فصل دوم : گل ارغوان

 

طولی نکشید تا به شهر رسیدم و در همان لحظه اول ، تمام مردم با دیدن مردی با لباس های کهنه و ترشیده از بوی تعفن ، سوار بر اسب نجیب و گرانی که متعلق به حکیم حکیم آبرام بود شک کرده بودند که باید جریانی در این باره میداشت !
هنوز نفسی تازه نکرده بودیم که یکباره سرو کله سربازان حکومت پادشاه پیدا شد و کاملا مشخص بود به دنبال من آمده بودند.از همین رو به سرعت از میان بازار های شلوغ و در هم سو بردم و در اولین فرصت از اسب حکیم آبرام جدا شدم و در میان شلوغی خودم را پنهان  کردم تا شاید من را گم کنند.
پس از گذر از فرا سوی پیچ و تاب های فراوان بالاخره باعث شدم تا کاملا از دست آن ماموران مزدور خلاص شوم و این را نیز میدانستم که با وجود وضعیت فعلی ام خیلی راحت باعث میشدم تا بار دیگر موجب جلب توجه آنها شوم ؛ از همین رو بایستی کاری میکردم تا هر بار لزومی به در حال فرار بودن نداشته باشم.تغییری در ظاهر شاید کارم را آسان تر میکرد ! اما از طرفی نه پولی داشتم و نه سر پناهی ؛ باید چاره ای می اندیشیدم.
اولین کاری که باید انجام میدادم عوض کردن لباس های کهنه و حقیرانه ام بود که تنها راهش دزدیدن لباس از فروشنده ها بود و به نظر کار سختی نمی آمد ، قبل تر از این ماجرا هم از این کار ها زیاد انجام داده بودم.
بدون معطلی دکانی را جستم که به نظر لباس های ارزانی داشت و آنجا موقعیتی میدیدم تا لباسی بر تن کنم و خودم را از آن کهنه لباس ها خلاص کنم.با فریبی که قبلا هم آن را انجام میدادم ، بدون آنکه صاحب دکان بویی ببرد در میان  شلوغی لباسی برداشتم و گردن دیگر افراد می انداختم و خیلی ساده بود تا قبل از پیدا کردن دزد واقعی پا به فرار میگذاشتم.
مانده بود تا مو های در هم ژولیده ام را سرو سامانی بدهم اما همینطور باید محدودیتی که باعث پوشش زخم های گوش هایم می بود را حفظ میکردم.
پس از اینکه ظاهرم را سروسامانی درست و حسابی دادم ، حال باید کاری را میکردم که می توانست سر پناهی برای روز ها وشب هایم باشد.
بعد از تمام این ها روانه بازار شدم و همانطور که در میان دکان ها و ارابه ها گذر می کردم درست کنار یک نان فروش فقیر ایستادم و اندکی به نان هایش خیره شدم. اندکی بعد نان فروش که من را آنگونه خیره بر نان هایش میدید با تعجب رو به من گفت : به قیافه ات نمی خورد محتاج نانی مانده باشی ؛ نانی برای خریداری میخواهی ؟
با چهره ای آرام رو به آن فروشنده کردم و گفتم : خیر ! نان برای خریداری نمیخواهم ، می خواهم بفروشم ! اگر اجازه بدهید می خواهم برای شما کار کنم .
نان فروش از شنیدن ان حرف خنده اش گرفت که با تمسخر پاسخ داد : کمی نزدیک تر بیا جوان !
پس از آنکه نزدیک تر رفتم ادامه داد : راز فروش را میدانی ؟ رازش این است که هیچ کس نان نمی خرد ! مردم رعیت از من هم محتاج ترند و حاظر نیستند برای نانی که خود می توانند آن را به دست بیاورند سکه بدهند ؛  مردم اشراف هم که از این کوچه ها گذر نمیکنند .
با چهره ای که هنوز مصمم به نظر می رسید رو به آن نان فروش پاسخ دادم : مردم شاید نانی را که می توانند بپزند نخرند ، اما اگر نانی باشد که نتوانند آنرا بپزند چه ؟ من اینجا هستم تا نان هایت را به جایی ببرم که مردم اشراف از آن گذر میکنند ؛ حاظر هستم تا برای مدتی از تو هیچ صودی دریافت نکنم تا انکه فروشت را بیش از این کنم و هر زمان که خود دانستی صودت را با من تقصیم کن. در ازایش فقط می خواهم به من اجازه بدهی در دکانت شب را سپری کنم ؛ همین .
 نان فروش که متعجب مانده بود با چهره ای متحیر پرسید : مرا متقاعد کردی جوان اما کنجکاوم بدانم منظورت از نانی که نمی توانند بپزند چه بوده ؟
با لبخندی پاسخ دادم :بگذارید راز پخت شما را بدانم آنگاه میبینید که چیزی را برایتان درست میکنم که هیچ کس به فکرش هم نرسیده است !
نان فروش حقیر با چهره ای کنجکاو و بسیار متحیر ادامه داد : بسیار خوب ! فردا به همین جا بیا تا کارت را شروع کنی ! امید وار هستم که بدانی میخواهی چه کنی ! در حال حاظر نمیتوانم سرپناهت بدهم.برو و فردا به همین جا برگرد ؛
با امیدی که در دل داشتم از کنار دکان عبور کردم وغروب سر رسیده بود و آرام آرام تاریکی سایه ای بر سر شهر می انداخت.سراسوی شهر را ، از کنار خانه های حقیرانه تا ملک اشراف زادگان یک به یک گذر میکردم و در همان اوقات بود که گذرم به طور اتفاقی از کنار ملک مادر بزرگ بانو آلیشوا نیز افتاده بود ؛ شکوه و نظیر شگفت وار کننده ای داشت آن باغ ها و درخت های جلوی ملک بزرگ و زیبا او ؛ به حقیقت زیبا بود.
به آرامی از کنار آن ملک بزرگ عبور کردم و در حالی که چندان دور نشده بودم در همان حال دست هایم را جلوی چشمانم قرار دادم و با خود گفتم : چه چیزی در درون من است ؟ چرا نمی توانم آن را کنترل کنم ؟ ای کاش میدانستم چطور باید با آن کنار می آمدم.آیا در درون من یک شیطان است؟ چطور بدون لمسی حکیم آبرام را دچار مرگ وحشت ناکی کرده بودم ؟ مطمئن بودم در آن لحظه او به موضوعی پی برده بود که آن گونه چهره اش را حراسان کرده بود.
هانطور که خسته وار کوچه ها را در آن سرمای تاقت فرسا می پیمودم احساس کردم گویی در انتهای آن مسیر دراز شهری بسیار سرسبز و متفاوت وجود داشت که هنوز رنگ افتاب را در خود داشت.بسیار عجیب و شگفت انگیز بود .همه چیز در آن متفاوت بود ! آیا آن دنیای الف ها بود ؟ آیا چیزی که میدیدم واقعی بود ؟
در حالی که هیجان بسیار زیادی را درون خودم احساس میکردم به سرعت به سمت آن نقطه دوان دوان به راه افتادم اما هرچه قدر بیشتر باید به آن نزدیک میشدم از آن دور تر میشدم تا اینکه سر انجام نقطه سیاهی شد و کاملا ناپدید گشت . سیاهی و تاریکی دوباره همه جارا گرفت و نا امیدی درونم فریاد می زد.
خشم درونم اوج گرفته بود که باعث شد از سر آن فریادی عمیق بکشم که یکباره متوجه شدم همه چیز در شگفتی عجیبی فرو رفت.گویا درخت ها و گل ها جان گرفته بودند.گل هایی که در آن شب باید به خواب می رفتند با ظاهری عجیب شکوفه هایشان را باز کرده بودند و گویا همه آنها بر من خیره شده بودند.احساس میکردم که درخت ها در آن لحظه من را نگاه میکردند ! این عجیب ترین چیزی بود که به عمرم میدیدم.
در حالی که آرام آرام نفسم را درون سینه ام قورت داده بودم قدم های بسیار سبکی بر میداشتم و به سمت گلبرگی که با ظاهر عجیبش بر من خیره شده بود حرکت میکردم ، احساس میکردم زمین من را رها کرده بود و شاید در آن لحظه آنقدر رها شده بودم که میتوانستم با یک پریدن ساده به قعر آسمان می رفتم ؛ همچنان به گلبرک کوچک نزدیک شدم و به صورت قرمز رنگش خیره شده بودم که در آن هنگام آرام دستم را به سوی آن دراز کردم و گلبرگ هایش را لمس کردم ، اما در کمال شگفتی یکباره گلبرگ ها حالت عجیبی از خود نشان دادند و به آهستگی رنگی ارغوانی به خود میگرفتند تا اینکه کاملا ظاهر نورانی و ارغوانی ای به خود گرفت.درخشش عجیبی در آن شب سیاه داشتند که باعث میشد به  وضوح آن لحظات شک کنم.آیا درون رویا بودم؟
همانطور که به آن گلبرگ نورانی خیره شده بودم ناگاه صدایی از پنجره اتاق خانه ای که آن گلبرگ ها جلویش قرار داشتند آمد و در آن حین که خوب به آن خیره شده بودم متوجه شدم شخصی در حال نظاره گری ایستاده بود و با چهره ای شگفت زده بر من خیره شده بود.از  همین رو به سرعت چهره ام را پوشاندم و آن گل نورانی را از جایش چیدم و به سمت انتهای خیابان حرکت کردم.
هنوز مسافت زیادی را نپیموده بودم که صدایی از پشت سرم من را صدا کرد : لطفا بایستید پری ارغوانی !
هنگامی که سخن آن دختر را که آوایی عجیب داشت شنیدم یکباره با چهره ای متعجب ایستادم و برگشتم و به چهره شگفت وار کننده او خیره شدم.به راستی که نمیدانستم چرا ایستاده بودم ؛ دیدن چهره او باعث شده بود من را تسلیم از فرار کردن کند و دیگر کار از کار هم گذشته بود.

دختر جوان و بسیار زیبا اندکی نزدیک شد و با شگفت واری ای که درون چهره اش پدیدار شده بود در چشمانم خیره شد و پرسید : شگفت انگیز است ؛ گمان نمیکردم پری ها نیز مرد باشند؛ کاری که با آن گلبرگ قرمز کردی را دیدم ؛ اما تو آن پری ای که بار قبل به من کمک کرده بود نیستی ! گمان کنم یک زن بود. حتی ظاهرش نیز تفاوت داشت.
با چهره ای متحیر رو به آن دختر جوان پرسیدم : از چه صحبت میکنی؟
در همان حال چهره شگفت وار آن دختر جوان سرشار از لبخندی هیجان برانگیز شد وبا کنجکاوی پرسید : شگفت آور است ، سخن میگویی !
با چهره ای در هم فرو رفته پاسخ دادم : هر چند زبان در مقابل تو بند خواهد آمد ، اما به تو اطمینان میدهم که زبانم هنوز در دهانم نخشکیده است.
دخترک جوان با لبخندی که بر چهره اش بود ادامه داد : بسیار خوب ! حال بگو آیا آمده بودی تا بر من کمک کنی؟ نمیتوانی تصور کنی که چقدر تو را صدا کرده ام تا سرو کله ات پیدا شود!
از آنجایی که هنوز موضوع را نفهمیده بودم لبخندی زدم وپاسخ دادم : چه کمکی میتوانم به تو کنم؟
در همان حال دختر جوان با اشتیاقی که در چهره اش موج میزد یکباره ناامید وارانه شروع کرد به بیان آنکه : میدانی ! از پری ای که پیش از تو آمده بود در خواست کرده بودم تا من را از این زندگی عذاب آور خلاص کند.من در تمام عمرم همیشه در خانه مبحوث بوده ام و نمیتوانم به هر جایی که دوست دارم بروم.اما ظاهرا آن پری مهربان کاری از دستش ساخته نبود.حال تنها یک خواسته دارم و آن هم این است که فردا شب ، جشنی در تالار پادشاه برگزار خواهد شد و تمام مردم خدمتگذاران و درباریان و اشرافیان را دعوت کرده اند و آرزو دارم یک بار در زندگی ام هم که شده باشد به آن جشن بروم ؛ نمیدانم میتوانم از تو این تقاضا را کنم که به من کمک کنی تا از خانه ام فرار کنم؟راستش نمی خواهم که پدر و مادرم از این موضوع اطلاعی داشته باشند ؛ زیرا مادرم با مردی ازدواج کرده است که بسیار سخت و زورگوست و اگر موضوع را بفهمد حتما من را تنبیه خواهد کرد.
درحالی که نمیدانستم باید خشمگین میبودم ، یا کسی که میتواند آرزوی او را براورده کند ، اندکی تامل کردم و سپس پاسخ دادم : فردا شب به آن جشن خواهی رفت ! قبل از آنکه جشن برپا شود خواهم آمد ؛ در آن حال شاخه گل ارغوانی ای را که از آن بوته گل چیده بودم به سمت او دراز  کردم و به او هدیه دادم.
دختر جوان و زیبا لبخندی دلربا بر چهره اش نهاد و پاسخ داد : اما نگران نیستی اگر مردم تو را ببیند؟
اندکی با سردگمی پاسخ دادم : مردم من را ببینند ؟ سپس در آن هنگام لبخندی زدم و پاسخ دادم : نمیدانم آن پری ای که دیده ای چه بوده اما من یک پری نیستم ؛ اما می توانم این آرزویت را براورده کنم.
در حالی که سعی میکردم به سمت بازارچه شهر بازگردم دخترک  بار دیگر پرسید : اما اگر پری نیستی پس چطور آن گل زیبا را خلق کرده ای؟
لبخندی زدم و پاسخ دادم : از آن به خوبی محافظت کن .
دخترک در حالی که کنجکاوی درون چهره اش می تابید پاسخ داد : با جانم از آن مراقبت خواهم کرد ؛ راستی نامت چیست؟
در همان حال به او خیره شدم و به یاد آوردم که چه نام های زیادی که در گذر زمان دریافت کرده بودم ؛ آخرین آنها گاوچران " بود که همسر حکیم آبرام به من داده بود. جدا از این ها اولین نامی که مادرم به من هدیه داده بود و حتی به سختی آن را به یاد می آوردم نامی بود که گمان میکنم ریشه ای از اجداد  الفی ام میگرفت.
-        هودین هستم  ! من را مفتخر میسازید تا نام برازنده تان را بدانم؟

دخترک جوان و زیبا لبخندی زد و به نشانه سنت احترام اندکی بر روی زانویش خم شد و پاسخ داد : نام عجیبیست ، اما شبیه به یک پریزاد نیست . ! من نیز ویستا هستم !
-        بسیار خب من امیدوار هستم بتوانم زمانی این نظرت را تغییر بدهم ؛ از آشنایی با این خانم بسیار زیبا خرسندم ؛ اکنون باید بروم ؛ چیزی دیگر به طلوع خورشید نمانده است ! گمان نکنم بخواهی با من به تماشای طلوع خورشید بنشیینی!

ویستا با لبخندی سهرانگیز که چهره اش را دگرگون میکرد پاسخ داد : می تواند یکی از خواسته هایم باشد .
با لبخندی دستم را تکانی دادم و از آنجا دور شدم و به سمت دکان نان فروش خود را رسانیدم.
صبح سر رسیده بود و دیگر خورشید از پس کوه های بلند شهر بیرون آمده بود و به آرامی تابشش را بر روی شهر می افروخت.هنوز سروکله نان فروش پیدا نشده بود و معلوم بود به آن سرعتی که فکر میکردم سروکله اش هم پیدا نمیشد.
مدتی را همانجا معطل ماندم اما هنوز سروکله نان فروش پیدا نشده بود و آن طور که پیدا بود قرار هم نبود به آن زودی ها پیدا شود. با کلافگی بسیار  به سمت یکی از دکان های مجاورش رفتم و از صاحب دکان با لحنی مودبانه پرسیدم : میدانید صاحب این دکان نان فروش چه موقع پیدا خواهد شد؟ نزدیک به ظهر شده است دیگر !
دکان دار با لبخندی پاسخ داد : آن احمق باید تا آلان سر رسیده باشد ؛ حتما بالاخره فهمیده که فروختن آن نان های مسخره هیچ صودی برایش ندارد. تو چه ؟ نکند آن قدر احمق شده ای که آمده ای نان بخری ؟
در همان حال با عصبانیت به آن دکان دار پشت کردم و بدون آنکه جوابی به او بدهم به سمت دکان بازگشتم و مدتی بیشتر آنجا منتظر ماندم.دیگر مطمئن بودم که آن روز سروکله اش پیدا نمیشد ، از همین رو با ا امیدی از کنار دکان  عبور کردم و هنوز چند مصافتی دور نشده بودم که پسرکی اندوهگین جلویم قرار گرفت و با بیانی غمناک رو به من پرسید : آقا !؟ شما شخصی را امروز دم این دکان ندیده اید؟
با چهره ای متعجب و کنجکاو پرسیدم : چطور ؟ شما با صاحب دکان آشنایی دارید؟
با چهره ای غم زده پاسخ داد : من پسر نان فروش هستم ، اگر میدانید کسی آمده لطفا به من بگویید.
با کنجکاوی ای که هنوز در وجودم بود پاسخ دادم : بله ! آن من بودم که منتظر نان فروش مانده بودم ! چه شده ؟ نمیخواهند به دکان بیایند ؟ به او بگویید لازم نیست دکان را ببندد ! من که گفته بودم میتوانم فروشش را بهتر کنم.
پسرک غمگین اشک از چشمانش سرازیر شد و با لحن اندوهناکی پاسخ داد : موضوع آن نیست ! پدرم مریضی سختی داشتند و دیشب نابه هنگام دچار تب شدیدی شدند و کاری از دستمان بر نیامد تا انجام بدهیم. او قبل از جان سپاردنش به من گفت تا شما را پیدا کنم و بگویم دکان را به تنهایی به شرط آن باز کنی که هر چه صود کردی با خانواده ام تقصیم کنی.زیرا این تنها راه پیدا کردن دخل خانواده ام است.همچنین باید من را هم راه کار بیاموزی.
با ابراز تاسف رو به آن پسرک پاسخ دادم : برای اتفاقی که برای پدرت افتاده بسیار تاسف میخورم ! از شنیدنش بسیار شکه شده ام ؛ از اینکه به من اعتماد کرده است تا کارش را ادامه بدهم بسیار خوشحال هستم و به تو اطمینان میدهم که زندگی اتان را از قبل بهتر خواهی کرد.چون کار های بسیاری برای انجام داریم.
دکان را با شروعی مصمم باز کردیم و شروع به آماده کردن خمیر نان کردیم و نان های مختلف زیادی ظرف چند ساعتی آماده کردیم و همه آنها را با ارابه دستی ای به قعر بازار بردیم و با وجود آنکه نان ها طعم ، متفاوتی از آنچه تاکنون آن نان فروش می پخت پیدا کرده بودند اما هیچ خریداری پیدا نکردند ؛ زمانی طول کشید تا آنکه آرام آرام در بازار رایج شد و همه نان ها به فروش رفتند ؛ در هر صورت عده کمی بودند که نان را از دکان می خریدند ، زیرا هر کس در خانه خود تنوری برای پختن داشت .
پس از فروختن همه نان ها مقداری خوراکی از بازار خریداری کردم و به پسرک دادم تا به خانه اشان ببرد.از آنسو پس از انجام کار های نیمه تمامی به سمت خانه ناپدری ویستا حرکت کردم و درست روبه روی خانه آنها تکه سنگی برداشتم و به پنجره اتاق ویستا پرتاب کردم.طولی نکشیدتا سروکله اش از پنجره اتاق پیدا شد و با چهره ای متعجب که در عین حال هنوز دلربا به نظر میرسید به من نگاهی انداخت و یکباره لبخندی زد و گفت : تو دیگر چه جور پری ای هستی که به جای در زدن به پنجره اتاق دیگران سنگ می اندازی؟
در آن حال لبخندی زدم و از کنار پنجره اتاق عبور کردم و به سرعت درب خانه را با سه ضربه متوالی کوباندم و طولی نکشید تا سرو کله ناپدری ویستا پیدا شد و با چهره ای که عصبانی به نظر می رسید رو به من پرسید : تو دیگر که هستی ؟ چه میخواهی ؟
با لبخندی پاسخ دادم : من یک معالج هستم و برای معالجه شما آمده ام ؛ میدانید که بیماری خطرناکی پیش رو دارید و هر لحظه ممکن است که در غفلت جان بسپارید.
با چهره ای خشمگین و متعجب پاسخ داد : چه؟ چه میگویی ؟ من یک معالج را درخواست نکرده ام !
در حالی که ضعف ناگهانی ای درون وجود او به وجود آمده بود و آرام آرام چشمانش رو به ضعف عجیبی فرو می رفت ادامه داد : چه کسی گفته است که تو بیایی ؟ خدای من ! من چرا این گونه شده ام  ؟ !
به سرعت او را از افتادن بر روی زمین مانع شدم و به داخل بردم تا به گوشه ای تکیه بدهم و در همان حال با چهره ی مادر ویستا روبه رو شدم که با عصبانیت اخم هایش را در هم برده بود و گفت :تو دیگر کی هستی ؟ با همسر من چه کرده ای ؟
با اظطرابی که از پاسخ درونم به وجود آمده بود پاسخ دادم : خب من آمده بودم تا ویستا را به جشن پادشاه همراهی کنم که یکباره دیدم همسرتان این گونه شدند.به هر حال من یک معالج در دربار پادشاه هستم و بهتون اطمینان میدهم که او مشکل خاصی ندارد و کمی استراحت کنند خوب میشوند ؛ اما اگر اشکالی ندارد جشن دیر شده است ، من ویستا را همراهی کنم.
مادر ویستا که به نظر می رسید از همسرش بسیار بد اخلاق تر بود یکباره سرش را چرخاند و فریاد کشید : ویستا ! مادر می توانی اینجا بیایی ؟
ویستا که به نظر اظطرابی در دل داشت آرام آرام از پله ها پایین آمد و هنگامی که کنار مادرش ایستاده بود رو به مادرش پرسید : چه شده است مادر ؟ پدر چه شده است ؟
مادر ویستا که هنوز خشمش بر نانگیخته بود یکباره با دیدن چهره ویستا با آن زیبایی ای که درونش شکفته شده بود پاسخ داد : چیزی نیست ! منظورم پدرت است ! زیبا به نظر می آیی ؛ می توانم از تو بپرسم موضوع چیست ؟
ویستا لبخندی که بر چهره داشت نمایان کرد و پاسخ داد : مادر میدانی که هیچگاه نتوانسته ام به جایی که دوست دارم بروم ! امیدوارم که حداقل تو دیگر جلویم را نگیری !
مادر ویستا لبخندی زد و گفت : اما دختر زیبایم، بیرون برای تو خطر ناک است ، تو متفاوت تر از این آدم هایی هستی که بیرون هستند.
ویستا هنگامی که آن سخن را شنید یکباره اخم هایش در هم فرو رفت و رو به مادرش پاسخ داد: در تمام عمرم گمان میکردم ناپدری ام است که مرا آنگونه از خوشبختی محروم کرده است ؛ اما امروز میدانم که این شما هستید این همه مدت در خانه مرا حبس کرده اید.
در آن حال یکباره ویستا با خشم فراوانی در وجودش از خانه بیرون زد که مادرش را به شدت مظطرب و پریشان کرده بود ؛ مادر ویستا هنگامی که ویستا را در آن وضعیت دید با اندوه و شرمساری فریاد کشید : ویستا ! تو باید بدانی ! من تنها صلاح تو را میخواهم ؛ تو هنوز جوانی و نمیدانی !
وقتی مادر ویستا متوجه شد که دیگر کار از کار گذشته بود با عصبانیت رو به من کرد و گفت: اگر تار مویی از او کم شود و ذره ای برنجد آسمان را بر سرت خراب میکنم.تا لحظه آخر همراهش باش ومگذار در جماعت خودش را گم کند ؛ زودتر او را به خانه برگردان.
بدون هیچ حرفی از خانه بیرون زدم و به سرعت به سمت ویستا رفتم تا او را دلداری بدهم که یکباره با اندوه ، درحالی که مسیر قصر پادشاه را در پیش گرفته بودیم رو به من کرد و گفت : باورم نمیشود که در تمام این مدت همه اش تقصیر مادرم بوده و من تنها فکر میکردم از سر بد خلق بودن ناپدری ام بوده که نمیتوانستم زیاد از خانه بیرون بروم.
همیشه میدیدم حرف های احمقانه ای در این باره میزد که تو با بقیه متفاوت هستی و چیز های دیگر ، اما فکر میکردم تنها برای دلداری ام بوده .
( در آنگاه به یاد کودکی خود افتاده بودم که به خاطر تفاوت هایم پدرم من را از هم سخن شدن با مردم منع کرده بود )
با لبخندی رو به ویستا پاسخ دادم : تو با بقیه متفاوت هستی و این جای شکی ندارد.کاملا مطمئن هستم که حق داشته است.
لبخندی بر چهره ی ویستا نشسته بود و میتوانسم او را بار دیگر با چهره ی نیرومندش ببینم ؛ با لحنی که آرام به نظر می رسید پاسخ داد : نمیدانم این یک تعریف بود و یا دلداری ! عجیب است که هنگامی که تو در کنارم هستی احساس ترسی ندارم ؛ مثل یک پری نگهبان ؟
-        مثل یک پری نگهبان ؟ این یک تعریف بود ؟

ویستا – خیر ! چیزی است که احساسش می کنم !
اینکه ویستا چطور آن افکار را در سرش می پروراند بسیار سخت بود تا آن را درک کرد و در دل احساس عجیبی نسبت به اینکه چیزی عجیب در مورد او وجود داشت که هر چه قدر تلاش میکردم تا آن را بفهمم ، ناممکن بود. پس از گذر از مسافت طولانی ای بالاخره به کاخ کوچک اما با شکوهی که به نظر چیزی از زیبایی کاخ بزرگ هیدیش کم نداشت رسیدیم و در حالی که همه چیز در تدارک بود از میان جمعیت بسیار زیادی که برای جشن آمده بودند عبور کردیم تا به دروازه اصلی تالار بزرگ رسیدیم و مرد جوانی که به نظر مالک آن کاخ می آمد در حال سخن رانی ، بر روی سکوی بزرگی در بالای طبقات یکپارچه میدیدم ؛ - آقایان و بانوان شریف ؛ بسیار از اینکه سزاوار دانستید تا در این روز مهم من را همراهی کنید سپاس گذارم ؛ خیلی از شما اشرافیان بزرگ من را مدت زیادیست که می شناسید ؛ اما مایلم آنهایی که اولین بار است با من رو به رو میشوند نیز من را بشناسند ؛ نام من آستیاک است ، اما از آنجایی که خواندن من برایتان دشوار بوده از همه شما میخواهم من را آیساک بخوانید ، اینگونه خود نیز آسوده خاطر تر خواهم بود.
چهره آن جوان تجار و ثروت مند بسیار مرموز و عجیب به نظر می رسید ؛ در میان کاخ مجللی که از ثروت خود بنا کرده بود چیزی که به وضوح دیده میشد طبقات تقصیم مردم از یکدیگر بود که اشرافیان را از درباریان جدا میکرد .
به هر طریقی بود با ظاهر نمایی به طبقه اول تالار خود را رسانیدیم و نوازندگان تازه آواز سر کرده بودند که رقص آرامی در میان برگزار شد.
هنگامی که نوازندگان سر کردند تمام شلوغی آرام شد و نظم باشکوهی در میان به وجود آمد ؛ هر یک از میهمانان و میزبانان یکی به یکی به میان می آمدند و خود را به تسلط آن موسیقی میدادند.
در آن میان ویستا با چهره ای که بسیار مسرور به نظر می رسید رو به من کرد و اندکی زبانش را بر هم فشرد و در نهایت سخنش را بر زبان آورد : برایم بسیار عجیب است ! تصورش عقل از سر می ستاند که از تو اجازه رقصیدن را بطلبم ، میدانم که یک پری زاد چنین نمیکند و یا من در اشتباهم ! آیان من را به رقص می طلبی ؟
به حقیقت این ویستا بود که یک پری زاد واقعی به نظر می رسید و فقط ای کاش می توانستم به او بفهمانم که با آن سخنش من را بیشتر از خود دور میکرد و چنین نیز احساس میکردم شاید تقدیر است تا از او دوری میکردم ! زیرا او یک انسان بود و من نیمه الفی که حتی خودش را هم نمیشناخت.
با چهره ای نا خوشایند رو به ویستا پاسخ دادم : رقص ؟ گمان نکنم بتوانم ! برای من دشوار است و به یاد ندارم که آن را بدانم .
ویستا با چهره ای اندوهگین سرش را انداخت و گفت : در خاطرم نبود ! نباید این درخواست را میکردم ، من را ببخش !
چهره ی اندوهگین ویستا من را به شدت از هم می گسست و میدانستم که با آن کاری که کرده بودم به شدت او را آزار داده بودم و دلش را می شکست ! از همان رو تمام اظطرابم را بر خود فروخوردم و سعی کردم که بار دیگر رو به او کنم و او را به رقصی که حتی نمیدانستم میتوانستم انجام بدهم یا خیر ، طلب کنم ؛ اما در آن هنگام در کمال ناباوری همان اشراف جوان را رو به روی ویستا یافتم که محو زیبایی او شده بود و دستش را برای او دراز کرده بود ؛ نمیدانم تجار جوان از آن طباق اشراف ، چطور سروکله اش در این طبقه از تالار پیدا شده بود ، اما مطمئن بودم که در اولین دیدارش با ویستا دیگر هیچ کس نمیتوانست از چیزی که در پیش رو بود او را مانع شود ؛ ویستا با چهره ای که گویا در خودش نمیگنجید از جایش برخواست و یکباره نیم نگاهی رو به من کرد و هنگامی که لبخند کوتاه من را دید دست اشراف جوان را پذیرفت و شروع به رقصیدن با او کرد ؛ جماعت با دیدن تجار جوان یکباره به سمتی کنار کشیدند و به تماشای آن ها ایستادند.
در آن حال احساس کردم وجودم را خشمی بی انتها پر کرده بود که حتی به سختی می توانستم چیز دیگری را از درون خود احساس کنم ، مدام افکار ترسناکی از اینکه باید همه را در یک آن حلاک میکردم از سرم عبور میکرد .
خشم در روحم اوج گرفته بود و نمیتوانستم مانع انفجار آن میشدم ؛ لرزه عجیبی بر زمین افتاد و نور ها آرام آرام از سراگوشه آسمان سر به تاریکی می سپاردند . صدای انفجار وحشت آسایی از غرش آسمان که همزمان باعث شده بود ، تمام نورگیر های اطراف کاخ به طرز فجیعی دچار از هم گسستگی شوند و تاریکی مطلق حاکم حال شود ؛ چشم ، چشم ها را نمی دیدند و باران تندی از لابه لای نورگیر های ترک خورده بر سر جمعیت فرود می آمد.
به سرعت به سوی ویستا رفتم و او را از میان جمعیت بیرون کشیدم و هنگامی که راه خروج را در میان مردم وحشت زده و نا آرام می جستم چشمانم در سویی به چیز عجیبی خیره گشت ؛ در میان آن تاریکی مطلق چشمان برق زده آن جوان تجار را در حالی که به وضوح به من خیره شده بود میدیدم ؛ در آن حال به سرعت از کاخ وحشت زده بیرون زدم و به سمت خانه ناپدری ویستا سو بردم ؛ ویستا سردرگم از ماجرا بود و از طرفی ترس باعث شده بود هیچ سخنی در آن لحظه بر زبان نیاورد ؛ در حالی که به سوی خانه اشان می رفتیم با شُکی که هنوز درونش بود آرام آرام پشت سرم من را دنبال میکرد.
در میان راه که اندکی آرام گرفته بود و گویا به خود آمده بود با تردید رو به من پرسید : میخواهم بدانم آیا اینها کار تو بوده است؟
با لحنی که بی اهمیت از ماجرا بودم پاسخ دادم :باران است و با غرش آسمان می بارد ! چیز عجیبی نیست !
ویستا با چهره ای که نامتقاعد به نظر می رسید ادامه داد : از چه خشمگین هستی؟ به من پاسخ درستی بده ! آیا این طوفان نا به هنگام دلیلی دارد؟ آیا تو پریزاد هستی ؟
با لحنی که از خشم جلوه میگرفت رو به او پاسخ دادم : من یک پری زاد نیستم ! چرا هر بار این سخن بیهوده را می گویی ؟ پری ها جز خرافاتی بیش نیستند.
ویستا که آن لحن بیان را از من دیده بود اندوهی وجودش را فرا گرفت و با عصبانیت پاسخ داد : پس چطور این را توضیح میدهی که در این طوفان وحشت آسا حتی قطره ای باران را بر خود احساس نمیکنم ؟
براستی که هیچ از آنچه می گفت آگاه نبودم و این او را بیش از پیش کنجکاو تر می کرد ؛ اما حتی نمیدانستم باید به او چه پاسخی در آن موقعیت میدادم ؛ بدون هیچ تفکری پاسخ دادم : نمیدانم !
ویستا در حالی که آشفتگی اش او را نا آرام کرده بود با اندوه پرسید : من را در این پرسش های ابهام برانگیز نیانداز ! از تو تمنا میکنم من را متقاعد کن! باید بدانم آیا تو آنی هستی که تصور میکنم .
در حالی که کنار خانه ناپدری اش ، او را رسانیده بودم به سرعت درب خانه را چند باری کوباندم و سپس رو به او پاسخ دادم : من را ببخش ! من آن چیزی که تو تصور میکنی نیستم ! تو حتی لحظه ای نمیتوانی تصور کنی که من چه هستم !
ویستا که وجودش سرشار از ابهام شده بود ، ماتم زده بر چهره ی من خیره شد و در آن هنگام مادرش درب خانه را باز کرد و یکباره ویستا را در آغوش فشارد ؛ تا چشمی بر هم زدند اثری از من دیگر نیافتند و چندین خیابان را پشت سر گذاشته بودم.
اکنون تنها مانده بودم با طوفانی که گویا کینه ای دیرینه بر من داشت  و رگبار های بیقرارش را مشت هایی بر سرو پیکر من می کوباند ؛ اما درد آن مشت ها نبودند ؛ سر تا پایم خیس باران شده بود و آشوبی درون سینه ام ، آتش عظیمی را برافروخته بود . نمیدانستم چطور باید با خود کنار می آمدم ؛ ویستا هنوز هم یک انسان بود و من موجودی که او هیچگاه تصورش را هم نمیکرد ؛ شاید از همان لحظه اول باید از او دوری میکردم تا بیش از آن به او افکارم را نمی سپاردم ؛ یا شاید نیز تمام آن افکار کوچک اندیشم را کنار میگذاشتم و همانطوری که مادر و پدرم سرنوشتشان را خودشان رقم زده بودند ، من نیز آن را می پذیرفتم و همه چیز را به او میگفتم؛  به هر طریق باید شب را بر خود واقف میشدم و با خود کنار می آمدم.

مدتی گذشت و تنها از دور ، پنجره اتاق کوچکی که منظره اش درست روبه روی آن بوته گل قرمز بود تماشا میکردم و گاهی ویستا را در حالی میدیدم که به آن بوته کوچک مدت ها خیره میشد و سر آخر با افسوسی که حتی نمیدانست از سر چه بود سرش را به داخل اتاقش فرو می برد.
همانطور که انتظار می رفت ، اشراف جوان روز های پیاپی مامورانی را برای یافتن ویستا به سراگوشه شهر می فرستاد و از آنجایی که حتی فکرش را هم نمیکردند که ویستا دختر یک رعیت بیچاره باشد هیچگاه او را نمی یافت . از طرفی احساس میکردم روژین ، مادر ویستا ، ( آنطور که نامش را از همسرش در حالی که مدهوش نامش را بر زبان می برد شنیده بودم ) ، هیچ علاقه ای به اینکه ویستا را به آن اشراف جوان معرفی کند نداشت ؛ خواسته هر خانواده ای آن بود که فرزندش را به ازدواج با یک اشراف زاده در بیاورد ، اما گویا چیز عجیبی در مورد خانواده ویستا وجود داشت که آنطور او را از دیگران پنهان میکردند .
احساس عجیبی از مطرود بودن از تمام دنیا در وجودم ریشه گرفته بود و بیشتر از آنچه تصور میکردم اکنون تنهایی را به دنیایم راه داده بودم ؛ هیچگاه آنقدر احساس تنهایی نمیکردم .
روز ها گذشت و مدت ها را مشغول دکان داری بودم و همانند تمام انسان ها آرام آرام وقف کار های روزمره و بیهوده شده بودم و به کلی موضوع کتاب را به فراموشی سپارده بودم.
سرآخر تصمیم گرفتم بار دیگر ویستا را به هر طریقی شده بود ملاقات میکردم  و از همین رو پس از گذر از خیابان های متوالی ای که طبقه بندی شده بودند درست جلوی خانه ناپدری ویستا ایستادم و پس از اندکی تامل تکه سنگی را حواله پنجره اتاق او کردم تا شاید موجب جلب توجه اش گردم و سرش را از آن پنجره کوچک بیرون بیاورد.
سرانجام طولی نکشید که سروکله ویستا اینبار نه از پنجره اتاقش بلکه درحالی که از خانه بیرون زده بود و به سمت من می آمد پدیدار شد و در آن حال با چهره ای که هم از خوشحالی بود و هم خشمگین ، رو به من پرسید : سرآخر سروکله ات پیدا شد ؟ هیچ میدانی روز ها و شب ها صدایت می کنم اما هرگز ندایی از تو پیدا نمیشود ؟
با چهره ای غرق در پرسش رو به او پرسیدم : تنها پرسشی از تو دارم ! میدانی ماموران آن اشراف زاده ثروتمند روز ها و شبهاست که به دنبال تو میگردند ؟ می خواهم بدانم دلیل آنکه خودت را بر آنها آشکار نمیکنی چیست ؟
ویستا با چهره ای سردرگم پاسخ داد : منظورت چیست ؟ آمده ای تا همین را بگویی؟ برایم بسیار پرسش برانگیز است که تو در سینه ات احساسی داری ؟! به هر طریقی من علاقه ای به بودن در آن کاخ مجلل را ندارم و بیش از آنچه فکرش را بکنی به آزاد بودن معتقد هستم ؛ باید بدانی برای کسی که تمام عمرش در یک خانه کوچک مبحوث بوده است بسیار عذاب آور است که بار دیگر در زندانی بزرگتر مبحوث و محدود شود.
(  تمام حرف های ویستا به شدت قانع کننده بودند اما هنوز هم متوجه آن نمیشدم چطور هنوز افکارش را در مورد من ، آنگونه تصور میکرد ؛ با چهره ای سردرگم رو به ویستا پاسخ دادم : من هر آنچه تو میگویی را درک میکنم و آنطور که گمان میکنی من نباید احساسی داشته باشم ، سخت در اشتباه خواهی بود ! اما چیز هایی در ارتباط با من است که تو آنها را درک نمیکنی ! برایم سوال برانگیز است ، چطور هنوز گمان میکنی که من باید آن چیزی باشم که در تصورت از من داری ؟ یک پری زاد ؟
ویستا غرق در سردرگمی پاسخ داد : من هرچه باید میدیدم را دیده ام و نمی توانم تصور کنم که هر چه دیده ام جز خیالاتی بیش نبوده اند ! غیر از آن است که تصور میکنم ؟
با لبخندی از حیرت رو به او ادامه دادم : نمیدانم ! نمیدانم چطور این حرف هایی که میخواهم بگویم را بیان کنم تا تو آن را درک کنی !
اینبار کاملا برای آن اماده بودم تا همه چیز را به ویستا توضیح بدهم ، اما در آن حال همه چیز غرق در ابهامی عجیب فرو رفت ! گویا همه چیز در لحظه ای کوتاه شده بود و آنقدر به آهستگی پیش می رفت که میتوانستم هوای اطرافم را به خوبی احساس کنم.
به آرامی رویم را برگرداندم و به نوری که از پشت سرم می درخشید خیره شدم  و در کمال شگفتی آن شهر عجیب را که قبلا نیز به طور اتفاقی دیده بودم ، می دیدم و اینبار شخصی را در آنسویش میدیدم که به آهستگی به سمت من می آمد !
چشمانم به سختی آن را شفاف می کرد و کمی که نزدیک تر شده بود در کمال شگفتی دختری را میدیدم که با ظاهر عجیبی از گوش های بلند و لباس های سبز پوشیده ای رو به رویم قرار گرفته بود ؛ کاملا مطمئن بودم که او یک الف بود که از دنیای آنسوی می آمد !
به سختی می توانستم تشخیص بدهم که در وهم بودم و یا واقعیت! دختری که رو به رویم بود چشمانش بر روی ویستا خیره گشته بود و در حالی که از چیزی متعجب شده بود یکباره رو به من پرسید : تو دیگر که هستی ؟ چگونه به این دنیا آمده ای؟ چه کسی تو را فرستاده ؟
با تعجب و کنجکاوی به آن الف نزدیک تر شدم که در همان هنگام یکباره قدمی عقب کشید و ادامه داد : پاسخم را بده !
با سردرگمی پاسخ دادم : تو یک الف هستی؟! میدانستم همه چیز حقیقت دارد ! نامت چیست ؟ از کجا آمده ای ؟
دخترک الف با کمی سردرگمی یکباره رو به من پاسخ داد : شاهدخت تو را فرستاده است ؟ نمیدانم از چه راهی به این دنیا پا گذاشته ای اما بازگرد و به همان کسی که تو را فرستاده بگو هیچ چیز نمیتواند مانع خواسته های والاحضرت شوند .
هنگامی که آن دختر الف آن سخن را  گفت دستش را به سویم دراز کرد و ناغافل ضربه ای محکم بر سینه ام کوباند که باعث شد چند قدمی به عقب پرت شوم و نقش بر زمین بیافتم. با عصبانیت برخاستم و فریاد کشیدم : ( مگر از جانت سیر شده ای عفریته ی نادان ؟! ) که در کمال ناباوری اثری از او نیافتم و همینطور اثری از تمام چیز هایی که به خاطر داشتم !
اما اکنون کجا بودم ؟ چطور از  آن جنگل وحشت آسا سر در آورده بودم ؟

 رفتن به فصل سوم ...