ادامه»»

Post 6

فصل سوم رمان افسانه زندگی مرموز«بازگشت خاطرات»

جولیا رو به من کرد و ادامه داد شاید اون شخص خود شما هستید؟

-نه امکان نداره.من متعلق به یک دنیای دیگه هستم.من فقط میخوام جواب بگیرم.نیومدم جادوگرهارو شکار کنم.

-از یه جای دور اومدی یعنی اینکه با دلیل بسیار بزرگی اومدی.بعدشم.تو اصلا نمیمیری.اینم خودش یه جوابه.

شاهزاده-حق با جولیاه.بهتره بری تا خودت بفهمی که کی هستی و چه خبره.

جولیا-بره؟کجا بره؟قضیه چیه؟

شاهزاده-الیزا اون میخواد بره به جنگل کوهستان.باید به جواب هایی برسه.

جولیا-جواب؟تو کوهستان؟شوخی میکنید؟مگه تو کوهستان چه خبره؟اصلا منطقی نیست که بری.

-پرنسس لطفا بزارید برم.من چیزیم نمیشه.

جولیا-واقعا فکر کردی چون گرگ ها بهت کاری نداشتن میتونی از دست جادوگرا هم فرار کنی؟

-جادوگرا؟

شاهزاده-درسته جادوگرا تو اون جنگل زندگی میکنن.ولی هیچ وقت روز خودشونو نشون نمیدن.اگه تا قبل از غروب افتاب برگردی مشگلی پیش نمیاد.قبل از غروب افتاب برگرد.

-من یک شب اونجا بودم.اونجا چیزی نیست.

شاهزاده-شاید واقعا هیچ چیزی وکسی با تو کاری نداره.

جولیا-نه.نه.مادرم میگفت جادوگرا کاری به این چیزا ندارن.اونا هر طلسمی رو میشکنن و اجرا میکنن.

شاهزاده-شاید اونا پیداش نکردند.

جولیا-نه.اونا حتی قبل از اینکه وارد جنگل بشی تورو میبینن.منتظر میشنند تا گرگ ها اونهارو معطل کنه تا شب بشه.بعد اونا وارد قضیه میشن.حتی اگه گرگا باهات کاری نداشته باشن اگه شب بشه کارت تمومه.فقط مگه اینکه جنگلو به اتش بکشی و فرار کنی.

-اره.من دفعه قبلی جسدهارو سوزوندم و اتش بزرگی درست کردم و بعد از جنگل بیرون زدم.

جولیا-باشه.ولی اونا میدونن اینبار اینکارو میکنی.اماده تر میشن.

شاهزاده-حق با جولیاه.باید قبل از غروب افتاب برگردی

-باشه.پس من اماده میشم.

جولیا-این اصلا به صلاحت نیست.نباید دوباره وارد اون جنگل بشی

رو به طرف شاهزاده کردم و بهش گفتم لطفا یک اسب بهم بدید.جولیا با شندین این حرف و بی محلی من بسیار عصبانی شد ووارد اتاقش شد و در رو بست واجازه ورود به هیچ کس رو نمیداد.به هر حال من نمیتونستم که منتظر بمنونم که ببینم کی قرار بود در مورد زندگیم بفهمم.راه سفر رو در پیش گرفتم واز شهر بیرون زدم.چند روزی گذشت و من بالاخره به کوهستان رسیدم و با تمام اینکه میخواستم بفهمم که زندگیم چه اتفاقای برام افتاده بود ولی صبر کردم که روز بگذره تا یک صبح خیلی زود وارد جنگل بشم.

تقریبا تمام شب را بیدار ماندم و صبح خیلی زود قبل از اینکه افالب در بیاد وارد جنگل شدم و به دنبال اون درختچه ای که تو خواب دیدم میگشتم.صداهایی اطرافم میشندیدم.خیلی ترسناک بودند.پاهایم بند اومده بود و نمیتونستم حرکت کنم.صداهای خش خشی اطرافم به صورت ناگهانی میشنیدم.چند لحظه بعد احساس کردم چیزی به سرعت از یه طرف رد شد.ندیدمش ولی مطمعن بودم خبری بود.صداها بیشتر و بیشتر میشد تا این که ناگهان همه چیز متوقف شد.انگار افتاب در اومده بود.حالا فهمیدم که مشکل نور بود.و اتش باعث میشد که نور بسیار زیادی ایجاد بشه.اما یک نکته هنوز بود.من هنوزم نمیتونستم تکون بخورم.احتمالا هنوز طلسم سر جاش بود.باور نکردنی بود.اولین بار بود که باور میکردم جادو وجود داره.و جالب تر از اون این بود که اونو حس میکردم و منو گرفتار کرده بود.ولب باید کاری میکردم.چون وقت زیلدی نداشتم و باید قبل از غروب افتاب از جنگل بیرون میزدم.تقریبا تا قبل از ظهر من همونجور خشکم زده بود و نمیتونستم حرکت کنم.اوضاع خیلی بد شده بود.اگر تمام روز اونجوری میموندم حتما شب میشد و کارم تموم بود.دیگه داشتم از کوره در میرفتم.تصمیم گرفتم نهایت تلاشمو بکنم تا تکونی بخورم.اما یک لحظه بعد بدون هیچ زحمتی احساس کردم که ازاد شدم.عجیب بود.ولی همین قدر مهم بود که سریع دنبال درختچه بگردم.تقریبا تمام روز رو به دنبال درختچه گشتم و بیشتر جنگل رو زیرو رو کردم ولی هیچ اثری از درختچه نبود و همه درختان به قدری بزرگ بودند که انتهای انها معلوم نبود.دیگه خسته شده بودم و تصمیم گرفتم که بشینم و استراحت کنم.ولی یک لحظه متوجه شدم که خورشید داشت غروب میکرد.به سرعت بلند شدم و با نهایت تلاش به سمت بیرون از جنگل دویدم.ولی هرچه قدر که میدویدم انتهایی در کار نبود.احتمالا طلسمی در کار بود.صداها باز برگشتند و داشتند دیونم میکردند.با عصبانیت فریاد کشیدم من اینجام چی میخواید؟

از پشت سرم صدایی اومد و زود.زود برگشتم ببینم چی بود.دختری جوان و زیبا روبروی من ایستاده بود و به من زل زده بود.متعجب به نظر میرسید.اما من بیشتر متعجب بودم.با عصبانیت فریاد زدم چهره واقعیت رو نشون بده.من میدونم که جادوگری.خندید و دوباره رو به من کرد وگفت چهره واقعی؟زیاد مادرت برات قصه تعریف کرده.چهره واقعی من همینه.درسته جادوگرم.ولی خدا که نیستم.هیچ کس نمیتونه چهرشو عوض کنه.

-امکان نداره.این یعنی اینکه تو یه انسانی.

-اره انسانم.که چی.ما هم زندگی میکنیم.ما هم خونه داریم و قبیله داریم.فقط مجبوریم دور از مردم زندگی کنیم.

-پس چرا دارید اونارو میکشید و اذیت میکنید؟

-اونا همه چیزو از ما گرفتند.خانواده های مارو میکشتند و میگفتند که شماها حق ندارید تعادل طبیعت رو به هم بزنید.میگفتند فقط خداوند صاحب قدرته.حالا نوبت ماست که انتقام بگیریم.

-ولی اگه شماها جادوگرید پس چرا اونا شمارو تونستند بکشن.

-ما که خدا نیستیم.اولین کسی هستی که اینقدر زنده مونده.باید کارتو تموم کنم.ولی به یک خاطر هنوز زنده ای.چطوری از طلسمم رد شدی.چطوری؟

-پس اگه شماها خیلی قدرت ندارید یعنی اینکه نمیتونید منو بکشید.

-چرا نتونیم؟ما دیگه روح که نیستیم.دست داریم پا هم داریم.

-البته.ولی باید به اعطلاعت برسونم که هیچ کس نتونسته به من اسیبی بزنه.

-اها.که اینطور.پس فک کردی که از پس من بر میای.باید بگم که من جادوگرم و انسان معمولی نیستم.

بعد از تمام شدن حرفش با یک رسرعت باور نکردنیی جلوم ظاهر شد و یک کلمه گفت:تو خیلی عجیبی.منو ببخش مجبورم بکشمت.بعد سریع گردن منو شکست و از اونجا دوز شد.تقریبا صبح شد و انگار از خواب بلند شده بودم.واقعه دیشب واقعا منو تحت تاسیر قرار گذاشت.اگر اون واقعی بود یعنی اینکه اونا هم زندگی میکنن.پس اونها بد نیستند.یا حداقل به خاطر خونواده هاشون اونکارو میکردند.حتی اگر من یک شکارچی میبودم نمیتونستم اونهارو بکشم.اونها هم ادم بودند و زندگی میکردند.کل وجودم گیج شده بود.پر از سوالات عجیب شده بودم.دلم میخواست بیشتر بدونم.کمی با خودم کلنجار میرفتم که یادم اومد که باید دنبال درختچه بگردم.دوباره شروع کردم به جستجو کردن تا درختی عجیب که تو خوابم دیده بودم رو پیدا کنم.شاید اون جواب تمام سوالات من رو میداد.

تمام روز گذشت و من تقریبا کل کوهستلن رو گشتم ولی اثری از چنین درختی نبود.کم کم نامید شدم و دوباره شروع کردم به عقب برگشتن حتی در راه بازگشت دست بردار نبوم تمام اطراف را با دقت کامل تر تگاه میکردم اما هیچ درختچه ای وجود نداشت درختان همه سربه فلک کشیده بودند و حتی از پایین برج انهارا نمیشد دید در میان راه حادثه ای عجیب تر مشاهده کردم گرگ هارا یکی یکی قتل عام کرده بودند یک قتل عام بسیار غم انگیزاحساس میکردم این کار الیزا بود.حتما کسانی رو فرستاده بود تا من رو پیدا کنند.مرگ گرگ ها شک بسیار عجیبی بود نمیدانم چرا نسبت به انها احساس گناه میکردم کم کم برمیگشتم که از جنگل خارج بشم در میانی راه گرگی ضعیف و زخمی شده رو دیدم به من خیره شده بود نگاه بسیار عجیبی داشت لنگ لنگان بلند شد و راهی را میپیمود ظاهرا من باید به دنبالش راه میرفتم تقریبت چندین بار از پا در میمود و دوباره بلند میشد تا به جایی برسد بالاخره کاملا از پا درامد و کنار بوته ای نقش بر زمین شد عجیب بود من یک بار این بوته را دیده بودم.شاید همان درختچه بود.اما ان بوته درختچه محصوب نمیشد اما ممکن بود که همین باشد ابتدا کنار گرگ نشستم و به ان زل زده بود او هم نگاه بسیار نزدیکی داشت گویی که من را همیشه میشناخت.

 بلند شدم و نزدیک  بوته شدم هیچ وقت چنین چیزی ندیده بودم تمام برگ های ان بوته شکل های عجیبی داشتند.انگار نماد جادو بودند نمادی  که جادوگر ها انرا کاملا میشناسند. کمی خندیدم. درختچه ای با برگ هایی شبیح به نماد جادوگرها برگی از انرا لمس کردم و ناگهان همه چیز تغیر کرد کم کم همه چیز را به یاد می اوردم بیشتر خاطراتم رو. تمام چیزهایی که حتی نمیدانستم رو.انگار مغزم شده بود دریای دانش.سردرد عجیبی گرفتم.تمام وجودم گرفته بود.چشمام سیاهی رفتند.خاطراتم جلوی چشمام بود.مثل یک خواب میدیمشون.اسم واقعی من چیزی نبود جز اریا.فرزندی از مردی از سر زمین مقدس و مادری از سرزمین جادوگرها.مردی که در سرزمینی مقدس زندگی میکرد سرزمینی که هیچ شیاطینی و جادوگری یا چیزی اجازه ورود به ان را نداشتند.شخصی که در سفر های ماجراجویانه اش عاشق زنی از قبیله جادوگرها شد و باعث شد برای اولین بار پسری به دنیا بیاید که به صورت ذاتی دارای قدرت های خارق العاده ای بود.اما این کودک تهدیدی برای دشمنان انها بود.پس سرنوشت ان کودش به دستان مردی به نام مک داناوان سپرده شده که با استفاده از جادوی سیاه در زمانهای مختلفی سفر میکرد تا از جادوگر های سیاه که میخواستند اورا نابود کنند فرار کند.پس ان کودک راهی برای نجات همه بود و او میبایست اورا به هدفش برساند. 

اما گرگها.گرگها نمادی از قبیله گرگها بودند یا همان گرگ زاده ها که توسط جادوگر های سیاه نفرین شدند و تا ابد به شکل گرگ ماندند و اکنون انها هم چشم به انتظار ان بسته بودند تا روزی او بیاید و همه چیز را درست کند.

در این میان من مانده بودم که هیچ کدوم از این خاطرات رو نمیتونستم هضم کنم.و اینها فقط به صورت یک ایده توی ذهنم میپیچیدند پس شروع کردم به بریدن بوته و بعد از این که بوته کاملا قطع شد تمام برگ های ان سوخت و به خاکستر تبدیل شد و تکه چوبی از ان ماند که ظاهر بسیار عجیبی هم داشت وقتی کارم تمام شد چوب را بدست گرفتم اکنون دقیقا نمیدانستم که با ان چوب چه کار باید میکردم اما میدانستم که کار چوب کاملا تمام نشده بود برخواستم و حرکت کردم که برگردم به شهر اما چوب داشت به من چیزهایی را میرساند انگار با من ارتباطی برقرار میکرد کم کم ملطفتم میکرد که باید گرگ را نجات بدهم در دلم خودم هم خیلی دوست داشتم که دوباره من و ان گرگ روزگاری با هم داشته باشیم اما نمیدانستم که چه کاری باید انجام میدادم مطمعن بودم که چوب را قرار نبود که به صورت اجی مجی تکان بدهم ومیدانستم که هم چوب فقط یک وصیله ارتباطی بود و اینکار رو باید خودم انجام میدادم.پس زخم گرگ را بستم و کمی از خاکستر برگ های بوته بر روی زخم ان گذاشتم.نیم ساعتی خوابیدم و گرگ تقریبا حالش بهتر میشد.هنگامی که من خواب بودم چیزی داشت صورتم را اذیت میکرد و باعثشد بیدار بشم و در کمال نا باوری گرگ رادیدم که کاملا خوب شده بود و داشت صورت من را لیس میزد کم کم داشتم دلبسته او میشدم خیلی ارام به نظر می امد درست مثل یک سگ دست اموز و باوفا شده بود.شروع به حرکت کردیم و بعد از گذشت چند روز به شهر رسیدم اما شهر ویران شده بود انگار در نبود من اتفاق هایی افتاده بود.اما ضاهرا به خاطر سلطه دراوردن ان نبود و معلوم بود کار جادوگرها بود.کاملا عصبی شدم.ان جادوگرهای اهمق بالاخره کار خودشان را کردند.نمیتونستم بگم که جادوگر ها بد بودند.چون انها هم انسان بودند و خود من هم معلوم نبود از اونها بودن یا نبودم.فقط میدانستم که باید جلوی انهارا میگرفتم.به هر قیمتی شده بود.

به سرعت وارد قصر شدم تا ببینم پرنسس و شاهزاده در چه وضعی بودند.وقتی وارد قصر شدم حس عجیبی بهم دست داد.همه جا داشت در اتش میسوخت.سریع وارد شدم و در اولین نگاه شاهزاده را دیدم که زیر اوار گیر کرده بود و سعی میکرد بیرون بیاد.سریع رفتم که نجاتتش بدم اما نرسیده فریاد زد برو جولیا رو نجات بده.سریع باش.گیج شده بودم نمیدونستم چه کاری باید انجام میدادم.سریع وارد اتاق جولیا شدم و اونو دیدم که از دود بیهوش شده بود.سریع اونو بیرون کشیدم و به یک جای ازاد بردم.اتش بسیار بزرگ شده بود.بسختی وارد شدم و دیدم در کمال ناراحتی شاهزاده تمام کرده بود.اونو بیرون کشیدم و کنار جولیا گذاشتم.کمی اب اوردم و به صورت جولیا پاشیدم.به سختی بیدار شد و بلند شد.گیج بود.دائم میپرسید چی شده.وقتی چشمش به شاهزاده خورد شکست عظیمی درونش اتفاق افتاد.بدنش میلرزید.فریاد میکشید امکان نداره.محکم برادرش رو بغل گرفته بود و فریاد میکشید بلند شو برادر.جلو رفتم که با اون صحبت کنم اما عصبی شده بود و من رو پس میزد.دلم به حالش میسوخت.اکنون هیچ کس رو نداشت.دلم میخواست کمکش میکردم.دوباره جلورفتم و اونو عقب کشیدم و شاهزاده رو بلند کردم و گفتم باید خاکش کنیم.اما پرنسس مدام جلوی من رو میگرفت.با عصبانیت سر اون داد کشید جولیا اون مرده.باید از اینجا بریم بیرون.اتش به زودی اینجا هم میرسه.توقف کرد و به من خیره شد.خنده ای در میان گریه هایش کرد و رو به من گفت خوشحالم اینجایی.

ازم پرسید برادرم خوب میشه مگه نه.نمیدونستم چی جوابش رو میدادم.هیچی نگفتم.فقط سکوت کردم.دوباره گریه اش گرفت.رفتم جلو که دلداریش بدم.با گریه میگفت حالا هیچ کس رو ندارم.دیگه تنهام.همه منو تنها گذاشتند.بغض منو هم گرفته بود.برای دلداریش بهش میگفتم من اینجام.من تنهات نمیزارم.اما ای کاش اینجوری بود.خانواده اون رو جادوگرها کشته بودند.مطمعنا اگر میشنید که من جادوگر بودم برای همیشه از من متنفر میشد.البتطه هنوز مطمعن هم نبودم که جادوگر باشم.هنوز نمیتوانستم باور کنم این اتفاق هایی که برام می افتاد واقعیت داشته باشن.اگر این ها همه خواب بودند چی.من چندین بار قرار بود بمیرم ولی هیچ اسیبی بهم نخورد.پس حتما یک خواب بود.ولی یه چیز کاملا عجیب بود.من کاملا احساس میکردم.اما اگه من دچار یک توهم بودم چی.کسی که داره زندگیشو با توهم میگذرونه.چون همه اتفاقهای غیرممکن درمورد من اتفاق می افتاد.انگار نقش اصی یا قهرمان داستان بودم و این کاملا خنده دار بود.با خودم کلی کلنجار میرفتم که دور و بر من چه اتفاق هایی می افتاد.کمی فکر کردم و در اخر به نتیجه رسیدم که هرطوری که پیش میرفت منم پیش برم و اگه این داستان منه بزار تمومش کنم.یا در نهایت داستان تمام خواهد شد یا از خواب بیدار خواهم شد و یا از این توهم در می امدم ودر نهایت یا می پذیرفتم که این زندگی من بود.

کاملا پذیرفتم که هر اتفاقی قرار بود بیافته من بپذیرم.بالاخره پرنسس بیدار شد و نگاهی به دوروبرش انداخت.وقتی یادش امد که چه اتفاقی افتاده بود باز در خود فرو رفت و اشک می ریخت.حق داشت.خانواده اش را ازدست داده بود.خانواده ای که من هیچ وقت نداشتم.نزدیک جولیا رفتم و کمی دلداریش می دادم.ازش پرسیدم چه اتفاقی افتاد؟اما بیشتر گریه اش میگرفت و جوری در خود فرو میرفت که انگار کودکی بود که درمادنه بود از این که بعد از این چه بلایی سرش خواهد امد.برایش خیلی ناراحت بودم.جلوتر رفتم و دستاشو گرفتم.برای دلداریش میگفتم نترس پرنسس من هستم و کمکت میکنم.رو به من کرد و با عصبانیت بهم گفت دیگه به من نگو پرنسس.من دیگه پرنسس نیستم.حالش خیلی خراب بود.چیز بیشتری نگفتم.من زیاد به این دنیا اشنا نبودم و چیزی از مسائل اینجا نمیدانستم.

بلند شدم و نگاهی به اطراف انداختم.همه جا از بین رفته بود.مردم زیادی زنده نمونده بودند و شهر کاملا اسیب پذیر شده بود.قطعا این کار همون جادوگرهایی بود که می گفتند.مدت خیلی زیادی نگذشت که بیرون از شهر لشکری حاظر شده بود.قطعا هیچ شانسی نبود.سرباز های بسیار کمی مانده بودند و هیچ امیدی در مقابل انها نبود.ولی باز هم کسی حاظر نبود تسلیم بشود.شخصی جلو امد و به صحبت برخواست.از انها میخواست که تصلیم شوند تا هیچ اسیبی نبینند.طبق گفته هایشان میگفتند که میخواهند شهر را دوباره سرپا کنند و قول داده بودند که به هیچ کس اسیبی نزنند و به مردم و همه اجازه داده خواهد شد که مثل قبل زندگی کنند.بلند شدم و بر روی برج قلعه رفتم و نگاهی به انها انداختم.زیاد نمیفهمیدم که راست میگفتند یا دروغ.ولی چاره ای نداشتند و باید می پذیرفتند.ولی هنوز گیج بودند و نمیدانستند که چه انتخابی کنند.من به عنوان مذاکره کننده شروع کردم به صحبت.به انها پیشنهاد دادم که یک شخص مورد اعتماد به داخل بیاید تا صحبت کنیم.اونها هم بلامانع پذیرفتند و یک نفر را به داخل فرستادند.

بالاخره دور یک میز جمع شدیم تا در صحبتی در مورد شرایط کنیم.ابتدا فرستاده شده به حرف پیش امد و گفت که مایل هستند که با مذاکره کننده گان اشنا شوند.به عنوان مذاکره کننده شخصی بلند شد و همه را معرفی کرد و حتی پرنسس را در میان اعلام حظور کرد.فرستاده شده بلند شد و خودرا معرفی کرد که وی شاهزاده توماس هستند و مایلند که شهر را در مقابل هر اسیبی محافظت کنند.من زیاد با این مسائل اشنا نبودم و چیزی نمیگفتم.به همین خاطر شاهزاده رو به من کردند و گفتند که در این میان همه معرفی شدند ولی هیچ کس شمارا معرفی نکرد.از من خواست که افتخار اشنایی به او را بدهم.بلند شدم و به نشانه احترام گفتم من ادوارد هستم و به عنوان یک میهمان در اینجا حظور دارم.شاهزاده به نشانه احترام سری تکان دادند و بدون هیچ صحبتی نشستند.با لحن احترام از شاهزاده خواستم که اجازه دهند تا مردم و کسانی که در قصر باقی مانده اند با همان رطبه اشان و شرایطشان زندگی کنند.شاهزاده هم بلند شد و شرایطش را ذکر کرد.خواست که بدون خونریزی شهر را تحت کنترل در اوردند و اورا به عنوان شاه انجا معرفی کنند.و در ادامه رو به من کردند و گفتند که چیز دیگری هم هست.پرسیدم چه چیزی.کمی تامل کرد و گفت که باید بدانید که امکان ندارد پرنسس بتوانند بعد از شاه شدن او یک پرنسس بماند.بلند شدم و گفتم منظور شما چیه.ازم خواست که اروم باشم و گفت برای اینکه جزعی از خوانواده سلطنتی باشد باید با او ازدواج کند تا به عنوان یک ملکه بعنوان صلح بین دو طرف باشد.به ارومی نشستم و پرنسس با ترس به من نگاه میکرد و هیچ چیزی نمیگفت.کمی تامل کردم و بعد رو به شاهزاده کردم و گفتم که امر بسیار خوبیست.و خواستم که خود پرنسس در اینباره تصمیم بگیرند.شاهزاده هم بلند شدند و گفتند عجله ای نیست و هر وقت که خواستند تصمیم بگیرند.شاهزاده بالاخره .ارد قصر شدند و شهر را تحت کنترل در اوردند و شهر دوباره جان میگرفت.

یک جا نشسته بودم و داشتم با خودم فکر میکردم که پرنسس یکباره جلوم ظاهر شد.کمی پریشان بود.کنارم نشست و و ازم چیزی پرسید.پرسید که چرا گفتم اسمم ادوارد هست.منم جواب دادم حقیقت اسم واقعی من ادوارد بود و من اینو چند روز بود که فهمیدم.کمی خندید و گفت یعنی تازه از زندگیت و خانوادت بالاخره چیزایی فهمیدی؟جواب دادم تقریبا.دوباره بهم زل زد و گفت حتما هرچی جواب میخوای هم تو همون جنگل بود.یک لحظه ایستادم و به فکر رفتم.جنگل کوهستان.من باید بازم بر میگشتم اونجا.رو زو به پرنسس کردم و گفتم که اونایی که اینجارو به روز در  اوردند کی بودند؟جواب داد نمیدونم.ولی با وجود اینکه همه جا اتیش گرفته حتما کار جادوگرها بوده.دوباره ازم پرسید که چرا میخوام بدونم.رو به اون کردم و گفتم که من باید برگردم جنگل.اینبار با عصبانیت تمام بلند شد و توروم ایستاد و گفت چرا؟میخوای بری با اونها مبارزه کنی؟اصلا میئونی اونها کی هستند و چطوری هستند؟بلند شدم به عنوان دلدلری گفتم که لازم نیست بترسه.و بهش گفتم که بله میدونم که چه شکلی هستند و چطوری هستند.کمی شکه شد و بهم گفت که اونهارو دیدم یانه.بهش جواب دادم که بله دیدم.روبهم گفت که پس چطوری زنده ام.

دوباره جواب دادم که انگار یادت رفته من کی هستم.کمی خندید و گفت هرکی باشی انها جادوگرند و اینچیزارو نمیفهمند.دستاشو گرفتم و بهش گفتم که هیچ اتفاقی نمی افته و لازم نیست بترسه.و ازش خواستم که به درخواست شاهزاده پذیرش بده تا زندگیش بهتر بشه.توروم نگاه میکرد و اشک تو چشماش جمع شده بود با عذاب تمام توروم گفت که منو دوستم داره.فورا از ترس دستاشو ول کردم و یک قدم عقب رفتم.ولی فورا جلو امد و دستامو گرفت و گفت که هیچ چیز برام اهمیتی نداره.وگفت که دیگه خانوادش مردند و تنها کسی که براش مونده منم.دیگه داشت گریم میگرفت و ازش میخواستم که زندگیشو نابود نکنه.ازش خواستم که به درخواست شاهزاده موافقت کنه و منو فراموش کنه.بهم زل میزد و میگفت چطوری.گفت که هیچ چیز براش اهمیتی نداره و بزارم باهام بیاد.خیلی رمانتیک بود و لی دور از واقعیت بود.هرکاری میکردم نمیپذیرفت تا اینکه مجبور شدم بگم جولیا من یه جادوگرم میفهمی؟یک لحظه کلا توقف کرد و به چشمام زل زد و بعد دستامو ول کرد و از اونجا دور شد.با دیدن اون شرایط هم من هم اون کاملا خورد شده بودیم.

خیلی اوضاع بدی شده بود.فکر نکنم هیچوقت منو میبخشید.هرچی داشتم جمع کردم و بدون خداحافظی از شهر زدم بیرون وبه طرف کوهستان حرکت کردم.بعد از گذشت چندین روز به دل کوهستان رسیدم وهمونجا نشستم تا شب بشه.اما خیلی نگذشت که دورو ورم چیزهایی رو احساس کردم.اولش فکر کردم گرگ ها کمین کرده بودند ولی بعد متوجه شدم قضیه گرگ ها نبود.کم کم داشتند القا های ترسناکی را وارد میکردند که یک لحظه سزپا ایستادم وگفتم بیایید بیرون میدونم اینجا هستید.چند لحظه بعد پنج دختر دورتادورم جمع شدند و داشتند میخندیدند و میگفتند که چی باعث شده اینقد با جرعت بشی.یکی اونور با لحن تمسخر افرینی داشت میگفت اوه شما خونواده منو کشتین و من اومدم انتقام بگیرم...همینطور داشتند دورو ورم چرخ میزدند که با عصبانیت داد زدم یک جا وایسید.برای انتقام نیومدم.از همه بزرگتر جلو تر اومد و دستاشو به گردنم مالش میداد و گفت که پس چرا تکو تنها اومدی وسط این جنگل عحیب و غریب.

دستشو از رو گردنم پس زدم وگفتم اومدم حرف بزنم.همه با هم خندیدند و با تمسخر میگفتند اومده حرف بزنه.حرفاشون یه جورای رو اعصابم بود و داشتم از کوره در میرفتم.با عصبانیت فریاد کشیدم میشه خفه شید.بزرگتره با عصبانیت جلوم ظاهر شد و گفت چه دلیلی باعث میشه که ما تورو نکشیم.کمی خندیدم و گفتم اینکه نمیتونید منو بکشید.کمی نیشخند زد و عقبتر رفت و گفت اونقت کی میخواد جلوی منو بگیره؟تو؟یک لحظه از پشت سرم یکی اومد و گفت چی باعث شده که اینقد طولش بدین و اینو نکشین.سریع برگشتم و اونا نگاه کردم.عجب تصادفی بود.دقیقا همون جادوگری بود که برای اولین بار دیدمش.اونم یک لحظه جاخورد وبا تعجب گفت که امکان نداره.باتعجب جلو اومد و دست بهم زد ببینه روح نیستم و گفت تو بازم تو؟نو چطوری زنده هستی.پنج دختر دیگه تعجب کرده بودند و پرسیدند که چی داری میگی.تو اینو قبلا هم دیدی؟رو به اونها کرد و گفت قصم میخورم یه بار خودم کشتمش.بعد گفت شاید افسونی چیزی شده که نذاشت بمیره.بعد سریع اومد و گفت چه افسونی باعث شده که نمیری؟بهش گفتم که اومدم باهاتون حرف بزنم.با رئیستون.باید پادشاهی چیزی داشته باشین تو شهرتون.کمی خندیدند و گفتند چون با یه افسون نمردی دلیل نمیشه که بزاریم زنده بمونی و وارد شهرمون بشی.با لحن عصبانیت بهشون گفتم که اومدم حرف بزنم و الان ساعت هاست که دارم با شما کلکل میکنم.اصلا شما مگه نباید نتونید توروز اینجا باشید.

همینو که گفتم یک باره واکنش عجیبی نشون دادند که انگار داشتند از گرما میسوختند و فورا داشتند فرار میکردند به یک طرف.سریع دنبالشون راه افتادم ولی خیلی با سرعت راه میرفتند و نمیشد بهشون برسم.اما باید میفهمیدم کجا میرفتند.با سرعت تمام به سمتشون میدویدم و اونها داشتند از چیزی میسوختند و انگار نور روی اونها دوباره تاثیر پیداکرده بود.بالاخره بعد از گذشتن از یک راه طولانی از جنگل عبور کردیم و اونها فورا نقش بر زمین شدند و از حال رفتند.وقتی دیدم اونور جنگل افتاده بودند و لباسهایشان سوخته بود رومو برگردوندم و با تمسخر گفتم میشه جمع کنید خودتونو سریع تر و منو پیش رئیستون ببرید.با عصبانیت میگفتند لعنت به تو تو دیگه چه جور جونوری هستی.با لحن تمسخر گفتم نمیخواید لباس بپوشید؟من نمیتونم زیاد اینجوری بمونم.باعصبانیت فریاد زد از کجا بیاریم اخه.باید بریم شهر که حتی یه نفرمون هم لباس نداره که بره واسمون بیاره.نمیدونستم تعجب کنم یا واقعا شبیح به انسان ها زندگی میکردند.بهشون گفتم یعنی هیچ جادو جنبلی بلد نیستید که لباس تنتون کنید؟یکی جواب داد فکر کردی ما کی هستیم.اصلا تو چطوری اونکارو کردی؟جواب دادم کدوم کار؟با عصبانیت جواب داد لعنت به تو چطوری مارو سوزوندی؟اونها نفرینو شکسته بودند.

جواب دادم کی ها؟جواب داد میشه دست از سرمون برداری.جواب دادم نمیشه.من باید بفهمم اینجا چخبر بوده.چرا این همه ادم بیگناه رو کشتین؟جواب داد ما نمیدونیم.ما نکشتیم.برو از همونهایی که کشتند بپرس.به هر حال خوب کردند.باعث نفرین شکسته بشه تا بتونیم رنگ خورشیدو ببینیم.برگشتم و گفتم رنگ خورشید که دیدم تکه چوبی به طرفم پرت شد و با عصبانیت فریاد میزدند که برو گمشو.کمی خندیدم و گفتم حالا گیرم من رفتم.شماها بدون لباس چیکار میخواید بکنید.جواب دادن به تو ربطی نداره.چشمامو بستم وبرگشتم و گفتم من دارم میام دیگه حوصله ندارم.همینطور داشتم رد میشدم داشتند فریاد میزدن برو گمشو پررو که به سرم یک  تکه چوب خورد و نقش بر زمین شدم.بلند شدم دوباره چشمامو بستم وگفتم نگاه نمیکنم بابا بزارین رد بشم.همینطور داشتن نق میزدند که یک لحظه احساس کردم تمام وجودم یک شک بسیار قویی برخورد کرد وباعث شد احساس کنم یک لحظه دنیا ایست کنه و احساس کردم فراتر از وجودم یک انرژی بسیار قویی داشتم.یک لحظه از حرکت ایستادم و صدای نق زدن دخترا ایستاد وداشتند با تعجب بسیار عجیبی به من نگاه میکردند.یک لحظه چشمامو باز کردم و دوباره وقتی دیدم جلو روم هستند دستمو جلو چشمام گذاشتم وگفتم ببخشید فکر کردم رد شدم.اما باز هیچ حرفی نزدند.نمیدونم از چی اونقدر تعجب کرده بودند که دیگه زبونشون بند اومده بود.همینطور داشتم پاورچین پاورچین میرفتم که رد بشم که یکباره احساس کردم دورمو احاطه کردند و درکمال تعجب لباس تنشون بود.

روبه طرفشون کردم و گفتم بالاخره لباس پیدا کردین؟که دختری که اولین بار دیده بودمش جواب داد که تو کی هستی؟چطوری تونستی از مرز رد بشی؟کم کم داشتم از همه چیز شک میکردم.با تعجب گفتم مرز؟نکنه همینی که احساس کردم یک لحظه جلومو گرفت.یه نگاهی به بقیه انداخت و گفت باید بریم پیش ملکه.با لحن موفقیت امیزی گفتم اره..منم صبح تا الان همینو میگفتم.سریع شروع کردند به حرکت به طرف شهر و در طول راه حتی یک کلمه هم حرفی نزدند و انگار حس میکردم از چیزی ترسیده بودند.داشتم از کوره در میرفتم که پرسیدم شماها از یه چیزی میترسین؟چرا؟هیچ نمیگفتند و فقط راه میرفتند.دیگه از کوره در رفتم و پریدم سر راهشون وگفتم بهم بگید از چی میترسین که حرفی نمیزنین.یکی جواب داد که گفته بوند که مردی شرور وجود داره که روح جادو درش وجود داره و با یک اشاره میتونه هرکسی رو از پا دراره.یک لحظه خندم گرفت و گفتم خب خوشبختانه من که نمیمیرم.

یه لحظه انگار داشت خندشون میگرفت که گفتند منظورمون شما هستید.گفته بودند که کسی متولد میشه که تمام جادوگرهارا به دوران سیاهی میکشونه و هیچ کس دیگه تورارامش زندگی نمیکنه.ولی گفته بودند که اون رو از بین برده بودند.اما حالا میبینیم که بالاخره پیشگویی حقیقت شد.با عصبانیت فریاد زدم چه کسی همیچین چیزی گفته.کی خونواده منو کشت؟با ترس جواب دادن که ما نمیدونیم.فقط میدونیم که یه شهر دیگه وجود داره که از جادوی سیاه استفاده میکنن.ما جادوی زیادی نداریم.با لحن خنده ای گفتم لازم نیست بترسین.میبینید که هیولا نیستم.من به کسی اسیب نمیزنم.منم مثل شماها دنبال ارامش تو زندگیم هستم.بعد از کلی راه رفتن بالاخره به شهر رسیدیم و در کمال تعجب دیدم که فقر باعث فلاکت بسیاری شده بود.رو به دخترا کردم و گفتم اینجا چرا اینطوریه؟دخترکی که بار اول دیده بودمش جواب داد ما خیلی وقته که اینطوری هستیم.چون همیشه داخل این محدوده گیر افتاده بودیم.ولی حالا که نفرین خورشید شکسته بهتر شدیم.

رو به طرفش کردم و گفتم تو اسمت چیه؟جواب داد النا هستم.پوزخندی زدم و تا خواستم چیزی بگم بقیه شروع کردن به معرفی کردن خودشون.خندم گرفته بود که پرسیدم خوشبخت شدم.ولی میخواستم بپرسم که شماها درون جنگل چیکار میکردید پس؟چرا مردمو میکشید؟النا جواب داد ما از خودمون محافظت میکنیم.پرسیدم مگه مرز جلوشونو نمیگیره پس چرا اونارو میکشین؟جواب داد که مسئله همینه.ما به خاطر اینکه تو محدوده زندگی میکنیم داریم از گرسنگی میمیریم.ما تا ابد نمیتونیم تو این محدوده بمونیم.انسانها هم مارو زنده نمیزارن.تازه داشتم میفهمیدم که قضیه از چه قرار بود.دوباره جواب دادم پس شماها به جنگل میرید واسه شکار؟جواب داد بله.ما خرگوش و چیزهای دیگه رو شکار میکنیم.ولی اونا نه.با تعجب پرسیدم اونها نه؟جواب داد اونهایی که جادوی سیاه استفاده میکنن از گرگ ها استفاده میکنن و حتی بدترینشون از انسان استفاده میکنن.خشم تمام وجودمو گرفت.با عصبانیت تمام گفتم اونها کی هستن؟کجا هستن؟با ترس جواب داد نمیدونم منو ببخشید.بعد سریع فرار کرد و رفت.اطرافمو چرخ زدم دیدم هیچ کس نیست.خندم گرفته بود.حرکت کردم به طرف دروازه های قصر.هرچند قصری وجود نداشت و فقط میشد بهش گفت خانه بزرگ.خیلی خنده دار بود.

بالاخره وارد اونجا شدم و از یه نفر خواستم که ملکه رو بینم.چند تا سرباز جلو اومدند و گفتند شما حق ندارید اینجا باشید لطفا از اینجا برید.جواب دادم وگرنه؟یکی شمشیر کشید و گفت مثه این که شما نمیفهمید.هرکس وارداینجا بشه کشته میشه.راهتونو بکشید و برید.جواب دادم من اومدم ملکتون رو ببینم.همینطور داشتند وراجی میکردند که دیدم زنی زیبا بیرون امد و با خنده ای بر لب شروع کرد ب حرف زدن.ابتدا پرسید چی میخواهید؟و چطور جرات کردید که وارد اینجا بشید؟شما که میدونید چه بلایی سر اونهایی که وارد اینجا بشن میاد.جواب دادم که این قوانین یک قصره نه این خونه که گمون نکنم اسمش خونه هم باشه.ملکه کمی خشمگین شد و جواب داد که هرچی باشه جای گستاخ هایی مثه شما نیست.اولا یک مردی و حتی بلافاصله باید کشته میشدی و دوما تو چی راجب به یک قصر میدونی؟جوری حرف میزنی که انگار تابه حال تو یک قصر بودی.کمی خندیدم و گفتم پس شما قضیه رو نمیدونید.من احل اینجا نیستم.همینو که گفتم سریع تمام نگهبانهارو خبر کرد و گفت ما قرارداد بسته بودیم که هیچ کس وارد خاک هیچکس نشه و هیچ کس کاری به کار هم نداشته باشن.پس چطور جرعت کردی بیایی اینجا؟دوباره خنده ای کردم و یک قدم پا پیش گذاشتم وگفتم منظورم اونجایی که فکر میکنی نیست.منظورم اونطرف مرزه.همینو که گفتم یک لحظه جا خورد و گفت چی میگی؟هیچ انسان معمولیی نمیتونه وارد اینطرف مرض بشه.جواب دادمبحث بیجا بسته من نیومدم درمورد اینا حرف بزنم.اومدم که به شماها کمک کنم و کسایی که ازجادوی سیاه استفاده میکنن رو تنبیح کنم.

یک لحظه دیدم همه زدن زیر خنده.از عصبانیت داشتم منفجر میشدم که تست کردم تو کیفم که چوب دستیی که تو جنگل بریده بودم رو در بیارم که دیدم نیست.یک لظه فکر کردم دخترا اونو دزدیده بودند که یک باره متوجه شدم که لحظه ای که از مرز رد شدم احساس کردم که چیزی وارد وجودم شد.ممکن بود که بالاخره با من یکی شده بود و باعث شده بود که قدرتم بازگزدانیده بشه.رو به طرف ملکه کردم و به اون خیره شدم.همینطور خیره شده بودم و اون هم کمی متعجب شده بود.کم کم داشت صورتش چروک میخورد و موهاش سقید میشدند.تازه فهمیدم که اون با ملکه شدن افسونی رو داشته که باعث میشد جون نگه داشته بشه.وقتی متوجه شد که داشت پیر میشد فریاد زد چه اتفاقی داره می افته؟چرا من دارم پیر میشم؟بهش زل زدم و گفتم اگه با من هکاری کنید دست بر میدارم.به چشمام زل زد و گفت امکان نداره.تو از بین رفتی.ما اینو حس کردیم.جواب دادم پس شما خانواده منو قتل عام کردید؟جواب داد که منو ببخشید من فقط میخواستم که از مردمم محافظت کنم.با عصبانیت گفتم چرا؟مگه خونواده من چه گناهی کرده بودند؟جواب داد ما هیچ کاری نکردیم.اونها اینکارو کردند.اونها بهمون گفتند که شما روزی میایین که همه جادوگرهارو نابود میکنین.ما فقط خونوادتو از اینجا بیرون کردیم.خشممو کنترل کردم و جونیشو بهش برگردوندم.با تعجب بلند شد و گفت میخواید چیکار کنید؟جواب دادم که یه بار گفتم.اومدم صلح برقرار کنم.وکسانی که از جادوی سیاه استفاده میکنن رو مجازات کنم.جواب داد که پس ما چی؟با ما چیکار میکنین؟رو بهش کردم و گفتم متوجه نشدی؟گفتم اومدم کمکتون کنم.دوباره پرسیذ که یعنی مارو میبخشید؟رو بهشون کردم و گفتم مگه من کی هستم که اینقد همه از من میترسن؟منم مثله شماها هستم.دوست دارم زندگی کنم.مثله شماها ادمم.ملکه با لحن خوشحالیی جواب داد که شما یک جادوگر مرد هستید و یک جادوگر مرد منبع جادو هست.یعنی قدرتش فراتر از تصوره.ولی تعجب میکنم که شما محربون باشید.تعجب میکنم که سعی نمیکنید دنیارو بگیرید.

با لحن خنده اوری گفتم دنیارو بگیرم؟منظورت اینه سعی کنم یه قصر درست کنم و بشم امپراتورش؟خنده داره.من بعد از این که کارم تموم شد بر میگردم به دنیام.به اینده.با گفتن این حرف تمام مردم در تعجب فرو رفته بودند.من فقط دنبال راهی بودم که بتونم برگردم به زندگی سابقم.ملکه پا پیش گذاشت و گفت سرورم فقط جادوی سیاه میتونه اینده رو ببینه.رو به طرفش کردم و گفتم منو سرورم صدا نکن.منظورت چیه فقط جادوی سیاه میتونه اینکارو بکنه؟جواب داد که درسته شما خیلی قدرت مند هستید.ولی اینکار جادوی سیاه رو میخواد و در ازاش زندگی میخواد.رو بهش کردم و یک باره زدم زیر خنده و گفتم جادوی سیاه چیه؟من الان سه باره  از زمان عبور کردم جادوی سیاهی در کار نبود.الان میگی جادوی سیاه؟پس فکر میکنید که من از کجا اومدم؟ملکه جواب داد منو ببخشید سرورم ولی من فک میکنم شما در یک دنیای ساختگی بودید و برای همینه که مخفی بودید.با این حرف انگار تمام دنیا داشت رو سرم خراب میشد.پس تمام این سال ها من از چی داشتم فرار میکردم؟رو به ملکه کردم خب الان کار من چیه من تو این دنیا باید چیکار کنم؟این دنیا هم ساختگیه؟جواب داد که دنیایه واقعی شما اینه..شما فقط توی تصویری از دنیای واقعی در اینده میرید و یا بعد های دیگه میرید؟روبهش کردم وگفتم خیلی خب میخوام دقیقا بگی که کار جادوگرا چیه و چیکار میتونن بکنن.جواب داد که تمام جادوگرها مثل هم نیستند.به سرع جوا بدادم پس چی چطوری هستند؟ادامه داد که یک مرد با جادوی سیاه میتونه به زمان ها و بعد های مختلفی سفر کنه.یه زن با جادوی سیاه میتونه طلسم های قدرت مند و خطرناکی درست کنه.وسط حرفش پریم و گفتم شما چی شما چی کار میتونید بکنید؟ادامه داد مرد ها ما کاری به جز نگه داشتن حصار مرزی نمیتونن بکنن که تعداد مردهامون بسیار کم شده و به زودی مرز از بین میره.زنها هم میتونن طلسم های معمولیی برای فریب انجام بدن تا بتونیم شکم هامونو سیر نگه داریم.با شنیدن این داستان یک لحظه خندم گرفت وولی با جادوی سیاه میتونید هرجا که بخواید برید.ولی جادوی سیاه غضب شده هست و مشقته.فقط قبیله جادوگرای سیاه از اون استفاده میکنند.شما هم متعلق به همین دنیا هستید.رو به ملکه کردم و با لحن خشمگینی پرسیدم که پس من باید چیکار کنم؟من نمیدونم که شما چی کار میخواید بکنید.ولی میدونم که همیشه جادوگرای سیاه میخواستند تورو ازبین ببرند و ما فکر میکردیم که اونها خیلی وقت پیش این کارو کرده بودند.جواب دادم پس یعنی من باید اونهارو به سزای کارشون برسونم؟جواب داد که شما خوتون صاحب اختیار هستید.ولی روبرو شدن با اونها کار اسونی نیست.با عصبانیت گفتم مگه شما همین الان نگفتید که قدرت من بیشتر از همه است؟جواب داد بله سرورم اما جادوی سیاه هرکسی حتی شمارو هم میتونه از پای دربیاره.شما خوتون باید بدونید که میخواهید چه کاری انجام بدین.جواب دادم باشه متشکرم.فکر کنم جواب من این کتابه.و فکر کنم شماها بتونید که بفهمید که این کتاب چی خواسته.

وقتی کتاب رو دید فورا عقب کشید و گفت متاسفم ما نمیتونیم به این کتاب دست بزنیم.فقط جادوگرهای سیاه میتونن این کتاب رو بخونن و بهش دست بزنن.من تعجب میکنم که شما چطور اونو تو دست گرفتید.رو بهش گفتم که باشه.میدونم که چی میخواید بگید.خواستم چیزی بگم که سرو صداهای بلند شد.ملکه فورا اومد جلو و فریاد زد که جادوگرای سیاه حمله کردند.اونها میدونند که شما اینجایید.اونها به خاطر تو و کتاب اومدن.همه رو میکشند.به هیچ کس رهم نمیکنن.شما باید زودتر از اینجا برید.با صدای بلند گفتم چرا نباید با اونها بجنگیم.جواب داد که شما میدونید که چطوری باید با اونها بجنگید؟جواب دادم نه.گفت پس زود تر حرکت کنید و دنبالم بیایید.فورا وارد اتاق وسیعی شدیم و شروع کرد به خوندن ورد های عجیب وغریبی  واتفاقات عجیبی داشت می افتاد چند لحظه بعد رو بهم کرد و گفت من قدرت انتقالت رو ندارم شما باید از قدرت خودتون استفاده کنید.کمی جلوتر اومد و بهم گفت نمیتونم کاری بکنم.شما باید بهم کمک کنید.منم بی اراده از توی خورجینم دست کردم و چوبی که تراشیده بودم رو در اوردم و بهش نشون دادم.اونهم فورا اون رو از من گرفت و گفت این همون چوب درخت لنگره.شما باید این رو مانند یک بوطه بکارید تا بتونید وارد سرزمین مقدس بشید.اما فقط یک جادوگر سیاه میتونه از اون استفاده کنه.بعد فورا دستمو گرفت و بهم گفت که مارو نجات بدین.برگردین و مارو نجات بدین.بهش قول دادم که بر میگردم و بهشون کمک میکنم.بهم اخطار دادکه ممکنه هیچ چیزی رو به یاد نیارم واسه همین کتاب رو به دست کسی میسپاره که بهم نزدیکه ولی چوب خودش راهشو پیدا میکنه و  کسایی رو واسه کمک بهم میفرسته که به خاطرشون بیارم.بعد .....

(پایان فصل سوم)


توجه:*فصل اخر این داستان کمی مبهم تر میباشد.ادامه رمان در قالب دنیایی متفاوت تر از انچه تاکنون بوده هست.*


بخشی از فصل چهارم:

 1444 March 

بر اساس تحقیقات یک دانشمند بزرگ در سال 1444اتفاقی وحشتناکی باعث کشته شدن بسیاری از انسان ها شد.در اون دوران بیماری خیلی مرموزی شیوع پیدا کرده بود که باعث شده بود مردم دچار جنون مرگ شوند و باعث میشد که بدن انها خون مورد نیاز بدن را تامین نکند.یعنی درواقع دچار یک مرگ مصنویی شده بودند.این اتفاقات باعث حادثه ای بسیار عجیب شد.