بخش دوم

امروز هم مثل بقیه روز ها داشتم زیر سنگ بزرگ واسه خودم گیتار میزدم و میخوندم که ناگاه برخلاف انتظارم بالای سرم یکی با صدای بلند داد زد:

قشنگ میخونی!!!شک بسیار بدی خوردم و خیلی جا خوردم.حتی از اون بدتر این بود که اون کسی نبود جز مهسا...

همینجور ماتم زده شده بودم و داشتم حضمش میکردم که خیلی سریع ادامه داد:یه بار این جوری ترسوندیم منم تلافیش کردم.

حالت خشمگینی گرفتم و با عصبانیت داد زدم تو اینجا چیکار میکنی؟

مهسا-اومدم پیدات کنم،میدونی مادرت یه بار از دوریت سکته زده.میدونی همه فکر میکنن که احالی ده تنگه تورو کشتن و یه جایی خاکت کردن؟

من-مادرم؟؟؟؟؟؟؟الان چطوره؟

-خوبه!!!ولی هنوز خیلی نگرانته.

-پس تو چه جور فهمیدی من اینجام؟اگه واقعا فکر کرده باشن که منو کشتن پس حتما باید تا الان بین اونها جنگی در گرفته باشه!!

-نه!....یکی از بزرگای اونها بعد از کتک کاری تو اومده بود ده و عذخواهی کرد و ما مطمئن شدیم که تو مشکلی نداری.راستش از برادرت شنیده بودم که وقتی گیتارتو برمیداری میزنی بیرون و دنبال یه جای ازاد میگردی.واسه همین فکر کردم که اومده باشی تو جنگل.از طرفی اون جنگل بان بهمون خبر داد که تو اینجایی.

-نمی خواستم اینتوری بشه.حالا تو چرا اومدی؟چطور این همه راهو اومدی؟؟؟برادرم! !!برادرم میدونه اومدی؟

-راستش یه قضیه هست که تو نمیدونی.همون روز بعد از این که تو اومدی و اون حرفهارو زدی من رفتم و همه چیو به مادرم گفتم.راستش من فکر میکردم که تو و نرگس همدیگرو دوست دارین.اما نرگس گفت اون مثه برادرمه.حتی بعد از این که بهش قضیه ازدواجو گفتیم خیلی مخالف بود.منم دیگه همه چیزو خراب کردم و اومدم اینجا.

-خب تو چطور تونستی برادرم رو ناراحت کنی؟

باعصبانیت شدید بلند شدم و دست مهسارو گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم.مهسا هم بدون چونو چرا دنبالم راه افتاد.یک لحظه وقتی فهمیدم که دستشو گرفتم خودمو به اون راه زدم و قدم هامو سریع تر کردم و ازش فاصله گرفتم.باعجله راه میرفتم.مهسا وقتی دید که بهم نمیرسه صدا زد ارومتر برو یه ذره راه که نیست.یک روز کامل تو راهیم توراهیم.منم از عصبانیت چیزی حالیم نمی شد ولی یک کم اروم تر حرکت کردم.شب شده بود و هنوز به راه رفتن ادامه میدادیم.مهسا با ناراحتی خواهش کرد که کمی استراحت کنیم.وقتی حالشو دیدم خیلی دلم سوخت و ساعتی رو تو همون جنگ نشستیم و درمورد اوضاع اونجا بحث میکردیم.ساعتی گذشت و دوباره بلند شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم.صبح روزبعد به روستا رسیدیم و وقتی وارد روستا شدیم صداهایی به گوشمون میخورد.انگار خبرای بوده.صدای جشن تو سرتا سر ده میپیچید.

منم توجهی نمی کردم،به سمت خونمون حرکت کردم  که برم پیش برادرم و مادرم. که متوجه شدم هرچی نزدیک تر میرم صدا ها بیشتر میشن که متوجه شدم صداها کاملا از خونه خودمونه و کلی ادم دورو بر خونمون جمع شده.وقتی رسیدم خونه دیدم که همه دارن اماده جشنی میشن.خدای من اینجا چه خبره؟.عروسیه؟اره عروسیه برادرمه!!!یه حس خیلی خوبی بهم دست داد و خیلی خوشحال شدم که برادرم بالاخره داشت ازدواج میکرد.اما عروس کیه؟کمی جلوتر رفتم و از سر شلوغی هنوز هیچ کس متوجه من نشده بود.وای خدا،عروس که مینا هست.اینجا چخبره.درهمین از پشت یکی دستمو  مهکم گرفتو منو  برد تو اتاق وصیله ها.مادر مهسابود.با شرمندگی گفتم سلام خاله.

خاله-خیلی خوشحالم که حالت خوبه.میدونم خیلی سر در گمی!!ولی ما هم سردرگم مسئله تو هستیم!!!پس بشین میخوام کل قضیه رو واست تعریف کنم

-بگو خاله قضیه چیه؟

-روزی که تورفتی مهسا عروسیش بود،یک باره عروسی رو بهم زد.بردمش تو اتاق ازش پرسیدم چرا عروسیو بهم زد.همه چیزو واسم تعریف کرد.از اول ماجرا.اون تورو دوست داشت.نتونستم جلوشو بگیرم.وقتی رفتم پیش نرگس،بهم گفت اصلا هیچی بین منو کوروش نیست.حالا فقط مونده بود برادرت.رفتم پیش برادرت از طرف دخترم عذر خواهی کردم.محمود هم گفت خاله اصلا مهم نیست.من به خاطر حرف پدرم قبول کردم.زیاد واسم مهم نیست.بعد از فهمیدن ماجرا برگشتم خونه که قضیه گم شدن تو رسید.دخترم خیلی گریه کرد و میگفت که همش تقصیر خودش بوده.بعد هم که اومد پیش من و بهم گفت ممکنه که تو رفته باشی جنگل.بعد یه جنگل بان وسط جنگل از رادیو خبر تورو دریافت کرد و خبر داد که اینجاست.خونوادت بعد ازاین که فهمیدن تو  اونجایی و حالت خوبه  بهتر شدن.همین شد که یه نفر رو فرستادند تا بهت خبر بده که عروسی برادرته تا شاید سر عقل بیای و برگردی.اما از طرف دیگه دخترم بی خبر از خونه بیرون زد و اومد دنبال تو.حالا دخترم کجاست؟

-اون تا الان باید برگشته باشه خونه.پس قضیه این عروسی چیه؟

-خب بعد از خبر پیدا شدن تو خب دیگه برادرت مستقیم از مینا خاستگاری کرد.

-یعنی الان برادرم صرفا واسه اینکه من برگردم این عروسی رو راه انداخته؟

-نه عزیرم.برادرت خودش از مینا خاستگری کرده که یعنی اون قصدش واقعا خواستن میناست.

دیگه چیزی نگفتم و با حس ارامش به عروسیه برادرم رفتم.وقتی به برادرم رسیدم یه سلام بلندی کردم که یه باره برادرم بلند شد و دوید طرفم.مهکم همدیگرو تو بغل گرفتیم.انگار تو دلم عروسی به پا شده بود.تمام اقوام اومدن به دیدنم.عموم وپدرم حسابی سرزنشم کردن که چرا رفتم.منم واقعا شرمسار شده بودم.نمی تونستم چیزی بگم.بعد از مدت ها خودمو راضی کردم که به مهسا درخواست ازدواج بدم و یه روز که داشتم گیتار میزدم مهسا اومد و نشست به گوش کردن.بعد از تمام شدن گیتار رو به مهسا کردم و با کلی دری وری بالاخره مهسا با صدای خنده امیزی گفت چرا داری میپیچونیش قبول میکنم.

خب کاملا خالی شدم و قضیه رو با مادر مهسا در میون گذاشتیم.پدر مهسا قضیه منو مهسارو نمی دونست.وقتی فهمید که مهسا و من میخوایم باهم ازدواج کنیم فورا مخالف شد،خب حق هم داشت.می گفت که پسر سر به هواییه و دخترمو بدبخت میکنه.مهسا هم پرید وسط و گفت پدر ،کوروش به خاطر من زد بیرون.وگرنه خودت هم میدونی که اون شخصیت بالایی داره.

پدر مهسا هم قبول نمیکرد و منم که هیچی نمیگفتم.بالاخره مادر مهسا پدر رو راضی کرد و پدر مهساهم قبول کرد،ولی یه شرط گذاشت.

گفت که یه سال به صورت نامزدی باشیم.ماهم قبول کردیم.

مدت ها گذشتو من هرروز بیشتر از دیروز زندگی میکردم.مهسا هم که خیلی خوشحال بود.زندگی واقعا به میل ما میچرخید.بعد از اون من هرروز با  یه موتور کویر که مخصوص کوه بود به زیر همون سنگ میرفتم و مدت ها واسه خودم گیتار میزدم و گاهی وقت ها هم با دوستام جمع میشدیم و میرفتیم و گاهی هم مهسا باهام میومد.جنگل بان هم همیشه میومد پیشمون.

خلاصه تعطیلات خیلی خوش گذشت.این فصل هم گذشتو ما برگشتیم شهر هامون.از اون به بعد منو مهسا کمتر همدیگر رو میدیدیم.

ما خیلی از هم دور بودیم.حالا میفهمم که پدر مهسا چی میخواست.اون میخواست ببینه من بعد از این که خونه هامون از هم جدا شد با وضعیت می سازم یانه!

ولی این کارش رو اصلا حساب نکرده گرفتم و اصلا بهش توجهی نمیکردم.چون نه قرار بود که پیش اونها زندگی کنیم و نه پیش خانواده خودم.محل کار من به دور از هردو خانواده بود و خونه من هم همون جا بود.به هر حال چند مدتی یه بار به اونا سر میزدم و حتی چند ماهی یک بار با مهسا سوار موتور میشدیم و میرفیم روستا زیر همون سنگ.

بالاخره من تو کارم خیلی موفق شده بودم و موفقیت های بزرگی بدست اورده بودم.شرکت بزرگ ما که توسط برادرم اداره میشد خیلی موقعیت بالایی پیدا کرده بود و باعث شده بود که کار من بیشتر از همیشه بشه.مهسا هم بالاخره به آرزوش رسیده بود و یک دبیر انگلیسی شده بود.خیلی خوشحال بود،منم واسش خوشحال بودم.

یک سال گذشت،و بعد از یکسال مهسا بهم گفت حالا این مدت گذشته.باید قضیه رو با همه در میون بزاریم.منم رفتمو همه چیزو اماده کردم.حالا دیگه همه چی امادست و همه جا ارومه.خب من باورم نمیشه که دارم ازدواج میکنم.خیلی واسم عجیبه ولی خوشحالم.روز خوندن خطبه عقد رسیده بود و اروم اروم به سمت صندلی ها رفتیم.مهسا کاملا از خوشحالی داشت پرواز میکرد.وقتی نگاش میکردم به کل خاطرات برمیگشتم.رو صندلی نشستم که سرم گیج رفتو زمین خورم و فورا از هوش رفتم،یه ساعت بعد که به هوش اومدم دیدم بیمارستانم.خیلی ناراحت کننده بود.باز هم همه چیز خراب شد.عروسیم به هم خورد.هرچه سعی کردم که برم گردونن سر صفره عقد قبول نکردند.روز بعد حالم خوب شده بود.رفتم و درخواست ادامه مراسمه عقد رو  کردم که با کمال تاسف گفتن دیگه همه چیز رفته واسه ماه بعد.با عصبانیت صدا زدم و گفتم چرا؟چه ربطی داره؟گفتن پدر مهسا دو روز دیگه پرواز داره.گفتم خب فردا عقد و انجام میدیم.گفتن فردا حاج اقا نمیتونن بیان.با صدای بلند فریاد کشیدم حاج اقا بره به درک!!!

خودمو کنترل کردم و به ارومی گفتم باشه.بیخیال.مهسا هم خیلی ناراحت بود ولی بیشتر به خاطر حال من ناراحت بود.مهسا مدام بهم میگفت اشکال نداره ماه بعدی میتونیم اماده تر بشیم.

منم حرفی نزدم.روز ها گذشت.و کم کم حالم عجیب تر میشد و حال اون روز های قدیمی رو دیگه نداشتم.انگارتغیر کرده بودم.از طرفی مهسا از این حال من ناراحت شده بود.وسط های ماه بود که گوشیم وسط یه جلسه کاری زنگ خورد.هرچی قطع میکردم دوباره زنگ میزد.بلند شدم و زدم بیرون و فورا جواب دادم.

دکتر- سلام.عذر میخوام مهندس یه خبر خیلی مهم واستون دارم.خیلی متاسفم.خبر خیلی بدیه.با عصبانیت گفتم بگو دکتر.بالاخره دکتر گفت:

خیلی متاسفم که اینو میگم..یه غده خیلی خطرناک تو سرتون تشکیل شده!!!این اتفاق از یک سال پیش ال الان بوده..هرچه زود تر باید عمل کنید.عمل کردنش هم دو تا احتمال داره.یا میمیرید یا کاملا خوب میشید.مهم تر از اون هم اینه که تو ایران هم کسی  نمیتونه  این عمل رو انجام بده.

با شندیدن این حرف دنیا رو سرم خراب شد.هر بار من تا دم مرگ میرفتم و زنده بر میگشتم.اما اینبار از گفتن کلمه شانس گذشته بود.خیلی داغون شدم.از زندگی بیرون زده بودم.هیچ لذتی تودنیا واسم نمونده بود.ازطرفی هم واسه مهسا ناراحت بودم که چی میشه.

نخواستم مهسا چیزی بفهمه.خانوادم باخبر شده بودند.از طرفی خانوادم از خودم داغونتر شده بودن.برادرم خیلی گریه میکرد.از کنارم تکون نمی خورد.از خانوادم خواستم که مهسا فعلا چیزی نفهمه.خیلی نگرانش بودم. با یه پزشک  ماهر خارجی قرار گذاشتم.هرچند نه از مردن میترسیدم  و نه هم امیدی به زنده موندن داشتم.مهسا هم خیلی شک کرده بود که چراهمه دورمن هستن. عروسیو به تا خیر گذاشتیم و به بهانه کارم وصایل سفر رو بستم.برادرم هم که اصلا نمیذاشت تنها برم که تصمیم گرفت باهام بیاد.هرچه سعی کردم منصرفش کنم نشد.مهسا ازطرفی ناراحت بود که چه به سرم اومده که عروسیو به خاطر کارم دیر تر انداختم.همین شد که مهسا هم بساطشو جمع کردو گفت منم میام.منم باکلی خواهش و تمنا منصرفش کردم و بهش قول دادم که یه چیزی برگشتنی واسش بیارم.

خب کاملا مطمئن نبودم که بتونم به قولم وفا کنم.هرلحظه ممکن بود که غده کار دستم بده  و قبل از تلاشی پام برسه اون دنیا.خیلی سخته گفتنش.ادم بدونه که داره میمیره،بدونه که هرلحظه ممکنه که بمیره.دیگه از پا میافته.

مهسا چند ساعتی یه بار زنگ میزد که حالت چطوره.میگفت که همش دلم شور میزنه و نکنه اتفاقی بیافته و اینکه مواظب خودت باش.منم یه دل گرمی الکی بهش میدادم تا راضی بشه.بالاخره روز عمل رسید.یک ساعت قبل از عمل:

-مهسا:عزیزم خوبی؟

من-عزیزم خوبم وسط یه جلسه مهمم بعدا بهت زنگ میزنم.

-یه خواب خیلی بدی دیدم.خواب دیدم که تو زیر یه عمل قلبی و دور ازجونت میمیری.منم ازخواب پریدم .یه صدقه دادم.ولی خواهش میکنم خیلی مواظب خودت باش.

اشک از چشام سرازیر شده بود.گفتم باشه عزیزم تو هم مواظب خودت باش.

...

چه قدر سخته.من دیگه امیدی به زنده موندن ندارم.برادرم همش دل گرمی میده.این داستانو من هرروز از زندگیم می نوشتم.ازین به بعداین داستانو نمیشه ادامه بدم.من به اتاق عمل میرم.خداحافظ به همه وبه زندگی.از خانوادم به خاطر تمام بدی هام معذرت میخوام و از مهسا معذرت میخوام که نتونستم خوشبختش کنم.از تمام لحظات خوبی که داشتم در کنار همه خیلی تشکر میکنم.

خدایا منو به خاطر همه چیز ببخش......

.

.

.

.

.

.

.من برادر رضا هستم.این داستانو برادرم به دست من داده.برادرم خوب میشه وخودش میاد و ادامه اونو مینویسه.منم از کل ماجرا واقعا جا خوردم.ولی نمیخوام که حتی یک لحظه هم فکر کنم که برادرم میمیره.نمیخوام تو خاطرات برادرم دستکاری کنم ولی باید بهش یاد اوری بشه که هیچ وقت ازش نا امید نشدم.

بعداز دوماه...

همه جا سوت وکور.مهسا همش تو گریه هست.

مهسا-چرا کسی چیزی به من نگفته بود.چرا؟

...

من محمود هستم.

برادرم اینجاست.خوبه.ولی هنوز تازه از عمل دراومده و کاملا هنوز خوب نیست و از من خواسته که به جاش این اتفاق هارو بنویسم.

عمل برادرمو نجات داد.خدا نخواست روی مارو و دعا هامونو  زمین بندازه.قربون خدا که خیلی مهربونه.

این داستان برادرمه.و من دیگه بیشتر ازاین نمینویسم.برادرم داره میگه متورم و گیتارم کجاست،مدام میگه میخوام بعداز این که حالم بهتر شد با مهسا برم روستا.مهسا هم داره از خوشحالی گریه میکنه...

خدا خودش همیشه داناست...

...



 لطفا نظر فراموش نشه!!!



سلام:شما هم میتوایید مطلب یا داستان و یا رمان و یا هر چیز دیگه ای که دارید را با ما در میان بگذارید تا با مشخصات دلخواه شما  از جمله نام و یا لقب ،وب سایت ،سایت،وبلاگ،و غیره،به عنوان یک مطلب افزوده شود.مطالب ،هیچ گونه قصد سواستفاده ای نخواهند داشت.جهت اطلاع تمامی عزیزان،هر گونه کپی برداری از مطالبی که این تذکر را دارند پیگرد دارد.از شما خواهش مندیم قبل از کپی برداری اطلاع داده شود تا در این خصوص همکاری شود.از توجه شما بسیار سپاس گذاریم.TmDFive



منبع:TmDFive