میتونی بری اینجاست.همه ما دوست داریم که تو بمونی.

_از کجا معلوم که این فقط نظر تو نیست؟

_باور کن اخرین نفری که میخواد باشی خود منم.

_ خیلی خب.خواستت براورده میشه.

_ صبر کن.درسته اتفاقاتی افتاده و من هم کاملا عضر خواهی میکنم.اما اینجا هیشکی نیست که از بودنت ناراحت باشه بلکه همه منتظرت هستن که برگردی.

بیا برگرد فردا همه چیز خودش درست میشه.

#نمیدونستم دیگه چی بگم.اونم ول کن نبود.اروم سرمو برگردوندم و به سمت خونه برگشتیم. شب بلندی بود ولی گذشت و بلاخره صبح شد. بعد از صبحونه به همراه تام بیرون زدم و کل شهر رو گشت زدیم.اما طبق انتظار توراه مردم به من خیره میشدن و میگفتن این همونیه که اخبار درموردش می گفت. انگار معروف شده بودم.حتی بعضی هاشون می افتادن دنبال ما و ازمون سوالات مسخره ای میپرسیدند و بعضی ها هم تقاضا میکردن که باما عکس بگیرن. تام هم که عاشق این چیزا بود ولی وقتی منو دید به خاطر من راهو باز میکرد تا اینکه بالاخره برگشتیم خونه. تام به شدت خسته شده بود ولی من با گذشت زمان بیشتر و بیشتر پر انرژی میشدم.

تام هم وضعیت رو که میدید اعتراض میکرد که دیگه بامن جایی نمیاد چند روزی گذشت و من و تامی تو یه انبار توضیع کالا مشغول به کار شدیم. بعداز مدتی هنگامی که داشتیم بسته ها رو خالی میکردیم رو به تامی کردم و گفتم :

_ تام؟میگم چطوره یه وقت که بیکار شدیم دنبال اطلاعاتی از گذشتم بگیردیم؟

# بعد از شندیدن این حرف تامی فورا اخم کرد و پرید یقمو گرفت و با لحن تندی گفت:

_ محاله بزارم که از پیشمون بری!تازه بهت عادت کردیم.

_ بس کن بابا!جایی نمیخوام برم که.فقط میخوام اطلاعاتی در مورد گذشتم پیدا کنم.حداقل اسممو باید بدونم که.

_ میخوای بگی وقتی بفهمی خونوادت کی بودن هیچ واکنشی نشون نمیدی؟

_ بس کن!تو خونوادتو پیدا کنی چه واکنشی نشون میدی؟

_ خب خوانواده  من مردن.ولی اگه پیداشون میکردم راستش میرفتم پیششون و بهشون میگفتم که چقدر دلم براشون تنگ شده.راستش دوست دارم فقط یه بار دیگه ببینمشون.

_ خب به نظرت من الان چی کار کنم؟

_ بهت حق میدم.ولی باور کن من اگه خونوادمو پیدا کنم بازم این خونوادمو ول نمیکنم.

_ میدونم.ولی خونوادتو هم نمیتونی ول کنی.من شماهارو ول نمیکنم.

_ باشه بهت کمک میکنم.ولی قول بده که مارو ول نمیکنی و فراموشمون نمیکنی!

_ قول میدم.ولی قول نمیدم که خونوادمو نبینم.

_ باشه.

بالاخره بعد از کلی تحقیق تصمیم گرفتیم که به یک روانشناس معروف سری بزنیم که بعد از کمی جستجو با یک محقق روانشناس معروف دیدار کردیم. قضیه حافظه رو با اون در میون گذاشتیم و قرار شد که با یک سری ازمایشات حافظه من رو تا حد امکان برگردونه.بعد از یک ماه حافظم کم کم داشت برمیگشت.ازمایشات به طور مداوم مدت ها روی حافظم انجام میشدن ولی در نهایت چیزهای کمی از گذشتم برگردونده شدند.بعد از به اتمام رسوندن ازمایشات دیگه فهمیدم که حافظه من چیزی نیست که برگشت داده بشه.روز ها به سرعت گذشتند و من دیگه جزعی از اون خانواده شده بودم.تو کارهای بسیاری پیشرفت های بی نظیری بدست اوردیم و کم کم ثروت بزرگی بدست می اوردم. 

ده سال گذشت و ماجرا تازه شروع شده.

بعد از دوسال هنوز فکر اون ماجرا از ذهنم بیرون نرفته.

به اتفاق دوستان تصمیم گرفتم که به جستجو در مورد اون کوه بپردازم.

نتیجه یک سال زحمات بالاخره فهمیدیم که کوهی وجود داشت که گفته میشد این کوه در سال 2007وقایع عجیبی رو متحمل شده بود.گفته میشد که تاکنون هرکس بالای اون کوه رفته برنگشته بود.

این نتایج ثابت میکرد که ایا واقعا من متعلق به ان شهر هستم یانه.

اکنون سال 2020درعرصه پیشرفت یک عصر جدید دنیای دیجیتالی هستیم.

تصمیم گرفتم که قضیه رو دنبال کنم.کنجکاوی درمورد این کوه همه مارو وادار کرد که دست به یک سفر پر خطر بزنیم.اما مشکلی بزرگ تر وجود داشت.این کوه جایی بود که به سختی مجوز تحقیق رو به ما میدادند.جایی که به نظر من با تمام جاهایی که تا به حال دیده بودم تفاوت داشت.به هر حال بعد از سختی های بسیاری اجازه ورود ما داده شد و مجوز تحقیق به ما داده شد.

همراه دوستام واسه تحقیق تمام وصایل مجهز مورد نیاز رو اماده کردیم و روز بعد سوار هواپیما شدیم و حرکت کردیم.

امروز یکشنبه هست و درحال پرواز هستیم.وقتی به فرودگاه نزدیک شدیم یک حالت عجیب بهم دست داد.حالتی که انگار حس میکردم اومدن من اینجا یک اشتباه بوده.

سرتاسر وجود من رو اضطراب برداشته.

خیلی کنجکاو هستم که هرچه زود تر به جواب برسم.

هلیکوپتر اماده پرواز میشه و ما بالای کوه پیاده میشیم.

درسته.

این همون کوهه.

اخطار های از جمله این که متحقق های ماهر و زبده زیادی تلاش های وسیعی روی این کوه انجام دادند ولی هیچ کس از اون کوه برنگشته بود و جسد بیشتر اونهارو پایین کوه پیدا میکردند.خیلی مدت ها بود که ورود به اونجا ممنوع شده بود.خیلی سال طول کشید تا بالاخره اجازه ورود مارو داده بودند.

 تقریبا دوستام منصرف شده بودند ولی کنجکاوی من, من رو از برگشتن منصرف نمیکرد.

دوستام هم دیگه پشت من رو خالی نکردند و خودمون رو به نوک کوه روندیم.

اکنون جستجوی غار رو اغاز میکنیم.

غار اولی از طرف پایین پیدا شد ولی هیچ سرنخی از غار عمیق مرموز پیدا نشد.

بعد از کلی تلاش بی نتیجه تصمیم گرفتیم که به غار اولی وارد بشیم تا اطلاعاتی کسب کنیم.

تمام تجهیزات رو اماده کردیم.

رادار ها و تجهیزات پیشرفته ای برای این کار همراه ما بود.ولی با این وجود استرس تمام وجود همه رو گرفته بود.ورودی غار مثل قبل هنوز خیلی باریک بود.برای همین تصمیم گرفتیم که ورودی رو با مواد منفجره باز کنیم.به هر سختیی وارد غار شدیم.مسافت زیادی رو طی کر دیم ولی هیچ چیز غیر عادیی نبود.ظاهرا این غار غار مرموزی نبود.

وقتی تصمیم میگیریم بر گردیم و ادامه جستجوی غار مرموز رو پی بگیریم فکری به سرم زد.

_رفقا؟این غار در این کوه کوچیک و این مسافت طولانی ،به نظرتون عجیب نیست؟بچه ها هم تایید کردند و قرار شد که برگردیم و تجهیزات لازم رو با خودمون بیاریم.وقتی برمیگردیم به یک مشکل بزرگ و عجیب برمیخوریم.

غار بمبست بود.

هیچ مسیر برگشتی نبود.همه ما دچار نگرانی شده بودیم

این کوه از مرموز بودن گذشته بود ردیاب هارو فعال میکنیم

اما هیچ نقطه سیگنالی یافت نمیشد.

جی پی اس رو روشن کردیم که بفهمییم کجا هستیم.

جی پی اس هم هیچ نقطه ای رو نشون نمیداد.

انگار واقعا گیر افتاده بودیم.

دوباره سعی میکنیم مسیر رو برگردیم.مسافت زیادی رو طی کردیم تا به یک بریدگی بزرگ رسیدیم.

یک چاه بسیار عمیق.

توی تنگنا افتاده بودیم.

ترسو اضطراب همه رو برداشته بود.

نمیدونستیم چه کاری باید انجام بدیم.

تصمیم گرفتم عمق غار رو محاسبه کنیم.

دستگاه رو فعال میکنیم.

یه سنگ رو به طرف پایین انداختیم.هیچ صدای نشستی نبود.چندین بار تکرار کردیم. اما ارتفاع نامحدود بود.

وسط یک تنگنای بزرگ گیر افتاده بودیم.هیچ راهی واسه خروج نبود.

دوباره راه رو برگشتیم.اما غار کاملا بسته بود.

چند دینامیت که به همراه خودمون اورده بودیم رو جایی که بمبست بود کار گذاشتیم و کمی عقب رفتیم و منفجر کردیم.اما بی فایده بود.فقط بیشتر اونو بمبست کردیم.

با دستگاه اندازه گیری طول دیوار کوه مقدار فاصله مارو با بیرون محاسبه کردیم.اما همچنان نامحدود بود.

انگار توی یه خواب خیلی ترسناک بودیم.

دوباره باقی مانده دینامیت هارو کار گذاشتیم و بسیار عقب رفتیم و انفجار رو شروع کردیم اما با این کار زلزله خفیفی شروع کرد به لرزیدن و ریرزش کوه. هر لحظه شدید و شدید تر میشد تا اینکه  کوه از محل بمبست شروع کرد به ریزش سنگ های بزرگ.چاره ای به جز فرار کردن به سمت چاه درون غار نبود.

با ترسو ناله فراوان ما به طرف مرگ میدویدیم.

مدام دوستام داد میزدن که همه این اتفاقات تقصیر من بود.

راست هم میگفتند.اگر من اونهارو به اینجا نیاورده بودم هرگز این اتفاقات نمی افتاد.

به لبه پرتگاه رسیدیم.

هیچ انتخابی نبود.

ریزش مارو بدون اختیار داخل پرتگاه انداخت.ارتفاع اونقدر زیاد بود که خیلی طول نکشید که ههمون کاملا بیهوش شدیم.

...

وقتی چشمامو باز کردم کلی لاشخور دورو ورمون دیدم که منتظر بودن که دخلمون رو بیارن!یک لحظه جا خوردم و فورا خودمو جمعو جور کردم و بلند شدم و با صدای خشمگینی فریاد زدم گمشید لاشخورهای عوضی ما هنوز نمردیم و با دستو پا اونهارو فراری دادم و در همون هین با صدای گوش خراشم بقیه بیدار شدند و با دیدن لاشخورها یک لحظه شکه شدند و از جا پریدند.

نگاهی به اطرافمون کردیم و انگار باز هم توی یک صحرای خشک و بی آب و الف گیر افتاده بودیم.

من_اینجا کجاست؟خنده ای از سر تعجب و غافلگیر شدن کشیدم.

 اما پس بقیه کجا رفتن؟

....

(پایان فصل اول)