Season 1

Forget

فراموشی

پخش اول

 

رمان زندگی مرموز- فصل اول (فراموشی)

 

(دنبال چیزی بگرد که جواب همه چیزه)

دنبال چیزی بگرد که جواب همه چیزه.اینو هیچ وقت یادت نره.اگر یادت رفت هم همیشه بدون که دنبال چیزی باید بگردی.خودت مسیرتو پیدا میکنی.کافیه فقط بری)

روز اول پژوهش گری من بود.

خیلی وقت پیش بود که من با چند تا از دوستام واسه کوه نوردی به کوه های بلند شهرمون رفته بودیم. تو سفر به یه قله کوه رسیده بودیم که خیلی دیدنی به نظر میومد ولی راهی واسه بالا رفتن ازش نبود.ما به هر سختی خودمون رو به نیمه های کوه رسوندیم.وسط های راه یه غار خیلی باریک دیدیم.واضح بود که داخل اون غار وسعت  بسیار بزرگی بود ولی ورود به داخل ان تقریبا غیر ممکن بود.بعد از اینکه به قله  کوه رسیدیم یه غار دیگه سر راهمون دیدیم.اما اینکی بیشتر شبیح به یک چاه بسیار عمیق بود تا غار.وخیلی هم ترسناک بود.من از سر کنجکاوی نزدیک غار رفتم.غار خطرناکی بود.دوستام مدام داد میزدن برگرد.ولی کنجکاوی سرتاسر وجودمو گرفته بود.دوستام کمی نزدیک ترشدن.رو به پشت کردم و گفتم ترس نداره بیایین جلوتر.من جلوتر رفتم که داخل غار رو تماشا کنم ولی...

چند لحظه بعد خودم رو تو دل تاریکی دیدم.سرم ضربه بدی خورده بود.به به طرز بسیار بدی افتاده بودم داخل غار.ظاهرا عمق بسیار زیادی داشت. بلند شدم راهی واسه بیرون رفتن پیدا کنم ترس تمام وجودمو گرفته بود صداهای عجیب وغریبی توغار میپیچید مدت ها گذشت وگذشت. من مات و مهبوت سرجام خشکم زده بود. بعد از مدت زیادی یادم اومد که سرم شکسته بود. دست گذاشتم رو سرم که دیدم به شکل وحشتناکی شکسته بود. ولی از سر سرما خون روی زخم خشک شده بود. بالاخره با ترس بلند شدم به سمت راهی واسه خروج حرکت کردم. غار وسیعی بود. غار رو دنبال کردم. اونقدر راه رفتم که دیگه پاهام تاول زده بودند و کفش هام پاره شده بودند. داخل غار اب از پهلو های غار چکه میکرد.اب خیلی تند و تلخی بود ولی واسه زنده موندن چاره ای نداشتم که از اون استفاده کنم.نمیدونستم چقدر زمان گذشته بود.داخل غار حتی روشنایی به چشم نمیخورد که بشه فهمید روز چطور گذشته بود.میدونستم حدود یه هفته ای بود که اونجا گیر کرده بودم. تمام انرژیم تموم شده بود.دیگه توانی نداشتم که راه برم.

 غار هم هیچ تمومی نداشت.تا جایی که توان داشتم راه میرفتم.امیدم تموم شده بود.اونقدر راه رفتم که دیگه چشمام سیاهی رفتن و ازهوش رفتم.اما مدتی بعد وقتی چشمام رو باز کردم خودمو بیرون از غار دیدم. بلند شدم ببینم کجام. به یک سمت حرکت کردم. همه جا خشک و بی اب و علف بود.کمی راه رفتم تا به یک جاده رسیدم.وسط جاده دوباره از هوش رفتم و افتادم کف جاده که یک ماشین از راه رسید و فورا منو به یه بیمارستان نزدیک منتقل کردن. چشمام رو که باز کردم کلی ادم دور و ور  خودم دیدم. هیچ کدوم از اونهارو نمیشناختم. نه صدایی میشنیدم نه میتونستم دیگه حرفی بزنم و نه تکون بخورم. چه اتفاقی واسم افتاده بود. یک هفته توی بیمارستان فقط اطرافمو نگاه میکردم. ادمهای زیادی میومدن و میرفتن. روزی سه بار پرستار بالای سرم میومد و یه امپول عجیب به دستم تزریق میکرد و میرفت. تو اون اتاق من تنها نبودم. چند تا نوجوون دیگه هم بودن که وضع مناسبی نداشتن. لحظه ها سپری میشد و در کمال تعجب من حتی اسممو هم یادم نمیومد. تنها چیزی که یادم مونده بود وارد شدن به غار بود و تا اونجایی که تو جاده افتادم و بیهوش شدم رو به یاد داشتم.مدتها گذشت و من بهتر شده بودم.تقریبا میتونستم کمی تکون بخورم،ولی نمیتونستم بلند بشم که بالاخره روزی که از جام بلند شدم و دکترا همه دورم جمع شده بودن.صدا های کمی به گوشم میخورد.کم کم به حالت عادی بر میگشتم. ولی هنوز هیچی یادم نمیومد.

 یکماه گذشت و من دیگه کاملا خوب شده بودم. اما همچنان حافظم پاک بود. روزی که خواستم از بیمارستان مرخص بشم از دکتر سوال کردم که تو این مدت هیچ کسی به دیدن من نیومد؟

پاسخ داد چراخیلی ها اومدند.

ولی تورو نمیشناختن. یه خونواده ای بود که میگفتن که فقط با تو تصادف کردن.فقط اونها زمان زیادی موندند.

یک لحظه شکه شدم.

من-تصادف؟

پزشک-اره.گفتن تو داشتی از خیابون رد میشدی که با سرعت زیاد بهت زدن.اونا تمام هزینه بیمارستانتو پرداخت کردن.

-پس خانوادم چی؟

کسی تا به حال سر نزده؟

_نه.راستش واسه خودمم جای سوال داره.خونوادت کجان؟ما هرچی گشتیم تا خونوادتو پیدا کنیم اثری نبود.

خودت میدونی خونتون کجاس؟

_من هیچی یادم نمیاد.حتی اسممو هم نمیدونم.اینجارو هم اصلا نمیشناسم.

_هیچی یادت نمیاد؟

یعنی حافظت پاک شده؟

_نمی دونم.

تنها چیزی که یادم مونده اون روزبود.

راستی قضیه تصادف چیه؟

من که حادثه ای یادم نمیاد.

_خب مشخصا به خاطر اینه که حافظتونو از دست دادین.

_باشه.اگه حافظم هم پاک شده باشه ولی من یه چیز دیگه ای یادمه.

یادمه با چندتا از دوستام واسه کوه نوردی رفته بودیم به کوه.وقتی بالای کوه رسیدیم از سر بد شانسی من افتادم توی یه غار بزرگ که روی اون کوه بود و یک هفته مسیر غار رو دنبال میکردم تا این که خودمو بیرون از غار دیدم.

وقتی به سختی بلند شدم و حرکت کردم تا به یه جاده رسیدم یه ماشین کنارم واسیاد.

چهرشونو  ندیدم.

من همون جا از هوش رفتم و دیگه چیزی یادم نمیاد.

_ناراحت نباشید شما مدت بسیار زیادی تو کما بودین.اینها میتونند اثرات اون باشند.

ولی نگران نباشید مدتی که بگذره به حالت عادی برمیگردین.

_نمیدونم.ولی خیلی واضحه برام.مطمعنم که اینا یه خواب نبودند.

_حتی اگرهم خواب نباشه  حتما باید بدونی این غاری که تو میگی کجاست؟میدونی؟

چطور یک هفته ممکنه تو اون بوده باشی و با این وجود از اون تصادف جون به در برده باشی؟

معجزه زیادی میخواد تا یک شبانه روز بتونی تا بیمارستان منتقل بشی زنده بمونی.

بعد هم با اون تصادف فقط میشه گفت یه معجزست که تو زنده ای.

_نمیفهمم اقای دکتر.

مگه چه بلای سر من اومده بود؟

_میشه گفت کاملا مرده بودی.تنها قلبت بود که هنوز زنده بود.

حتی ما نمیخواستیم نجاتت بدیم که خونواده ای که باهات تصادف کرده بودن اسرار کردن جونتو نجات بدیم.

با این وجود حتی یک درصد هم واسه  زنده بودنت امیدی نبود چه برسه به زنده موندنت.

روز بعد ما دیدیم که تو داری نفس میکشی. روز بعد ترمیمم ناخوداگاهت شروع شد.ما با دیدن این صحنه ها همه مات و محبوت مونده بودیم. شبیه به یک باز سازی سلولی بود ظرف دوماه تو به حالت عادیت برگشتی. تو این دوماه ما فقط رو تو ازمایش انجام میدادیم که بفهمیم که دلیل باز سازی خودبه خود بدنت چیه. دانشمندای زیادی اومدن ولی هیچ چیز قابل مشاهده ای پیدا کرد.میشه گفت که فقط یه معجزه بود.و البته از این به بعد هم دیگه باید مثه یه نمونه ازمایشی جابه جا بشی. نمیخوام بگم که با درخواست های اونها موافقت کنی.ولی اگه کشف بشه که چطور این اتفاق افتاده خدمت بزرگی به دنیا میشه.ولی اگه نمیخوای که درگیر این ماجرا بشی مدتی خودتو به کلی مخفی کن و هویتتو مخفی نگه دار.چون بهت حق میدم با این وضعیتت.راستی!

تو مطمعنی که هیچ چیز دیگه ای یادت نمیاد؟

_ببخشید.من اصلا هیچ کدوم از این اتفاق ها رو حتی نمیتونم حضم کنم.

_باشه.میتونی مرخص بشی.نگران حافظت هم نباش.با این سرعت بهبودی که من دیدم خیلی زود همه چی یادت میاد.ولی حواست باشه این ادرسی که بهت میدم رو باید بهش مراجعه کن که تا موقعی که حافظت برگرده ممکنه اختلالات روانیی داشته باشی.بسیار مواظب باش که با این وضعیتت زیاد بیرون نمونی.

_باشه.

،،،

از بیمارستان بیرون زدم و حرکت کردم به طرف جایی که خودمم حتی نمیدونستم.

حالا باید کجا میرفتم؟

اینجا کجاست؟

واقعا عجب دکتر کله خریه.نمیگه من الان با این وضعیت که هیچ چیزی یادم نمیاد باید کجا میرفتم؟

هیچ کدوم از چیز هایی رو که میدیدم نمیشناختم انگار مغزم مثله یک بچه یک ساله شده بود.هوا بسیار سرد بود.همیطور وسط خیابون ها قدم میزدم و به تمام چیز هایی که دورو ورم میدیدم خیره میشدم.تمام کوچه پس کوچه ها منظم بودند.ساختمون ها بسیار بلند بودند و همه جا نورانی شده بود.انگار چیز هایی داشت یادم میومد.

،،،،،یک لحظه،،،،،

خدای من.اینجا کجاس؟

من چرا اینجام؟؟محاله تا به حال این مکانهارو دیده باشم.

یه نفر رو توی پیاده رو دیدم که داشت ازکنارم میگذشت.ازش پرسیدم ببخشید اینجا کجاست؟الان چه سالیه؟ این چه شهریه؟

_توهم زدی؟

چی میکشی؟

ببخشی _فقط میخوام بدونم که اینجا کجاست.من گم شدم.

_تو ویکتور هوگو هستی.

_ویکتور هوگو؟تو چه شهری هستم؟

_میخوای کجا باشی؟تو خود پاریسی دیگه.

_پاریس؟

ممنون.

_ خواهش.قابلی نداشت.

 

،،،،

خدای من.باورم نمیشه. من چرا اینجام؟پاریس کجاست دیگه.چطوری اومدم اینجا؟

 همه چیز واسم بی مفهوم بود.مدتی راه رفتم و توی خابونها قدم میزدم که یک کلوپ رو دیدم که روش نوشته بود کافه بار.جلوتر رفتم و حرکت کردم به داخل ان تا چیزی بخورم.پر از ادم های عجیب بود.دلیل حافظه من این نبود که پاک شده بود.من واقعا تا به حال چنین چیزهایی رو ندیده بودم.من کی هستم و اصلیتم کجاس.اینها سوالاتی بودن که مدام با خودم تکرار میکردم.دستمو داخل جیبم کردم مقداری پول همراه بود.گمونم همون خوانواده اینارو واسم گذاشته بود.کمی جلورفتم و با صدای اروم گفتم لطفا یک نوشیدنی بهم بدین.یک بطری شیشه ای بالا اورد و توی یک شیشه بسیار کوچیک مقداری نوشیدنی ریخت و حل داد به طرفم.یک لحظه نگاهش کردم و خنده ای کردم.همینطور که داشتم بهش نگاه میکردم رو به صاحب بار کردم و بهش گفتم دارین شوخی میکنین؟یه لیوان بزرگ بهم بدین.اخه این کجای منو پر میکنه.رو بهم کرد و خندید و با حالت تمسخر امیز گفت میخواین بترکونین؟

 خب روی بطری نوشته بود اب جو.راستش این یکی رو میدونستم چیه ولی مطمئن نبودم که تا به حال از اون خورده بودم یا نه.وقتی کمی از اون رو سرکشیدم یک حالت تحوع بهم دست داد.خیلی بد مزه بود.همه زل زده بودن به من.فهمیدم که سوتی داده بودم.یه دختر متوسط  قد با موهای قهوه ای که یک لباس مشکی براق پوشیده بود از روی یک میز که سه نفر دیگه هم نشسته بودند بلند شد و اومد کنار من نشست و به حالت تمسخر امیز گفت:

_تابه حال نخوردی نه؟

_میشناسمتون؟

_انگار اولین باره تو زندگیت داری اب جو میخوری.

_خب نمیدونم.

به نظرت واسه ادمی که حافظش یادش نمیاد و تقریبا نزدیکا مرده باشه عجیبه؟

_جدا؟

چی باعث شد بمیری؟خودتو دار زدی؟یا حتما با یک بزرگ تر از خودت در افتادی و اونقدر کتک خوردی که الان مردی ؟

#یک لحظه  نگاهم به دستام افتاد و همه چیز از حرکت ایستاد و به فکر عمیقی فرو رفتم.من کی بزرگ شدم؟بلند شدم و با عجله حرکت کردم به طرف سرویس های بهداشتی.داخل اینه نگاهی به خودم کردم.این منم؟من کی اینقدر پیر شدم؟معلوم بود که اتفاقایی افتاده بود.یعنی ممکن بود توی حافظم اختلال به وجود اومده باشه؟همه اینها واسم معما شده بودن.

بدون هیچ عکس العملی برگشتم.دختره هنوز نشسته بود.رفتم و نشستم سرجام.

دختر_ برگشتی؟

من_اره.مگه منتظرم بودی؟

_نمیدونم.فقط میخواستم بدونم که کی اقا کوچولو رو سرویس کرده بریم گوشمالیشون بدیم.میدونی که دوستای من بچه های گردن کلفتی هستن.

@همینطور واسه خودش متلک مینداخت و بقیه میخندیدن.@

_راستش الان فهمیدم که با اب جو سازگاری ندارم.

مال تو.

_اووو.چقد دستو دل باز.باشه من اینو بر میدارم تا از شرش خلاص بشین.اخه ممکنه شما هنوز به سن قانونی نرسیده باشین و براتون ضرر داشته باشه

_باشه فقط بردار و دست از سرم بردار.

_باشه اقا کوچولو.

_داری دنبال دردسر میگردی؟مواظب باش این اقا کوچولو خیلی کارا میتونه بکنه!

#همینو که گفتم با عصبانیت بلند شد و برگشت و رفت سر میز خودشون و بقیه دوستاش چپ نگاه میکردن به من.

گمون کنم قصدشون واقعا یه دعوای حسابی بوده.

به ارومی بلند شدم و از بار زدم بیرون.

تو پیاده رو قدم میزدم.که دیدم پشت سرم بیرون زدن و اروم اروم راه افتادن دنبال من.شب دیر موقع بود و هیچ کس داخل خیابون نبود.

چهار نفر بودن. دوتا پسر هیکل و یه دختر کوتاه قد و پشت سرشون هم همون دختره راه افتاده بودند و به سمت من میومدند.

دیگه معلوم بود که ول کن نبودند وقصد دعوا داشتند.

ولی من به کلی بیخیال بودم.اما هرچی پیش میرفتم حس بدی پیدا میکردم.

کمکم اعصابم داشت بهم میریخت.قلبم داشت با سرعت بسیار زیادی میزد.

یک لحظه از حرکت ایستادم.

رو برگردوندم و به اونها زل زدم.

یک حالت فوق العاده خشن گرفته بودم.

وقتی نزدیک تر شدن به حالت خشمگین ولی ارومی گفتم.

خب؟؟؟

هیکله بدون جواب یک مشت سنگین کشید تو صورتم که نقش بر زمین شدم.

دختره جواب داد.اینم جوابت.

_بلند شدم و دوباره ایستادم.باور نکردنی بود.نه دردی و نه هیچ خراشی.

وقتی این صحنه رو دیدند یک لحظه جا خوردند و یه قدم به عقب برداشتند.

خود من هم متعجب شده بودم.

با خودم گفتم نکنه اینا همه خواب هستن که یک مشت سنگین دیگه به صورتم خورد.

ایندفعه از جام هم تکون نخوردم ولی درد مشت رو کاملا حس کردم که باعث شد مطمئن بشم خواب نیستم.

اما پسره کاکا سیاه وقتی دید که چه خبره با لحن خنده  متعجبانه ای گفت.

_پسر اینجا چه خبره؟

نکنه تو شیطانی؟

_گمون نکنم.

_چرا من هرچی مشت میزنم تو هیچیت نمیشه.این مشتو به برادرم زدم تا یه هفته صورتشو بسته بودند.

#تو همین هین مشتم رو تا جایی که توان داشتم پر کردم که بزنم تو صورتش که یکباره دونفر با اصلحه مارو محاصره کردن.

خنده دار بود.هرچی اتفاق عجیب دقیقا وقتی که اصلا حالت خوش نیست اتفاق می افته.

دزد ها اصلحه هاشونو  رو به طرف ما گرفتن و داد میزدن که هرچی دارین بریزین بیرون.

بقیه هم ازترس خیس کرده بودن.

رو کردم به طرفشون و گفتم احمقا همش همین بودین از اون موقع تا الان پشت منو گرفتین دنبال دعوا بودن؟

دختره جواب داد یعنی نمیفهمی که اصلحه گذاشتن رو سرت؟

جوابی ندادم و فقط یک نگاه تحقر امیز کردم و خندیدم.

دزد ها مارو بیشتر تحت فشار قرار می دادند.

اما اونها هم هیچی همراهشون نبود.

یه گردن بند دور گردن یکی از دخترا بود که دزد ها تلاش کردن اونو بگیرن ولی دختره مقاومت میکرد و مدام داد میزد خواهش میکنم،این تنها یادگار از خونوادمه.

یک لحظه حسی بهم دست داد.باوجودی که ازشون خوشم نمیومد ولی بحث خونواده برام احمیت زیادی داشت و از طرفی از حرف زور متنفر بودم.

تو همین هین بود که دیگه از کوره در رفتم و با شدت عصبانیت حرکت کردم به طرف اونا.

مشتم رو تانهایت توانم کشیدم تو سر یکی از اونها.

وقتی مشتم به سر اون برخورد کرد بلافاصله تخت زمین شد و همزمان اون یکی یه گلوله من رو زد.

گلوله به شکمم اصابت کرد و فورا ازحال رفتم و افتادم روی زمین و با دیدن این صحنه کسی که بهم شلیک کرد پا به فرار گذاشت و اولی بیهوش رو زمین افتاده بود.

بقیه هم از ترس نمیدونستن چیکار کنن.

هیکله اومد طرفم و منو بلند کرد.

دختری که گردنبندشو پس گرفته بود میگفت زودتر ببریمیش بیمارستان.

اما بقیه تو این فک بودند که با چه وصیله ای باید میرفتیم.پسری که قلدری میکرد گفت نه وصیله داریم نه پول که با تاکسی ببریمیش.بقیه هم مدام داد میزدن تامی یه کاری کن.تامی همون هیکله بود که یه مشت سنگین کوبید تو صورتم.

دست زیر بغلم کردن و منو میکشیدن که به طرف جاده ببرن تا یه تاکسی بگیرن.

کنار ما یه تاکسی وایساد،ولی وقتی حالو روز منو دید ول کرد و رفت.

همین طور مدام جروبحث میکردن که دیگه چشمام داشتند سیاهی میرفتند و یک باره من افتادم رو زمین و از هوش رفتم.

وقتی بیدار شدم تو یه رختخواب بودم.

خدای من همش خواب بود؟؟؟