ادامه»»

Post 4

ادامه فصل دوم رمان افسانه زندگی مرموز«تغییر مسیر»

منم چشمام اروم اروم بسته شدند و کنار همون اتیش به خواب رفتم و بالاخره صبح شد و دوباره راه افتادیم.بعد از پیمودن جنگل به یه دریاچه بزرگ رسیدیم.عمق دریاچه زیاد بود و مساحت بسیار زیادی هم داشت.وصیله مناسبی نبود و طبق کار همیشگی قرار بود که رودخانه رو دور بزنیم و با این اوضاع یک شبانه روز دیگه هم طول میکشید تا به مقصد برسیم.همینطور که میرفتیم فکری به سرم زد.جلو تر رفتم و از رئیس قبیله پرسیدم که تا دور زدن دریاچه چقدر طول میکشه.پاسخ داد صبح زود اون ور اون هستیم و اگه خیلی بجنبیم قبل از طلوع افتاب دیگه نمیبینیمش.

همین شد که دوباره رو بهش کردم و گفتم من فکر بهتری دا رم. به افرادت بگو تا درختای جنگل رو قطع کنن تا از اونها واسه عبور از دریاچه استفاده کنیم.

جواب داد میخوای قایق درست کنیم؟قایقو که دیگه میدونیم چیه!! ساختن قایق که الکی نیست.اینجا هم هیچ کس بلد نیست قایق درست کنه.رو بهش کردم وگفتم لازم نیست بدونیم.چوب هارو همینطوری کنار هم میبندیم.متوجه نشد ولی قبول کرد.

شروع کردیم به ساختن قایق های کوچیک واسه عبور از رودخونه.از چند درخت جوان که چب خیلی مناسبی داشتن استفاده کردیم و با هرچی تو دسترس داشتیم اونها رو به هم بستیم و بعد از یک ساعت دو قایق که حدود ده نفر رو میتونست جابه جا کنه آماده کردیم و به آب اننداختیم.بالاخره از روخانه هم عبور کردیم و بعد از این که از قایق  پیاده شدیم دوباره اونهارو برگردوندن و بقیه رو سوار کردند و به این طرف رودخانه عبور دادن. رئیس قبیله بسیار خوشحال شده بود و به منظور تشکر اومد و دست روی کولم گذاشت و یه پشت گردنی سنگین منو زد و خندید.رو به تامی و کتی کردم که باز هم با نگاه سرد همیشگی اونها روبه رو شدم.نمیتونستم بفهمم که اونها از چه چیزی نگران بودن.

بالاخره به یک دروازه بزرگ رسیدیم که شبیح به دروازه های قلعه پادشاهی بود.به دروازه که رسیدیم رئیس قبیله جلو رفت ودرخواست ورود کرد.وارد شهر شدیم.خدای من واقعی بود.داشتیم گذشته رو از نزدیک میدیدیم.

منو تامی و کتی به همراه دو نفر از افراد قبیله سری به شهر زدیم تا با آداب و رسوم مردم قدیم آشنا بشیم.خیلی هیجان انگیز بود و بچه ها اینبار خیلی خوشحال بودند.بیشتر اطراف مهم شهر رو  زیرورو کردیم و با خیلی چیز ها آشنا شدیم.بالاخره یکی از افرادی که با ما اومده بود پیشنهاد داد تا جایی برای استراحت و رفع تشنگی  پیدا کنیم.به یک مکان که به زبان ما بهش میگفتیم هتل ولی در اصل معلوم نبود چی بود رفتیم و کمی استراحت کردیم تا خستگی اون همه مدت راه رفتن از تنمون در بیاد.همه چیز خوب بود تا اینکه شخصی از طرف رئیس قبیله سر رسید و درخواست کرد تا همراه اون بریم و بدون هیچ حرفی ما حرکت کردیم و دنبال فرستاده رئیس قبیله به محل اقامت رسیدیم و وقتی به محل اقامت رئیس قبیله رسیدیم دستور دادند که من تنها وارد بشم.دوستام اعتراض کردند ولی به انها قول دادم چیزیم نمیشه و به تنهایی داخل رفتم .رئیس قبیله همراه با چند نفر دیگه وسط یک سالن بزرگ با میز بزرگی وسط اون که خیلی هم مجلل بود منتظر من بودند و با دیدن من اشاره کرد بنشینم.چند لحظه ای سکوت بود تا این که یک پیرزن دیگه با ظاهر بسیار پیر با چشمایی که انگار لنز قرمز گذاشته بود به نزدیک شد و یکی از دست های منو بلند کرد و مهکم فشار میداد.کنجکاوی سرتاسر وجودمو گرفته بود.روبه رئیس کرد و چند کلمه ای به او گفت.هیچکدوم از حرفهای اونو متوجه نشدم.دوباره رو به من کرد و از من پرسید از کجا اومدی.جواب دادم گمون کنم تا الان شنیده باشین؟؟!!.رو به من کرد و پوزخندی زد و دوباره سوال کرد چطوری اومدی.جواب دادم که از طریق یک غار.دوباره پرسید کجاست اون غار.رو به رئیس قبیله کردم و پرسیدم که میشه بپرسم قضیه چیه؟ رئیس بزرگ با خشم پاسخ داد که جوابشو بده!!پوز خندی زدم و جواب دادم که نمیدونم غار کجاست.من دو بار به طر اتفاقی وارد اونجا شدم!

پیرزن پیر رو به رئیس قبیله کرد و دوباره چیزی بهش گفت که متوجه نشدم.کم کم داشتم شک میکردم که خبرایی بوده باشه!.پیرزن دوباره رو به من کرد و بهم گفت که بزودی خودت میفهمی که چرا اومدی اینجا.به دنبال جواب برو تا در مورد زندگیت بدونی رئیس بزرگ بلند شد و رو به پیرزن پیر کرد و با خشم بهش گفت که به او چه گفتی؟!!.دیگه از تعجب ماتم زده شده بودم.چه خبر بود؟!پیرزن رو به من کرد و گفت دوستات نمیتونن همراه تو بیان.اونها نمیتونن تو این دنیا بمونن.رو به پیرزن کردم و بهش گفتم هیچ کس جرات نداره به دوستام صدمه ای بزنه!!

سریع بیرون زدم و دنبال بقیه گشتم تا موضوع رو بهشون میگفتم.از هدف واقعی اونها خبر نداشتم ولی ممکن بود که به دوستام صدمه ای بزنن.سریع تامی رو پیدا کردم و تندی بهش گفتم که باید از اینجا فرار کنیم.خیلی طول نکشید  که حرکت کردیم و داشتیم از دروازه شهردور میشدیم تا اینکه به بلندی های کوهی رسیدیم و نگاهی به پشت سرمون کردیم.مثله اینکه کارمون تموم بود.خیلی دورتر از ما از سمت چپ شهر لشکری از وحشی ها به دنبال ما راه افتاده بود و ما شانس زیادی نداشتیم.باید سریع تر حرکت میکردیم.یک روز تمام درحال فرار بودیم تا بالاخره به شهری رسیدیم.یک شهر بزرگ و بسیار قدیمی بود.ما سریع وارد انجا شدیم تا از اونها کمک بخوایم ولی پشت سر ما وحشی ها به شهر حمله کردند.همه جارو میسوزوندند.همه ترسیده بودیم.کتی گریه اش گرفته بود و تامی مدام داشت به اون دلداری میداد.باز هم مثل همیشه با خودم تکرار میکردم که همه اینا تقصیر من بود.

شاید وحشی ها فقط دنبال من بودند.سریع دست تامی رو گرفتم و بهش گفتم بهم قول بده زنده میمونین و از اینجا فرار میکنین.شماها باید فرار کنید.اونها احتمالا دنبال من هستند.یه جایی پناه بگیرید.تامی یه سیلی به گوشم زد و با صدای گوش خراشی فریاد زد فکر کردی فیلم هندیه.راستش تو اون موقع با اون وضعیت مناسب نبود ولی خندم گرفته بود.واسه دلداری بهش قول دادم که اونهارو گمراه میکنم و بعد یه جا قایم میشم.به هر سختی بالاخره راضیشون کردم که از من دور بشن و یه جا پناه بگیرن.

از تامی خواستم که اگه منو پیدا نکردن لارا و ویکی رو پیدا کنن و دست از جستجوی راهی واسه بازگشت برندارن و فکر من نباشن.بهشون قول دادم که من خودم راهی پیدا میکنم.بالاخره بچه ها کاملا از من دور شدن و من حالا تنها مانده بودم با اینکه کاملا میدونستم که هدف اونها فقط من بودم.وحشی ها تمام شهر رو به آتش کشیده بودند.من هم به سختی خودمو یه گوشه پنهان کردم تا اوضاع کمی کنترل بشه.کمی بیشتر که دقت کردم دیدم که انگار اونها هیچ کدوم از وحشی ها نبودند و ظاهر اونها بیشتر شبیح به شیاطین میخورد تا وحشی ها.لباس های عجیبی شبیح به جادوگرها و شیاطین به تن اونها بود.معلوم بود که اونها یک دسته قبیله دیگه بودند.اما عجیبتر اینبود که هیچ کس دیگه ای داخل اون شهر دیده نمیشد.انگار همه از قبل فرار کرده بودند.اونها ها هنوز دست بردار نبودند و داشتند تمام سوراخ سمبه های شهر رو میگشتند و معلوم بود دنبال چیزی بودند.چندی گذشت و کمی آروم تر شده بودند و من هم دیگه پاهام خشک شده بودند و فقط منتظر این بودم که بالاخره از اونجا گورشونو گم بکنن.از شانس بد دونفر تقریبا زیادی بهم نزدیک شده بودند.ترس و استرس گرفته بودم.یکیشون میگفت شهر کاملا خالیه و دیگری جواب داد ولی همینجاست.اون حسش میکنه.اون هنوز اینجاست.حرفهاش کمی مرموز به نظر میرسید.از طرفی هر چیز بدی بود همیشه قرار بود به سر من بیاد پس معلوم بود که منظور اونها من بودم.نمیدونم چرا همه در همه جا فقط میخوان منو بگیرن.مگه میشد اینها همه کابوس بودند.اخه فقط تو کابوس ممکن بود که همه قصد اسیب زدن بهت رو داشته باشن.ولی من درد رو حس میکردم.همه چیز رو حس میکردم.

خودمو بشدت خم کرده بودم که تا جایی که ممکن بود از دید انها پنهان بمونم.دونفری که داشتن اطراف منو میگشتن بالاخره با صدای یه نفر که اونها رو صدا زده بود از من دور شدند و کمی دورتر توی میدون شهر گرد اومده بودند.با دقت به حرف های اونها گوش میدادم که فهمیدم که یه نفر میگفت که اونها همینجا هستند.دیگری میگفت شهرو محاصره کنیم تا از گشنگی بمیرن.یه نفر با قیافه بسیار خمیده و عجیب که صورتش رو پوشونده بود جلو رفت و گفت باید شهر رو به اتش بکشیم.فورا همه قبول کردن و شروع کردند به اتیش زدن تمام خونه ها و مغازه ها و تمام شهر.بعد همه اونها از شهر بیرون زدند و وقتی مطمعن شدم که انها رفته بودند ارام ارام بیرون اومدم.

ماهیچه پاهام دیگه کاملا بسته بودند و به سختی میتونستم بلند شم.کمی خودمو تکون دادم تا یه کم بدنم باز بشه و بعد شروع کردم به دویدن و دور شدن از شعله های اتش.اما اتش بسیار تشنه بود و بشدت اوج گرفته بود.صدای چند نفری از دور بلند شد که انگار اتش دامن گیر اونها شده بود.اما کسی توی شهر نبود.پس چه کسی میونست باشه.با خودم فکر کردم که نکنه تامی و کتی بوده باشه؟!.با عجله به طرف صدا دویدم که ناگهان صدا فورا قطع شد.پشت اون وحشی ها دوباره به شهر حمله کردند.با عجله از ترس به یک خونه پناه گرفتم یک خونه متروکه و بسیار قدیمی که با تمام خونه های شهر فاصله داشت. چند نفر متوجه وجود من درون خونه شدند و کم کم به خونه نزدیک می شدند.آهسته آهسته عقب میرفتم و از ترس سرخ شده بودم. ناگهان احساس کردم زیر پام خالی شد و با شدت بسیار سنگینی به زمین برخورد کردم و فورا بیهوش شدم. 

وقتی چشمامو باز کردم خودم رو وسط یک زیر زمین وسیع دیدم.همه جا آروم شده بود. فضای اونجا خیلی تاریک بود.اما  بعد از مدتی کم کم تونستم ببینم داخل اونجا چخبر بود.خیلی تاریک بود ولی میتونستم بفهمم که انجا زیرزمینی از کتاب های بسیار قدیمی و عحیب بود.هنوز ترس داشتم.اما کم کم خودمو متقاعد کردم که بفهمم کتاب ها چی بودند و چرا اونجا بودند.یکی یکی کتاب ها را بر میداشتم و زیر نور کوچکی که از سوراخ داخل سقف در اومده بود اونهارو نگاه کردم اما هیچ کدوم از کتابها رو نمیتونستم بخونم.انگار فقط خط های مسخره کشیده شده بود.اونقدر دور خودم چرخیدم تا اینکه از خستگی نقش برزمین شدم.بی فایده بود. تصمیم گرفتم که راهی برای خروج پیدا کنم.تمام گوشه ها و تمام نقطه رو جستجو کردم اما اثری از ورودی نبود. اما امکان نداشت که ان کتاب ها خود به خود انجا امده بودند.

مدت ها گذشت و من از تلاش کردن کاملا نا امید شده بودم.خب تقریبا این بهترین راه ممکن واسه من بود و هرچی باشه بهتر از این بود که به دست یه مشت دیوانه کشته بشم. زمان میگذشت و میگذشت و من این زمان رو اخر زمان خود میدونستم.اما بعد از مدتی جرقه ای امید در من شکل گرفت.خب وقتی یه گوشه کاملا تنها بشینی مطمئنا فکرای جور با جوری به سرت میزنه.انگار هنوز تمام تلاشم رو نکرده بودم. تصمیم گرفتم که از قفصه ها و کتاب ها استفاده کنم تا به سوراخ سقف برسم و خودمو  بیرون بکشم. خیلی خسته کننده بود ولی بالاخره یک برج کوچیک واسه خودم ساختم و بالاخره خودمو به بالای قفصه ها رسوندم و اونقدر تلاش کردم تا کاملا نقش بر زمین شدم.اما باز هم تلاش بی فایده بود سقف بسیار بلند بود.انگار به منظوری اینجارا ساخته بودند که هیچ راه فراری نباشه.وقتی داشتم خودم رو از روی زمین بلند میکردم چشمم به یک کتاب مرموز خورد.کتاب رو برداشتم و اون را باز کردم. درون کتاب هیچ چیزی ننوشته بود. خیلی عجیب بود. تمام ورقه هارو یکی یکی ورق زدم.اما توی اون هیچ چیزی ننوشته بود. شاید این همه کتاب رو کسایی که به سرنوشت من دچار شده بودند نوشته بودند. شاید من باید اون کتاب را تکمیل میکردم.اما ظاهرا فراموش کرده بودم که با خودم قلمی بردارم.دیگه افسرده شده بودم.کمی با خودم ور میرفتم که چرا روز اول به غار نزدیک شدم؟!چرا؟؟؟!!چرا وقتی یه بار منو به اون روز انداخت دوباره به سمتش رفتم؟؟؟مگه زندگیم چش بود؟!!اصلا حتی اگر من اون روز به کوه نمیرفتم هیچ وقت سرنوشتم این نبود.خدای من ممکن بود که الان راحت تو خونه از غذای مادرم که هیچ وقت اونها رو یادم هم نمیاد میخوردم.

چشمم به جلد کتاب خورد و یک لحظه برام توقفی در افکار شد.جلد کتاب شکلی از یک گرگ بود!!!تقریبا نامشخص بود ولی شبیح به یک گرگ بود همونطور که خیره مونده بودم ناگهان تکه چوبی که اتیش گرفته بود از سوراخ پرت شد پایین و زیر زمین شروع به اتیش گرفتن کرد.مثله اینکه اون دیونه ها دوباره برگشته بودند و اصلا دست بردار نبودند.نمیدونم چرا اینقدر براشون مهم بود که منو نابود کنند!!اصلا چرا من براشون مهم بودم؟؟؟!!!به هر حال به خواستشون رسیده بودند.اتش همه جارو گرفته بود. شروع به فریاد زدن کردم.اونقدر درخواست کمک کردم که دیگه صدام در نمیومد.نا امید از همه چیز یک گوشه پناه بردم و غرق در نا امیدی سرم رو پایین انداخته بودم.اتش اونقدر برافریخته شده بود که از دود اون نفسم بالا نمیومد.سرفه های سنگینی از سر خفگی میکردم که یک باره قفسه ای از بالای قفسه های دیگر بر زمین افتاد و باعث جرقه ای امید در من شد.جرقه ای امید به زندگی!!!!افتادن قفصه باعث شد که کف زیر زمین بشکند و راهی مخفی آشکار بشه.سریع به طرف قفصه رفتم و از میون اون همه شعله اتیش اون رو کنار زدم و به سختی بسیار درون اون همه شعله اتش به امید زنده ماندن اونجارو بازکردم و خودم رو به داخل گودال انداختم و کاملا نقش بر زمین شدم.بسختی خودمو بلند کردم و شروع کردم به دویدن و دور شدن.بدنم کاملا سوخته و کبود شده بود.اما از طرفی دوباره همه چیز برام مبهم شد.خاطرات دوباره برام بازگو شده بودند!!!

این امکان نداشت!!!! یادم میومد اولین باری که وارد غاری شدم که دقیقا شبیح به همین غار بود و اون موقع اونقدر راه رفتم که از شدت گرسنگی و خستگی از هوش رفتم و وقتی بیدار شدم شاهد این زندگی شده بودم.انگار باز برایم خاطرات زنده شده بودند.خاطراتی که هیچ میلی به دیدن دوباره اونها نداشتم.اما اینبار تنها انتخابم بود و از طرفی هم میدونستم قرار بود چه اتفاقی بیفته.منم اونقدر راه میرفتم که دیگه جونی برام نمونده بود.اما ای کاش نمیدونستم.این دونستن  باعث شده بود که بیشتر مقاومت کنم و بیشتر راه میرفتم.دونستن اینکه باید فقط راه رفت تا بیهوش شد باعث شده بود که من فقط راه برم ولی با این تفاوت که نمیخواستم که بیهوش بشم.برای همین راه برایم چند برابر طولانی تر شده بود.اما بالاخره بدون اختیار از حال رفتم و دوباره نقش بر زمین شدم.چشمام هنوز مقاومت میکردند تا اینکه دیگه واقعا بی اختیار شدم و وارد یک خواب عمیق شدم.اما اینبار تفاوت بسیار زیادی داشت!!!!!!!

(پایان فصل دوم)


بخشی از فصل سوم:

وقتی چشمامو باز کردم خودم رو درون یک اتاق بسیار مجلل دیدم. گویی در زمان بسیار دوری درون یک قصر زندگی میکردم.بلند شدم و خودمو به در رساندم و از اتاق بیرون زدم.واقعا شگفت انگیز بود.انگار تو خواب بودم.ولی واقعیت بود و من واقعا در یک زمان بسیار دور درون یک قصر بسیار باستانی بودم.از همه عجیب تر برام این بود که چرا اینجام و چطوری سر از اینجا در اوردم...



 لطفا نظر فراموش نشه!!!



سلام:شما هم میتوایید مطلب یا داستان و یا رمان و یا هر چیز دیگه ای که دارید را با ما در میان بگذارید تا با مشخصات دلخواه شما  از جمله نام و یا لقب ،وب سایت ،سایت،وبلاگ،و غیره،به عنوان یک مطلب افزوده شود.مطالب ،هیچ گونه قصد سواستفاده ای نخواهند داشت.جهت اطلاع تمامی عزیزان،هر گونه کپی برداری از مطالبی که این تذکر را دارند پیگرد دارد.از شما خواهش مندیم قبل از کپی برداری اطلاع داده شود تا در این خصوص همکاری شود.از توجه شما بسیار سپاس گذاریم.TmDFive



منبع:TmDFive