نام کتاب : گناه جنون

نویسنده : T.m.D

ژانر: داستان کوتاه و عاشقانه





به نام خدا



افتابی سوزان چهره زیبایش را همانند ستاره ای می درخشاند و نسیمی دلنشین از کنار پنجره اتاق موهای ابریشمی اش را نوازش میکرد. هنگامی که در مقابل نسیم چشمانش را می بست و باد موهایش را پیچ و تاب میداد در آن لحظه چهره او بسیار دیدنی بود .

نمیدانم چطور باید جلوی اتفاقی که درحال رخ دادن بود جلوگیری میکردم.! چطور او را منصرف میکردم؟! حتما با خودش غرق در این افکار بود که دیگر همه چیز تمام شده بود و از این موضوع او را سرزنش نمیکردم.شاید تصمیم داشت عهدی که با هم بسته بودیم را پا برجا بدارد اما نمیدانست که با آن کار کاملا بیشتر از من دور خواهد شد.

شاید همه چیز تقصیر من بودئ و فقط من مقصر بودم.در هر صورت هیچ کدام دیگر مهم نبود زیرا در آن لحظه تنها یک لغزش کافی بود تا هردویمان را غرق در سیاهی کند. تنها چیزی مهم بود که در ذهن او میگذشت.!

بزرگ ترین غذاب آن نبود که باید شاهد آن اتفاق میشدم ، بزرگترین عذاب آن بود که نمیتوانستم هیچ کاری انجام بدهم و با تمام وجود میخواستم در هر صورت سعیم را بکنم. شاید این عذابی بود که لایق آن بودم.

حتی در و دیوار و نزدیک تر از آن پنجره اتاق با نا ارامیت مدام فریاد میکشید، در حالی که تنها من صدای آن را میشنیدم ، چه تصمیمی در دل داشت؟ !

شاید گفتن آن که بخواهم بگویم در آن لحظه خون جلوی چشمانم را گرفته بود خارج از بعد روحانیت آن لحظه بود اما به حقیقت روح درمانده ام از تمام هستی نالان شده بود.

او به خاطر من که او را اسیر خود کرده بودم و خود نیز به خاطر اینکه خانوداده هایمان راضی به بودن ما در کنار هم نبودند ، در آن شب بی پایان ، درحالی که خشم چشمانم را کور کرده بود ، اسیر آن چه سرنوشت برایم در آن حادثه فجیع رقم زده بود شدم و اکنون باید به خاطر تک تک اشتباهات من ، گناه نابخشودندی ام و آن غرور بیش از حدم ، این عذاب بزرگ را متحمل میشدم.

ای کاش میتوانستم او را منصرف کنم و ای کاش صدایم را میشنید.ای کاش خداوند صدایم را برای یک بار به گوش او می رساند.چه حیف که شاید او فکر میکرد با این کار دوباره در کنار همدیگر خواهیم بود.نمیدانست که چه جایگاهی در انتظار هردویمان بود اگر اثیر فریب شیطان میشد.

انتخاب ! ! !

چه انتخابی ؟ !

تحمل دیدن آن تمام روحم را به دوزخ کشانده بود. بدترین عذاب آن بود که هیچ گاه نمیدانستم او چه انتخابی کرده بود. این عذاب هر روز ، تکراری بود که بدترین گناه در نامه اعمال سیاه هرکسی نیز نوشته نمیشد.

دوزخ اتش و گدازه نیست و اگر این بود صدها بهتر از عذابی چنین بود. به قول معروف کتک خوردن صدها کمتر از آن است که حرفی را بارت کنند و در دهان مردم بی اندازنت. اعمال هرکس تنها از اعمال خود آن شخص در دنیا سرچشمه میکرد و هر مصیبتی که در دنیا پیش آوردیم همانی میشود که در دوزخمان مصیبتمان خواهد شد ، اما عذابی که در گناه آن نهفته است ، به گونه ای تکرار هر روز همان عذاب است که هبچ گاه مرز انتهای آن را نخواهی دید.

شاید حقمان است که این مصیبت ها بر سرمان بیاید اما چه میدانیم که این عذاب تا کی ادامه خواهد داشت.؟ یعنی پایانی برای من وجود خواهد داشت؟

اگر تنها یکبار میدانستم که بعد از آن تصمیم چه انتخابی او میکرد ، شاید آسوده خاطر میشدم و یا اینکه به مرز نابودی کشانده میشدم.

اما در آن صورت دیگر آن عذاب عذاب نخواهد بود زیرا بدترین عذاب همان نداستن بود.

چه شد؟ شاید او روزی مرا خواهد بخشید و خداوند نیز بخشش را نصیب ما کرد.! شاید آن روز رها شوم ! اما چه فایده ای دارد درحالی که تنها خواسته من از رها بودن و یا زنده بودن ، بودن در کنار او بود و چه میدانم که آیا دیگر اورا خواهم دید یا خیر.! شاید عذاب من ابدی بود. پس دیگر هیچ چیز مهم نبود.!

شاید خداوند میدانست که چه تدبیری برای من رقم زده بود و شاید روزی برسد که این تکرار درحالی تمام شود که او را از کنار پنجره سفید رنگ ، درحالی که دستش را گرفته ام به سمت اسمان پرواز میدادم و بالاخره توده عمیقی که کل وجودم را فراگرفته بود ، همانجا رها میکردم و تمام عذاب هایی که بر سر خود و او آورده بودم را جبران میکردم.

آما کی میرسد آن روز ... ؟!!!