رمان عشق و سرنوشت



عشق و سرنوشت


زندگی همیشه طبق خواسته های ما پیش نخواهد رفت.اکثر ما به کلمه ای به نام سرنوشت اعتقاد داریم,اما من به اون میگویم تقدیری ناخواسته.همیشه تعریف هایی در مورد ناممکن ها یا به عبارت دیگر جادو وجود داشته .اما  تا کنون کسی به طور یقین به وجود ان باور نداشته و من هم تا  به امروز هیچ اعتقادی نسبت به ممکن شدن ناممکن ها نداشتم.

خب,همه ما میدانیم که زندگی هر کس به دست خودش رقم خواهد خورد,اما در این میان چیزهای مثل عشق وجود دارد که تعریفی به جز سرنوشت برای انها نیست.شاید زندگی مسیری یکطرفه را برایمان رقم بزند اما هیچگاه عشق واقعی را نمیتوان تغیر داد.

داستان زندگی من این است که به شکلی سرنوشتم تعریفی نادرست و خلاف خواسته ام دارد و به شکلی هم میتوانم ان را تغیر بدهم و سرنوشت من ,گذشته ای بسیار غم انگیز دارد که همه چیز از پدرم شروع شد که برای اولین بار به طرز شگفت انگیزی با سرنوشت خود جنگید و در همان زمان دچار نفرینی عجیب شد و این نفرین مسئله بزرگی برای زندگی من شده است.

داستان از زمان پدرم شروع شد که:

در شهر بزرگ  و بسیار زیبای "سیرین" زمانی که  پادشاهی مردم دوست زندگی میکرد و اشراف های بزرگی وجود داشت که همواره قدرت طلبی میکردند و در آن میان خانواده ای بسیار بزرگ و اشراف زندگی میکردند که در سطح شهر بزرگترین خاندان را بعد از خاندان  داریو داشتند.

در این خانواده  های بزرگ قوانین و رسوم خاصی وجود داشت و این دو خاندان بزرگ داریو و سارس از جمله قدرت مند ترین اشراف های آن زمان بودند که اختلاف زیادی با هم داشتند.

در  خانواده  بزرگ سارس جوانی بسیار مغرور بود که همه خانواده از دست او در عذاب بودند و همچنین در سطح شهر شخصی بسیار نامدار بود. نام او آروکو,آخرین فرزند ویسارس بود.در تمام شهر همه از دست او بشدت در عذاب بودند.

هیچ کس از دست او ارامش نداشت.زیرا مردی بسیار سمج و عصبانی بود و با همه سر جنگ داشت.اما با این همه در همه اشراف های بزرگ مردی با قلبی رعوف و عدالت خواه بود.

اما در میان این همه ,او عاشق یک دختر از خانواده بزرگ و رقیبشان داریو که  هنوز مدت زیادی  از اخرین جنگ در میان این دو خاندان نگذشته بود ,شده بود,ولی هیچ کس به جز او و ان دختر بسیار زیبا که نامش الیا ,دختر وزیر باهوش, از این موضوع خبر نداشت.

یک روز تمام خانواده دور هم جلسه ای راه انداختند که به موضوع اختلافاتشان با آروکو بالاخره خاتمه دهند.

در نهایت با  او  به حرف نشستند و از او خاستند که راهی بیاورد که دست از این کارهایش بکشد که ابروی خاندانشان حفظ شود.

آرو هم  موقیتی برای خود پیدا کرد و فورا  پاپیش گذاشت و بدون هیچ ترسی حرفش را پیش کشید  و ادعا کرد که با ان وصلت رابطه دو خاندان بهتر خواهد شد.اما وقتی همه خاندان موضوع را شنیدند بشدت شکه شدند.

تمام اعضای بزرگ خاندان به مخالفت برخاستند و با عصبانیت او را سرزنش کردند و او را مردی فاسد و خیانت کار خطاب کردند.

آرو که وضعیت را دید عصبانیت تمام وجودش را گرفت و تمام چیزهایی را که به دستش میرسید را به معنای قدرت طلبی شکست و مدام صدا میزد که من هرچه بخواهم همان خواهد شد و به شما هیچ ربطی ندارد و بعد با عصبانیت بیرون زد و به سمت خانه معشوقه اش الیا روانه شد و به محض دیدن او,به او گفت که تصمیم دارد شهر را برای همیشه ترک کند و میخواهد که او هم با  او شهر را ترک کند.

اما او در دلش غصه اشوب گرفت.

با گریه میگفت چرا مگر چه شده.

آرو هم فقط میگفت که نمیخواهد که در این شهر بماند.

و آن که خانواده هایشان هیچ وقت باهم سر صلح نخواهند بست.

بعد از کلی نگرانی و دلهره بالاخره آروکو جوان  مغرور به همراه دختری که به خاطرش حاضر شد دست از تمام ثروت و اعتباری که داشت بکشد و دختری که به خاطر معشوقه اش حاظر شد دست از خاندان اشراف و بزرگی که داشت بکشد و راهی سفر شهری بسیار دور شوند. مدت بسیار زیادی گذشت و انها بالاخره به شهر اسرار امیزی  که یکی از زیبا ترین شهر های ان زمان بود رسیدند.

مدتی گذشت و آروکو بالاخره زندگی خود را  در انجا ساکن نمود و  در یک معدن طلا برای یک تاجر ثروتمند  مشغول به کار شد. مدت ها گذشت و سختی کار  او را بشدت شکسته  بود و مریضی تمام وجودش را گرفته بود‌.

یک روز سخت که در معدن مشغول به کار بودند به صورت اتفاقی آرو  یک صفحه فلزی براق دید و با تلاش فراوان ان را بیرون کشید.

در ان صفحه فلزی که شبیح به یک اینه بود آرو چهره خود را به شکل یک جسم مرده دید وبا دیدن این صحنه بشدت ترسید و فورا انرا بر زمین انداخت و سعی کرد آن را نابود کند.در حالی که به ان خیره شده بود بقیه هم به طرف او حرکت کردند که ببینند چه اتفاقی افتاده بود‌.

در همان لحظه بود که ناگاه اروکو چشمانش  رو به سیاهی رفت و نقش  بر زمین شد. هنگامی که چشمانش را  گشود خود را در یک درمانگاه  پیدا کرد.

وقتی کاملا به هوش امد فورا  برخاست و به طرف خانه باز گشت تا از حال همسرش جویا شود.

وقتی به خانه رسید و کاملا مطمعن شد که همسرش در سلامت کامل است فورا ان را بغل کرد و قضیه را برایش تعریف کرد.

الیا به محض شنیدن موضوع ,با برگشتن آرو به آن معدن مخالفت کرد و آرو هم پذیرفت و قول داد که به کار دیگری مشغول شود‌.

مدتها گذشت و انها صاحب پسری به  نام  «رایان» شدند که برخلاف اسمش کمی به نظر میرسید کند ضهن بود.

اما انها از داشتن ان پسر بسیار خوشحال بودند و به کند ذهنی او اهمیتی نمیدادند‌.

روزها شیرین میگذشت تا اینکه یک رو همه چیز تغیر کرد.

دیگر هیچ خنده ای در ان خانواده بر لب ننشست‌.

آروکو" ان مرد مغرور که حاضر شد به خاطر عشقش دست از همه چیز بکشد  و سرنوشت خود را آن گونه که خواست رقم بزند ناگاه یک روز در سکوت سرد و غم انگیز صبحگاهی آن همسر دلبندش و فرزند کوچکش را رها کرد و به  دنیای ابدی پیوست.در یک خواب سرد و زمستانی ,اما زمستانی که هیچ بهاری بعد از ان نبود تا طلوعی دوباره به خانواده آروکو بدهد.

در این میان الیا تنها و بی سرپناه  مانده بود که بدون او چه  میکرد

دیگر بعد از اروچه کسی قرار بود که ان خوانواده بیچاره را نگه داری میکرد.

روزها سپری میشد و الیا آواره  شده  بود و تمام دارایی اش را از دست داد.

همسرش که تنها دارایی اش بود و خانه ای که مجبور شد برای دخل زندگی خود و  پسرش انرا با قیمتی اندک بفروشد.

مدتی بعد چشمان غریبه به او سو برد و دیگر راهی برایش باقی نمانده بود.

او باید باز میگشت‌.

اما با چه رویی؟

اگر برمیگشت او را زنده نمی گذاشتند و حتی اگر او را زنده میگذاشتند از اوارگی خود زنده نمیماند‌.

انها باعث شده بودند که جنگی دوباره بین خانواده های انها رخ دهد.

زیرا خانواده الیا معتقد بودند که دختر وزیر را آرو دزدیده بود و خاندان سارس هم بهانه ای برای خود آورد که  الیا دختری فریبکار بود که پسرشان را افسون کرده بود.

به هر حال هیچ کس  او و فرزندش را دیگر در ان خانواده نمیپذیرفت‌.

ولی هیچ چاره ای برایش باقی نمانده بود‌.

تا این که بعد از هفت شبانه روز الیا با خون دل خود را به شهر رسانید.

اما تا رسید تنها نفس های اخری برایش باقی مانده بود‌.

او میدانست که مدت زیادی دوام نخواهد اورد.

برای همین مستقیم به طرف خانه پدرش رفت اما به محض دیدن او,در را بروی او بستند و هیچ کس به او محلی نمیزاشت.حتی او را دیگر نمیشناختند.

به جز عموی او که  مردی بسیار فریبکار و فاسد بود.

اما الیا از نقشه ان پیرمرد خبیث خبر داشت و  به همین سبب فورا از انجا دور شد و با تمام توان خود را از انجا رهانید.

دیگر دم دمای اخرش بود و آن پسر بیچاره که شش سال بیشتر سن نداشت در ان کوچه های  ناآرام دوامی نمی اورد.

چشمان الیا روبه سیاهی بود‌.

اشک تمام گونه هایش را خیس کرده بود‌.

ای کاش هیچ وقت با آروکو همراهی نمیشدم.

ای کاش هیچ وقت عاشق او نمیشدم.

مگر چه چیزی کم داشتم.

برای چه چیزی زندگی ام را تباه کردم که اکنون  فرزندم باید در اوج غربت بمیرد.

الیا کم کم داشت به ان خواب شیرینی که همسرش طعم تلخ ان را چشیده بود میرفت‌ که در میان شلوغی یک زوج پیر از راه رسیدند و فورا ان دو را به زحمت فراوان  به خانه خود بردند.

اما الیا راهی برای بازگشت نداشت و او هم به همسری که زندگی اش را تباه کرده بود اما عشق او همچنان در قلب او بود,پیوست.

الیا انقدری زنده نماد تا نام ان فرزند زیبا را به ان زوج پیر که حاظر شدند او را به فرزندی قبول کنند بگوید.به همین سبب ان زوج پیر بعد از کمی تحقیق در مورد خانواده او اسم او را بر روی اسم پدرش یعنی اروکو گذاشتند.

اکنون اروکوی کوچک شروعی دوباره را  با خانواده پیر و خوش اخلاقی که زندگی اش را مدیون انها بود تجربه میکرد.

در سن 12 سالگی اروکو به دلیل علاقه اش به علم پا به  عرصه علمی گذاشت که در ان زمان فقط اشراف های قدرتمند میتوانستند به انجا بروند اما اروکو در خانواده ای زندگی میکرد که ان عرصه را راه اندازی کرده بود.روزهای  اول به سختی میگذشت و ارو حتی  نمیفهمید که کجا بود‌.

هیچ کس به او محل نمیزاشت.

همه اورا به خاطر یک پدر و مادر پیر تمسخر میکردند‌.

حتی او را یک شخص بی مغز صدا میکردند.

کند ذهن بودن او حقیقت داشت.

او یک فرد کند ذهن بود‌.

اما روزگار هیچ وقت آنطور که بود نمیگذشت.

روز ها سپری میشد و آرو بزرگ تر میشد و او برعکس پدرش یک فرد کاملا غرق در سکوت و حتی یک فرد سرد در عاطفه بود.

زیرا او هیچ وقت مهر واقی پدر و مادرش را تجربه نکرد.

اکنون ارو تقریبا 15 سال سن داشت و باید به مرحله بالاتری صعود میگرفت.

اما هیچ مکان دیگری نه به خاطر وضعیتش,بلکه به خاطر سطح پایین او در شهر او را نمیپذیرفتند.

با وجود تمام کند ذهن بودنش او یک فرد کاملا استسنایی بود.پدر خوانده پیرش با توجه به اعتبار بزرگی که داشت به هر سختی توانست او را وارد یک عرصه بسیار سطح پایین کند.

هنگامی که آروکو پا به اولین کلاس درس خود گذاشت تمام حاظرین اورا به لقب احمق کله پوک صدا میکردند.

با شنیدن این حرف تمام وجود ارو به لرزه در امد.

غرور تمام وجودش را گرفت.

ارو درگیر وضعیت ناخوشایندی بود که با صدای بلند استاد توجه او را به خود جلب کرد.

_معلوم است کجا هستی؟اصلا تو چطور وارد اینجا شدی؟

اظطراب تمام وجودش را فرا گرفته بود و تنها چیزی که توانست بگوید این بود که دیگران او را تمسخر میکنند.

معلم هم با لحن تمسخر امیزی رو به او گفت:حق دارند.

دران هنگام دختری از اخر کلاس برخاست و در کنار ارو نشست و رو به معلم کرد و گفت من به او کمک خواهم کرد.

در ان هنگام همه به ان دو خندیدند و  معلم نیز جلو امد و چندی سکوت کرد و دوباره لب گشود:

_خیلی خب جمله ای بگویید که ارزش شنیدن داشته باشد وگرنه هر دو میتوانید بدون هیچ حرفی اینجا را ترک کنید.

دخترک سرش را پایین انداخت , ناگاه  آرو بالاخره با چهره ای پریشان لب گشود و سخن گفت:

_همه میتوانند و زمان چاره ان است,هیچ کس کامل نیست و همه لایق زمان هستند.

هیچ کس مفهوم ان را نفهمید اما این جمله وجود ان معلم را به لرزه در اورد.

مدت ها گذشت و  ارو با تلاش بی پایان خود را با دنیای اطراف سازگار کرد و یاد گرفت تا در شرایط خاص خود را حفظ کند.

پنج سال بعد اروکو در زمینه دانش پیشرفت چشم گیری را پیدا کرد.او به دانش هایی دست یافت که تا کنون در ان زمان بشر به ان نرسیده بود.

از اینکه اوبه شخصی دانا تبدیل شده بود هیچ شکی وجود نداشت اما دانشی که او دنبال میکرد را هیچ کس نه میفهمید و نه میدانست.زیرا فرضیه او کاملا یک فرضیه دور از تخیل بود.در ان زمان کسی معنای دانش ریاضیات را درک نمیکرد,اما او رابطه هایی در وزن فیزیک و ریاضیات کشف کرده بود که تمام معلول و علت ها را بیان میکرد.

در این میان این دانش,هیچ کمکی به زندگی او نمیکرد و همچنین او تمام اوقاتش را مشغول با کار کردن بود تا خرج خود و خوانواده اش را تحمیل شود.اکنون او به سن جوانی رسیده بود و خانواده پیرش به دمدمه های اخر عمرشان نزدیک بودند.

اما آروکو نمیتوانست به تنهایی خرج خود و خانواده اش را در کنار هدفش تحمیل شود.

خبر آروکو به قصر پادشاهی دخل پیدا کرد و در ان زمان شاهزاده جوان تازه به سلتنت خود رسیده بود و شاهزاده جوان هنگام شنیدن موضوع,به دنبال او فرستاد تا با او دیداری نزدیک پیدا کند.

ابتدا ارو در برابر خاسته شاهزاده جوابی رد داد اما بعد از شنیدن خبرهایی از اطرافیانش در  رابطه با سخت گیر بودن شاهزاده جوان پیشنهاد وی را پذیرفت.بعد از به خدمت رسیدن شاهزاده ,شاهزاده جوان از ارو درخواست کرد تا در همکاری او در قصر پادشاهی نظر خود را مطرح کند.

آرو بعد از شنیدن موضوع مخالفت خود را پیش کشید و دلیل خود را نداشتن تجربه و علمی در باب سیاست قصر و همچنین مخالف بودن جهت زندگی او با موازات قصر مطرح کرد.اما شاهزاده به محض شنیدن بهانه او به مخالفت با دلایل نابه جای او بر خاست و اینبار موضوع خود را جور دیگری بیان کرد.

شاهزاده جوان بر تخت خود برخاست و کمی نزدیک تر شد و با صدایی ارام  از اینکه  آروکو با سن کم خود علمی بی نظیر دارد سخن گفت.همچنین درمورد اینکه چه نقشه هایی در سر داشت گفت که به او بسیار نیاز دارد.

ارو با کمی تامل پاسخ داد که مگر چه کمکی از دست او بر خواهد امد.شاهزاده ارام پاسخ داد که او تصمیم دارد یک دروازه بسیار مقاوم برای قلعه خود بسازد و این اولین هدف اوست تا با کمک او و چندین دانای دیگر به اهداف خود برسد.اروکو با شنیدن این که او قصدی جدی دارد و از اهداف خیر خاهانه او اگاه شد پذیرفت تا به او کمک کند که به اهدافش برسد.اما همچنین ادامه داد که او هیچ دانشی برای کمک به این موضوع ندارد.

شاهزاده با لحنی رضایت بخش پاسخ داد که نیازی به ترسیدن در این موضوع نیست و ادامه داد که همه میتوانند و راه چاره زمان است.و همچنین دانش با تلاش بدست خواهد امد و نیاز است که استعداد ان را هم داشته باشی.

اروکو به محض شنیدن این سخنان خنده اش گرفت و از همین رو شاهزاده کمی اخمگین شد و رو به اروکو کرد و گفت که ایا حرف خنده داری زده است!

اروکو فورا پاسخ داد خیر سرورم فقط به یاد زمانی دور افتادم که برای نجات خود از همین جمله استفاده کردم.

شاهزاده پوز خندی زد و دستور ازاد بودن اروکو را  برای اماده شدن او برای پیوستن او به قصر داد و اروکو از قصر خارج شد و فورا به خانه بازگشت.

هنگامی که ارو وارد قصر پادشهای شد ابتدا با وزیر پیر اشنا شد که همان پدربزرگش بود و هیچ کدام از این موضوع با خبر نبودند.وزیر مردی بسیار باهوش بود و ابتدا به طور تمام و کمال از ارو تحقیق کرده بود اما تنها چیزی که فهمیده بود این بود که او به سرپرستی گرفته شده بود,برای همین این موضوع که او خانواده ای ندارد را هم به نفع خود و هم به ضد خود میدید.در نظر خود اینکه شاید اروکو جای او را بگیرد وزیر را بسیار مظطرب کرده بود و برای همین او میدانست که ارو کاملا تنهاست و هیچ قدرتی و پشتیبانی ندارد و از طرفیخانواده پیرش زمان زیادی نداشتند,بنابراین هیچ موضوعی نبود تا با ان ارو را تهدید کند.

اروکو پس از اشنا شدن با وزیر  به خدمت شاهزاده در امد و وفاداری خود را اعلام کرد بنابر این به جلسه حکیمان راه یافت و با فضای مشارکت اشنا شد.

مدتی گذشت و ارو به طرز استسنااییی با ساختار انجا اشنا شد و در مدتی کم طرحی عجیب برای ساخت دروازه اراعه کرد که هیچ کس راجب به ان نمیفهمید.

حکیمان به مخالفت با طرح او برخاستند و از شاهزاده برای عزل او در این زمینه درخاست کردند و شاهزاده که به شدت مجذوب ارو شده بود تصمیم گرفت که فرصتی به اروکو بدهد تا خود را ثابت کند و دانش خود را به واقعیت برساند و از همین رو دستور داد تا همه با او همکاری لازم را انجام دهند .تمام حکیمان با شنیدن این موضوع بشدت شکه شدند و از شاهزاده خاستند تا از دستور خود صرف نظر کنند و دلیل اعتماد کردن به یک تازه کار را از او خاستند و در پاسخ شاهزاده اعلام کرد که قبلا  ارو به او ثابت کرده است و همین کافیست.

تمام حاظرین از شنیدن این موضوع بشدت شکه شدند و حتی ارو هم از این سخن بسیار متعجب شده بود.گویی در این موضوع شکی برده بود.

حکیمان نزد وزیر رفتند و از او خاستند تا برای مشاوره با شاهزداه عملی انجام دهد تا او را از این تصمیم منصرف سازد و وزیر نیز که این موضوع را  فرصتی برای خود دید تا اشتباهی از اروکو سر بزند و قبل از اینکه در دل شاهزاده جای پیدا کند او را از قصر بیرون کند.اما اروکو در  این موضوع با وجود مظطرب بودن خود از طرح خود اطمینان کامل داشت و برای اطمینان کامل تر به محاسبه ریز های طرح پرداخت و در هین کشف معادله ای برای طرح  خود به  قدرت  واقعی ریاضیات و دنیای فیزک پی برد.

محاسبه ارو چندین روز بیشتر طول کشید و این موضوع حکیمان را به گمان انداخت که او هیچ اندیشه ای برای خود ندارد و به این موضوع رسیده که این موضوع در توان خود خارج است,برای همین نزد شاهزاده رفتند و موضوع را مطرح کردند و شاهزاده بلافاصله اروکوی جوان را فرا خواند.

شاهزاده  نسبت به وظیفه ای که به ارو محول شده بود از ارو اظهار نظز خاست تا درمورد کوتاهی خود در این زمینه از خود دفاع کند.اروکو جلو رفت و از شاهزاده خاست تا یک روز به او فرصت دهد تا طرح خود را کامل کند و شروع به سازش دروازه کند.

شاهزاده به محض شنیدن این موضوع رو به حکیمان کرد و گفت میدانستم که او بیکار ننشسته بود و چون شما هم رکنی از این قضیه هستید خواستم به این موضوع پی ببرید.

یکی از حکیمان برخاست و پرسید مگر تاکنون او چه کرده بوده!  اروکو در جواب پاسخ داد که برای ساخت دروازه به محاسباتی واقعیی نیاز بود و به دلیل نداشتن اطلاعات کافی در این زمینه مدتی برای کامل کردن طرح خود زمان زمان برده است.

حکیمان که به شدت خشمگین شده  بودند خود را کنار کشیدند و عدم هکاری خود را نسبت به یک طرح ناموفق اعلام کردند اما شاهزاده با شنیدن این موضوع بشدت خشمگین شدند و حکیمان را به دلیل سرپیچی از دستورات به عدم دریافت حقوق خود محکوم کرد و این موضوع بشدت در قصر اوج گرفت.

بعد از سی شبانه روز طبق طرح ارو یک دروازه با ضخامت بسیار کم و یک راه  بلند و تونل مانند در پشت دروازه ایجاد شد و در روز نهایی  برای بررسی دروازه و دلیل ضخامت کوچک دروازه از او جواب خاستند.

در هنگام بررسی در وازه  وزیر دستور  تشکیل یک گروه را داد تا برای شکستن دروازه اقدام کنند تا ضعف او در کارش را ثابت کند.اما درهنگام ضربه زدن به دروازه  متوجه ضعف در مقابل ان شدند.وزیر دستور یک گروه اسب سوار را داد تا دروازه را بشکنند اما دروازه حتی یک لغزش هم نداشت.شاهزاده با دیدن چنین صحنه ای متحیر شد و گروهی فیل سوار را فرا خواند تا از دروازه عبور کنند و وزیر با شنیدن این موضوع برخلاف تصور ,اندوهگین شد,زیرا این نشانه رضایت شاهزاده و نشانه موفق بودن اروکو برای ساخت دروازه بود که چنین دستوری داده بود.

اروکو کمی مظطرب شد.زیرا مدت زیادی برای ساخت ان دروازه تلاش کرده بود و نابود شدن طرحش را یک شکست به چشم میدید.

فیل سواران برای شکست دروازه اقدام کردند و در همان هین اروکو جلوی حرکت انها را گرفت و از انها خاست تا توقف کنند.

تمام حاظرین بسیار متعجب زده بودند و از طرفی عده ای خوشحال بودند و شروع  خندین کردند.

در همان هین ارو رو به فیل سواران کرد و از انها خاست تا پیاده شوند و فیل هارا به تنهایی برای شکستن دروازه بفرستند.با شنیدن این حرف دوباره حاظرین تعجب زده شده بودند و فیل سواران ناتوانی خود را در این موضوع اعلام کردند اما شاهزاده دستور داد تا کاری که گفته شده بود را انجام دهند.

فیل سواران چاره ای کردند و فیل هارا به به طرف دروازه حمله ور کردند و به محض برخورد فیل ها با دروازه,دروازه درهم شکست راه ورود از هم شکافت اما اتفاق عجیبی در ان هنگام رخ داد که همه را اینبار به طرز شگفت انگیزی متحیر کرد.

با شکستن دروازه در راه ورودی تونل تیغه های بسیار برنده ای پدیدار شد که فیل هار را به محض ورود از پای در اورد و این اتفاق باعث شد تا به طور باور نکردنیی شاهزاده را واردار به تشویق اروکو کند.

دیگر عاقبت بدی در انتظار حکیمان بود و وزیر اینبار از عاقبت خیش نیز اگاه بود.وزیر از سر همین قضیه مجبور شد عده ای را مخفیانه بفرستد تا شبانه به خانه اروکو بروند و خانواده او را گرفته و به مکان دوری زندانی کند تا تهدیدی برای اروکو به وجود اورد که از ادامه کار خود دست بکشد و از ان جا کنار بکشد.شبانهنگام درهنگامی که اروکو بیرون از خانه مشغول به مصالعه و تحقیق موضوعاتی بود سربازان وارد خانه شدند اما متوجه شدند که ان زوج پیر از قبل دار فانی را وداع گفته بودند و از سر همین موضوع وزیر بسیار افسرده شد و تصمیمی برایش نمانده بود.

اروکو بعد از فهمیدن فوت والدینش چندین روز در خانه مبحوث شد و هیچ کس را به خانه راه نداد تا اینکه یک روز سربازان پادشاه به زور وارد خانه شدند و در کمال ناباوری متوجه عدم حضور  اروکو شدند.

این موضوع در تما م شهر بشدت پیچیده بود که اروکوی جوان به طرز باور نکردنیی ناپدید شده بود,بدون انکه از خانه بیرون برود.

بعد از وارد شدن اروکو هیچ کس خروج او را از خانه ندیده بود و این موضوع شاهزاده را بشدت ناراحت کرده بود و باعث شد تا دستور دهد که تمام شهر را جستجو کنند تا او را پیدا کنند اما

هیچ  اثری از او پیدا نکردند.گویی از صحنه روزگار محو شده بود.

اما هیچ کس در ان زمان از اینکه چه بلایی به سر من امده بود خبر نداشت و ان روز بود,که نا ممکن برای من به ممکن تبدیل شد.

ان زمان بود که بعد از فوت والدینی که من را به سرپرستی گرفته بودند برای اولین بار زمانی که خود را درون یک تاریکی مطلق مبحوث کردم تمام گذشته نفرین شده جد پدری ام برایم روشن شد و بعد از یافتن یک روشنایی متوجه شدم که دنیایی که قبلا میشناختم تغیر کرده بود.

این دیگر یک علم نبود و حتی جادو هم نبود.نفرینی بود که بعد ها متوجه ان شدم.

اکنون در دنیایی بودم که همانند معکوس دنیای قبلم بود.همه چیز واقعی بود.ابتدا فکر میکردم که درون برزخ بودم ولی بعد از کمی متوجه شدم که اینها کاملا واقعی بودند و اتفاقات جور دیگه ای رخ داده بودند.

ارام ارام برخاستم و به سمت کوچه ها روانه شدم.هنوز نمیدانستم که  درون یک دنیایی معکوس بودم و از اتفاقاتی که انجا تغیر کرده بودند خبر نداشتم.حتی اینها در تصوراتم هم نمیگنجیدند.

به سمت خانه روانه شدم و قبل از رسیدن به انجا تصمیم گرفتم که به قبر های خانواده ام سری بزنم.هنگامی که به قبرستان انجا رسیدم متوجه شدم هیچ قبری انجا وجود نداشت.با تعجب به سمت خانه بازگشتم و متوجه حضور یک خانواده ای درون خانه شدم.با سردرگمی و از طرفی خوش حال از اینکه خانواده ام هنوز زنده بود وارد خانه شدم اما در کمال تعجب شاهد حضور خانواده ای دیگر شدم که با تعجب به من خیره شده بودند.تمام خودم رو گم کردم و با سردرگمی رو به انها گفتم مرا ببخشید.به اشتباه وارد شدم.

اما انها همچنان در کمال تعجب چیزی نگفتند و من هم فقط سریع خودم را از انجا خارج کردم و به سرعت از انجا دور شدم.نزدیک به غروب بود و سریع تر باید موضوع را میفهمیدم.برای همین از اولین نفری که رسیدم پرسیدم که چه زمانی بود.اما باز متوجه شدم که زمان هیچ تغیری نکرده بود ولی هنوز جایی از کار میلنگید.

یک دکان دار را دیدم که مشغول جمع کردن دکانش بود,سریع نزد او رفتم و از او پرسیدم که مرا میشناسد یا خیر.دکان دار کمی خیره شد و بعد جواب داد خیر باید بشناسم!  در ادامه پاسخ دادم که شخصی به نام فرهاد(پدر خوانده ام) را میشناسد یا خیر. دکاندار  در ادامه پاسخ داد آری میشناسم ,اما او و همسرش خیلی وقت است که از دنیا رفته اند.سریع پرسیدم که قبر انها کجاست؟؟که دکاندار  وصایل را بسیت و ادامه داد که نمیداند و از انجا دور شد.

اکنون سوالات بسیاری درون ذهنم میچرخیدند که نمیدانستم چطور باید به انها جواب میدادم.به سمت قلعه پادشاهی حرکت کردم تا برای یکی از سوالاتم جواب درستی پیدا کنم.اما هنگامی که به دروازه قلعه نزدیک شدم متوجه شدم دروازه ان یک دروازه متفاوت و بسیار ضخیم بود که یقینا فیل هم نمیتوانست از ان عبور کند.در حالی که به دروازه  خیره شده بودم تعدادی سرباز  مصلح که به سمتم حمله ور شده بودند را دیدم.کمی مظطرب شدم که چه اتفاقی افتاده بود.سرباز ها به محض رسیدن در فاصله نزدیکم نوقف کردند.گویی از چیزی تردید داشتند.پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟یکی از انها پاسخ داد باز چه فریبی داری فریبکار؟چرا فرار نکردی؟حتما باز هم نقشه ای داری؟

ابتدا خنده ای کردم و سپس ادامه دادم؟مرا ببخشید چه خطایی از من سر زده؟

هردو بشدت خندیدند و ادامه دادند که با استعداد هایی که داری اگر دزد نمیشدی حتما وزیر میشدی.

بعد سریع به سمتم حمله ور شدند و به طرز خشنی من را بر زمین انداختند و دستگیر کردند.هنوز ترسی در وجودشان بود.گویی فکر میکردند که تمام اینها نقشه ای بوده.

با عصبانیت صدا میزدم من یک دزد نیستم.حتما اشتباهی رخ داده است.اما انها مدام میخندیدند و در جواب میگفتند تو یک جن هستی.همیشه به قدری مهارت داشتی که همه را فریب بدهی.سرباز های قبلی رو توانستی فریب بدی اما اینبار ما کاملا اماده شده ایم.اما باز خدا میداند که  نقشه ای بسیار عجیب در سر داری.

هنگامی که من را به قصر وارد کردند و  به سمت زندان ها بردند از یک سو وزیر را دیدم که به سرعت به سمتم می امد.هنگامی که رسید با خنده ای شیطانی رو به من گفت,بالاخره به چنگت اوردیم موش دزد کثیف.

همه چیز برایم به شدت مبهم بود.نمیدانستم چه اتفاقی افتاده بود.اما میدانستم هیچ چیز همانی نبود که قبلا اتفاق افتاده بود.باید به خود میگفتم که باید با شرایط  جدید خود را وفق بدهم,اما شرایط جدید بشدت دشوار بود و جوری نبود که باید انتظارش را میکشیدم.

شب را در سیاه چال های قصر سپری کردم تا اینکه صبح شد و وقت محاکمه رسید.محاکمه در حضور مردم صورت گرفت و تمام مردم به حضور امده بودند و منتظر  حکم بودند.

شخصی در عدالتگاه جرم ها و کارهایی که قبلا کرده بودم و خود نمیدانستم را در حضور همه اعلام میکرد که در همان هین......

در همان هین وزیر با لشکری به گرداگرد من امدند و منتظر حکم شدند.هنوز نمیدانستم که چه اتفاقی قرار بود رخ دهد.اما با این وضعیتی که مشاهده میکردم حکم از قبل معلوم بود و نتیجه ان فقط مرگ بود.

ایا این اخر کار من است؟ نمیتوانم مرگ خود را تصور کنم که دیگر بعد از من,منی وجود نخواهد داشت.

حکم اخر خوانده شده و عدالت خواه با صدای بلند اعلام کرد امروز پایان او خواهد بود. وباشد که موجب عبرتی برای دیگران باشد.

در همان هین خنده ای کوتاه کردم که باعث سکوت تمام حاظرین شد.یک سکوت بسیار سنگین.کمی بعد تمام سرباز ها به حالت اماده باشد در امدند.گویی منتظر چیزی بودند.کاملا فهمیدم که قضیه از چه بوده.خنده من به عنوان یک شورش و یک نقشه شیطانی در نظر گرفته میشد.

از سر همین خنده ای بلند تر کردم و به اتفاقاتی که اطرافم شکل میگرفت رو به وزیر کردم و با صدایی بلند گفتم که درست است من نقشه ای دارم.(این تنها راهی بود که برای نجات خود به ذهنم می رسید.)

وزیر با کمی تردید جلوتر امد و با صدایی پر تردید گفت سخن بگو!!سرم را پایین انداختم و نگاهی به دستانم کردم و با اشاره ای به اینکه انهارا باز کنید توجه وزیر را جلب کردم.وزیر پوزخندی زد و فورا موضوع را فهمید و فورا دستور داد که دستانم را باز کنند.سرباز ها با تعجب پرسیدند که چرا دستان او را باز کنیم که وزیر با خشم ادامه داد باز کنید احمق ها این نخ ها با دندان هم پاره میشوند.بودن و نبودنشان برای او فرقی ندارد.

سرباز ها ارام نزدیک شدند و با تیزی هایی که به همراه داشتند تناب ها را بریدند و فورا با شمشیر هایشان به طرف من تهدیدی برای اینکه فرار نکنم نشان دادند.وزیر باهوش کمی تامل کرد و بعد پرسید سخن بگو.چه در سر داری؟چرا تا اینجا پیش امدی؟

سرم را تکانی دادم و به نشانه تایید جواب دادم درست است.من تا اینجا پیش امدم.اما ایا به نظر تو یک مرد عاقل زمانی که یک مجرم فریبکار و از همه مهم تر باهوش باشد خود را بیهوده در دستان شما قرار می دهد؟

وزیر با تامل فراوان خشم خود را گرفت و ارام گفت که بگو چه میخواهی؟مقصودت چه بوده؟

در همان لحظه وزیر یک توقف ناگهانی کرد و دوباره رو به من کرد و با لحن موفقیت امیزی ادامه داد که مگر ان که از قبل به هدفت رسیده باشی!مثلا چیزی دزدیده باشی!

_ان وقت در هنگام حکم مرگ ان چیز با ارزش که مطمعن هستم چیزی با ارزش تر از جون نیست را میخواهم چه کار؟

وزیر دوباره به فکر فرو رفت و دوباره ادامه داد یقینا نقشه فراری داری؟

_آنوقت با این همه لشکر چه نقشه ای می تواند جان مرا نجات دهد؟

وزیر با عصبانیت فریاد کشید بگو پس چه میخواهی؟

ارام پاسخ دادم میخواهم دست از دزدی کردن بردارم و اسوده زندگی کنم اما نیاز دارم که تمام مجازاتم پاک گردد و همچنین میخواهم در قلعه برای خدمت کردن مرا بپذیرند.

وزیر خنده ای بسیار بلند کشید و در پاسخ با خنده ای بلند جواب داد تو یک شیطان هستی!!!میدانی که به شیطان هیچ وقت نمیشود اعتماد کرد؟

در پاسخ به او جواب دادم که شیطان هم اگر سرپیچی نمیکرد شیطان نمیشد!من هم اگر شغلی داشتم نیازی به دزدی کردن نداشتم.

در میان مردم بحثی شکل گرفت و صداهایی که میگفتند حق با اوست به گوش میخورد.اما در ان میاد وزیر با صدای بلند فریاد زد ساکت شوید و دوباره پاسخ داد که این درست است.اما هر کس باید به جرایمش جواب پس بدهد و با متوقف کردن تو نیازی به شغل دادن به دزدی مثل تو نیست که دیگر دست از دزدی بکشد.

ادامه داد که اکنون فهمیدم که تو هیچ نقشه ای نداری و فقط تظاهر میکنی که نقشه ای در سر داری.من خیلی زود متوجه این چیز ها خواخم شد.هنگامی که این حرف را زد رو به سرباز ها کرد و دستور داد که کار را تمام کنند.

در همان لحظه با صدایی بلند فریاد کشیدم که اگر تو دخترت را ترد نمیکردی اکنون من دزد نبودم.

وزیر یک لحظه بشدت جا خورد و فورا متوقف شد.با چهره ای تند به من خیره شد و با لحنی مظطرب پرسید منظورت چیست؟

ارام و با لحنی تنفر امیز ادامه دادم درست است نوه  تو یک دزد است.نوه ای که مادرشو در اخرین نفس هایش ترد کردی و نپذیرفتی.دختر خودت را کشتی!!!!

گفتگو در میان مردم بشدت اوج پیدا کرد و وزیر سردرگم و گیج شده بود که اکنون چه جوابی باید میداد.

خنده ای شیطانی بر لبانش نشست و با صدای خسته ای جواب داد که نقشه ات جواب داد.تو بردی!!اما این هیچ کمکی به تو نخواهد کرد.

روبه سربازان کرد و فورا دستور داد که مرا به سیاه چال ها بازگردانند.سرباز ها رو به وزیر کردند و با تعجب پرسیدند اما در محاکمه هستیم و حکم او مرگ است!!وزیر با خشم دستور داد که فورا او را به سیاه چال ها برگردانید.

چندین روز در سیاه چال ها به سختی میگذشت و به جز تاریکی چیز دیگری نتیجه حال من نمیشد.در ان جا بود که به فکر فرو رفتم که  باید خود را از این محلکه نجات دهم که با شنیدن این سخن تمام زندانی ها به صدا در امدند و با صدایی بلند فریاد میزدند روباه...روباه.

این لقبی بود که برای زیرکی ام به من داده بودند.اما در ذهن من چیز دیگری میچرخید.تنها راه فرار من همان راهی بود که از ان امده بودم.باید خود را در تاریکی رها میکردم.اما چه میدانستم که چطور باید این کار را انجام دهم.

در قلعه پادشاهی وزیر به نزد پادشاه فرا خوانده شد.پادشاه بزرگ هنوز وارث تاج و تخت بود و از وزیر دلیل به زندان افکندن مرا خواست.وزیر در پاسخ از پادشاه عذرخواهی کرد و ادامه داد که سرنوشت مرگ برای ان جوان کم خواهد بود و من تصمیم گرفتم ابدیتی را در سیاه چال به او بدهم تا عبرتی شود برای دیگران.

پادشاه فرمود شنیده ام که ان پسر ادعا کرده که با شما نسبتی دارد؟درست است؟

در پاسخ وزیر ادامه داد که خیر سرورم.دختر من خیلی وقت است که از دنیا رفته و هیچ کس دیگری در خاندان ما نیست که ادعای او را ثابت کند.در واقع این نقشه ای بود تا خود را از این موضوع خلاص کند!

پادشاه_و شما هم طبق نقشه او پیش رفتید!!!

وزیر در مقابل پادشاه به شدت کم اورد و نزد پادشاه عضر خواهی کرد و  به او گفت دستور محاکمه او را خواهیم داد.

_پادشاه مخالفت کرد و دستور داد تا من را به نزد او ببرند تا با من صحبتی داشته باشد.

بالاخره در پیشگاه پادشاه حضور پیدا کردم و پادشاه به محض دیدن من لبخندی زد و با خنده ای فرمود,پس شما ان مرد باهوش و فریبکار هستی که همه را خیلی راحت فریب میدهی!! ادامه داد که شما بسیار جوان هستید و انتظار چنین شخصی را نداشتم.

با پوزخندی رو به پادشاه کردم و گفتم نظر لطف شماست سرورم.

پادشاه ادامه داد که براستی که سخن هایت هرکسی را فریب میدهد.صدایت,چهره ات,لحن برخوردت بسیار مادبانه و زیرکانه است.

وزیر در یک طرف بسیار مظطرب شد و رو به پادشاه گفت ولی شما شخصی بسیار دانا هستید سرورم.او باید شیطان باشد تا بتواند شمارا فریب بدهد.

پادشاه رو به وزیر پوز خندی کرد و گفت:وزیر, در این که شما هم فردی بسیار زیرک هستید شکی نیست.اما مگر خود شما نمیگفتید که او یک شیطان است؟

وزیر بشدت مظطرب شد و فورا حرفش را پس گرفت و عذر خواهی کرد.

پادشاه دوباره رویش را برگرداند و پرسید که شنیده ام که در میان سخن هایت گفته بودی که میخواهی دیگر دزدی نکنی و به خدمت پادشاه در آیی!!! چرا؟

با لحنی ارام پاسخ دادم درست است سرورم.من به چیز هایی دسترسی دارم که هیچ کس تاکنون به انها پی نبرده.

پادشاه_مثلا چه چیز هایی؟نقشه دشمنان؟

وزیر_به او گوش ندهید سرورم او شخصی بسیار فریبکار است

_خیر سرورم.من به علمی دسترسی دارم که نیاز بزرگی برای پیشرفت شماست!!!

پادشاه_علم؟در طول عمرت چه زمانی وقت کرده ای علم بیاموزی؟

_میتوانم ثابت کنم سرورم

پادشاه_چه گونه؟

وزیر_لطفا سرورم!!!به حرف هایش گوش ندهید!

پادشاه_ارام باشید وزیر!!من خود خواسته ام که او را به نزدم بیاورید.پس حتما دلیلی برای این کار داشته ام!

وزیر_مرا عفو کنید سرورم

پادشاه_سخن بگو جوان!چه گونه میخواهی ثابت کنی؟

_من به دانشی دست یافته ام که تمام علت ها ومعلول ها و تمام نقشه ها و طرح ها را میتوان محاسبه کرد.

پادشاه_بسیارجالب است!!اما تنها سوالی که من دارم این است که چه موقع به این دانش رسیدی؟

_نمیتوانم بگویم سرورم!اما اگر بگذارید میتوانم ثابت کنم.

پادشاه پوزخندی زد و ادامه داد که تو ادعا میکنی دانشی داری که نمی توانی بگویی چه زمانی ان را کسب کرده ای ان وقت چه گونه میخواهی ثابت کنی؟

_سرورم فقط اگر بگذارید ثابت کنم کافیست.

پادشاه_بسیار خوب.ثابت کن!!!!

در همان لحظه بود که نگهبانی اجازه ورود برای خزانه دار قصر را خواست.پادشاه درخواست ورود را فورا  پذیرفت.خزانه دار برادر وزیر بود که تمام حساب های خزانه را در دست داشت.به همراه او بانویی بسیار زیبا "آرا" همان دختری بود که در نوجوانی در کلاس,من را مورد حمایت خود قرار داده بود.این یک شک بسیار  سنگینی برای من بود.چشمانم به طرز عجیبی بر زیبایی او خیره شده بود.

وزیر با صدایی بلند صدا زد جوان!!!مگر نمیشنوی؟سرورم منتظر شما هستند!

_مرا عفو کنید سرورم.بحث سر حساب و حسابرسی شد فکری به سرم زد.

بانوی زیبا که متوجه خیرگی من شده بود لبخندی زد و به همراه پدرش به اتاق جلسه  شخصی پادشاه رفتند.

پادشاه رو به من کرد و ادامه داد که سریعا موضوع خود را مطرح کن.اکنون سرنوشت من به این موضوع بند بود.باید ثابت میکردم که لیاقتی هم برای من هست.

از همین رو به طرف پادشاه موضوع خود را در مورد اینکه  میتوانم صلاحی بی نظیر برای شما بسازم که میتواند پیروزی شما در جنگهایتان باشد.

 

پادشاه با شنیدن این حرف فورا مکثی کرد و دوباره رو به من کرد وگفت راجب به چه چیزی حرف میزنی؟

با حوصلگی ادامه دادم که وقتی به من بدهید تا نمونه ای از چنین صلاح را در اختیار شما قرار بدهم.پادشاه فورا رو به وزیر کرد و به او دستور داد تا تمام خواسته های من را در این مورد براورده کند.وزیر در کمال ناراحتی اطاعت کرد و رو به من کرد و به عنوان تحدید ارام زیر گوشم زمزمه کرد وگفت که تو را یک لحظه ارام نخواهم گذاشت.

رو به وزیر کردم و در پاسخ به او ارام گفتم که  لطف میکنید پدربزرگ.

وزیر با شنیدن این موضوع با خشم پاسخ داد که یکبار دیگر مرا اینگونه صدا کنی چشمانت را در خواهم اورد.

به همراه وزیر و یک لشکر محافظ که مراقب رفتار من بودند به سلاح خانه رفتیم و بعد از بررسی تمام صلاح های موجود هیچ وسیله باارزشی  برای صلاحی که میخواستم بسازم نبود.برای همین از وزیر درخواست کردم تا مدتی را مهلت دهد تا برای ساخت صلاح عجیب الگو ها و پیش بینی های لازم را انجام بدهم.

بعد از یک روز یک طرح کاملا واقعی کشف کردم که تا قرن ها ممکن نبود کسی به راز ان پی ببرد.اگر تمام اطلاعات لازم را هم در اختیار انها قرار میدادم باز فهم ان برای تمام انها نا ممکن بود.

یک کمان که جایگزین کمان های معمولی بود.یک کمان خودکار که میتوانست با قدرتی شگفت

انگیز و سرعت و تعدا شلیک های زیادی که می توانست یک قیامت خونین را فراهم کند.صلاحی مرگبار که اسم ان را کمان باد خطاب کردم.

طبق محاسبات قدرت کمان از  انرژی باد برای پرتاب تا مسیر هایی که دید انها بسیار سخت بوده خواهد رسید.

بعد از پایان دادن الگوی اولیه نزد وزیر رفتم تا برای مقدمات و ابزار لازم دستور لازم رو صادر کند.وزیر بشدت تمام رفتارات من را زیر نظر داشت و منتظر بود تا اشتباهی از من سر بزند تا فورا اقدام لازم را انجام بدهد.

 

به هر طریقی سعی کردم تا یک راه برای ملاقات دوباره بانو آرا پیدا کنم.از طرفی میدانستم که در این دنیای معکوس او به هیچ وجهه من را نمیشناسد.اما دیدن او باعث شد که دری در دنیای من باز شود که هیچ وقت نمیشود ان را بست.

 

ساخت صلاحی که می تواند جنگ های بی شماری را به وجود بیاورد چاره ای بود تا خود را از این محلکه سخت نجات بدهم.

 

روز سوم که به جستجوی یک وصیله مناسب برای پرتاب کمان بودم به طور اتفاقی بانو را در قصر دیدم که به همراه محافظینی به سمت کاخ وزیر میرفت.در بین راه با دیدن من یک لحظه توقف کرد و رو به من پرسید که شما همان شخصی هستید که ادعا میکردید که با ما فامیل هستید؟

 

تمام وجودم به نا هماهنگی افتادند و به سختی لب گشودم و پاسخ دادم من نه منم من....

 

نفس عمیقی کشیدم و با ارامی پاسخ دادم:مهم نیست.تا ابد در چشم همه من فقط یک دزد هستم و اون چیزی رو عوض نمیکنه.

 

بانو پوزخندی زدند و پاسخ دادند شما قلبی بسیار مهربان دارید.از تمام چیزهایی که درمورد شما شنیدم بسیار متعجبم.

 

با بی صبری پاسخ دادم نظر لطف شماست بانو.

 

بانو ارا دوباره پوزخندی زدند و ادامه دادند اسم واقعی شما چیست؟

 

کمی تامل کردم و جواب دادم میتوانید مرا آرو صدا بزنید.مخفف اسمم آروکو.

 

بانو ارا در ان لحظه جا خوردند و ادامه دادند این اسم برایم اشناست.چیزهایی در مورد مردی بسیار خشن و جنگ طلب که باعث جنگ بین دو خاندان بزرگ اشرافی شده بود شنیده ام.

 

در پاسخ به بانو فورا جواب دادم که آن مرد جنگ طلب نبود.او صلح دو خاندان را میخواست.

 

در همان هین یکی از محافظین به بانو هشدار دادند که وزیر مدت زیادیست که منتظر اوست.

 

بانو رو به من کرد و اخرین جمله اش را زد و ان این بود که او رقیب خاندانشان بود و هیچ صلحی برای رقیب وجود ندارد و انجا را ترک کردند.

 

جواب در دلم مانده بود که دوست داشتم واقعیت را بفهمد.تمام مردم پدر من را به چشم مردی میدیدند که یک خیانت کار و مردی جنگ طلب بود.همانطور که من را به چشم یک دزد فریبکار میدیدند.

 

این نفرین خانواده ما بود.

 

اخرین روز ساخت صلاح فرا رسید و صلاحی به شکل کمان که نیزه های قدرت مند را پرتاب میکرد اماده شده بود و  پادشاه شخصا برای بازدید از صلاح خاص امده بودند و برای امتهان کردن ان از من خواستند تا به طور شخصا از ان استفاده کرده و کاربرد ان را به نمایش بگذارم.

 

یک نمایش در میان تمام افراد بزرگ قصر شکل گرفت و تمام اشراف های بزرگ در ان حضور پیدا کرده بودند.

 

بالاخره پدر  پدرم رو درون ان نمایش شناختم.شخصی به تمام و کمال خودخواه و بسیار مکار.

 

در جمع حاظرین بانو ارا نیز به همراه پدرش هم حضور داشتند.بانو ارا نگاه بسیار خیره کننده ای رو به من گرفتند و این موضوع من را کمی بیشتر تحت تاثیر قرار میگذاشت.اما از طرفی ترسی بسیار در دلم وجود داشت.من تا کنون به جرم های بسیاری محکوم شده بودم و این موضوع دیگر حکم نهایی مرگ من می بود.اما با این وجود تنها ترسم ندیدن دوباره بانو ارا بود.انگار با هر لحظه دیدن او بیشتر وابسته او میشدم.

 

تمام مسیر ها اماده شدند تا صلاح مرگبار را برای نمایش اماده سازم.

 

چند لحظه ای بعد به فرمان پادشاه پرتاب به سمت نشانه هایی که بر روی دیوار های قلعه علامت گذاری شده بودن  صورت گرفت و قدرت صلاح اینجا بود که خود را نمایان کرده بود.

 

صلاح نشانه ها را هدف قرار نداده بود بلکه دیوار قدرت مند قلعه را قدف گرفته بود و باعث اسیب بسیار زیادی به دیوار شده بود.

 

پادشاه بسیار متحر شده بودند و همچنین تمام حاظرین با دیدن چنین صحنه ای از ترس بسیار عقب کشیدند.زیرا با این صلاح میتوانستم تمام قصر را به نابودی بکشانم.

 

وزیر بعد از به نمایش دراوردن صلاح دستور دادند تا از صلاح فاصله خود را حفظ کنم و چند لحظه ای بعد سربازهایی گرد من امدند و کمان هایی را رو به من نشانه گرفتند.در ان لحظه بشدت جا خوردم و از اینکه از من سواستفاده کرده بودند خشم تمام وجودم را گرفته بود.

 

از طرفی نیز تمام حاظرین با دیدن چنین اتفاقی جا خوردند و در همان هین وزیر با لحن تنفر امیزی صدا زد تو همیشه یک مجرم خواهی بود و محکوم به مرگ هستی و اینجاست که عدالت در مورد تو اجرا خواهد شد.طبق محاکمه تو برای تمام جرم هایت محکوم به مرگ هستی.

در چشمان ارا اشکی از شرمساری بود و نتوانست که در چشمان من نگاهی کند.

او مسئول این ها نبود.اما باز هم شرمسار عدالت بود.

پادشاه سریعا دستور توقف محاکمه را دادند.

وزیر با تعجب رو به پادشاه برگشتند و رو به او پرسیدند: اما سرورم قرار بود که او را در همین جا محاکمه کنیم.

پادشاه بالاخره روی خود را نشان داد و با تملک فراوان دستور داد تا مرا ازاد کنند.زیرا درخواست داشتند تا صلاح بیشتری برای او بسازم.

خشم تمام وجودم را گرفته بود.و هیچ کاری از دستم بر نمی امد.من کاملا بازیچه دست انها بودم.

در همان هین رو به پادشاه کردم و با صدا بلندی فریاد زدم که مرا بکشید.زیرا هیچ کمکی به شما نخواهم کرد.

پادشاه پوزخندی زدند و از جای خود برخواستند و با تامل پاسخ دادند که اگر صلاح بیشتری برای او نسازم من را خواهد کشت.

در جواب با تنفر فراوان با خشم پاسخ دادم که من هیچ صلاحی برای قتل عام مردم بیگناه نخواهم ساخت.زیرا در همین لحظه پی بردم که چه اکنون و چه بعد از ساخت صلاح من را محاکمه خواهند کرد.

پادشاه کمی درنگ کردند و دوباره ادامه دادند که از من ساخت صلاح برای جنگ نمیخواهد.او میخواهد تا دیوار های قلعه را برای محافظت از قلعه به این صلاح ها مجهز کنم.

در ادامه برای محاکمه من یک قرارداد را واسطه کردند تا بعد از ساخت صلاح ها ازادی من را به خود ببخشد.

حرف های پادشاه تاثیری بسیار در من گذاشت و این را فرستی دوباره برای خود دیدم و قرار داد را فورا پذیرفتم.

در حالی که با خوشحالی رو به اشرافیان قصر میکردم چشمانم به بانو آرا افتاد که با خوشحالی به من خیره شده بود.اینجا بود که فهمیده بودم که او نیز همانند من این حس را داشت.

در ان لحظه تمام خوشحالیی ایی که نسبت به ازادی ام داشتم را فراموش کردم و در دلم اشوبی و یک حس ناارامیی شکل گرفت.

گویی از هیچ چیزی ارام و قرار نداشتم.

پادشاه خاتمه نمایش را اعلام کردند و از جای خود برخاستند و به سمت ارامگاه خود حرکت کردند.براستی که او پادشاه بزرگی بودند.

پادشاه به تمام سرباز ها دستور داده بودند تا تحت نظر گرفتن من را مخاتمه داده و اجازه ازاد بودن در قصر را بدهند.

اکنون بار دیگر اوضاع تحت کنترل در امده بود و زندگی مجددا شکل زیبایی گرفته بود.

به بهانه چرخیدن درون قصر اطراف قصر را ارام قدم میزدم تا،شاید ملاقات دیگری با بانو آرا نصبم میشد.اما تعدا سرباز به دستور وزیر به صورت پنهانی رفتار من را زیر نظر گرفته بودند.

هنگامی که متوجه این موضوع شدم مسیر های زیادی را چرخیدم تا بالاخره انها مرا گم کردند اما هنگامی که به پشت سرم خیره شده بودم و وارد یک دهانه کوچک میشدم تصادفا با شدت بسیار سختی با بانو برخورد کردم و هنگامی که خود را جمع و جور کردم با دیدن بانو بشدت مظطرب شدم و عذرخواهی فراوانی کردم و سریعا به او کمک کردم تا از زمین بلند شود اما به محض گرفتن دست او به منظور کمک دست من را رد کرد و خود من هم بشدت خجالت زده،شده بودم.

کاملا دست و پایم را گم کرده بودم و نمیدانستم از اینکه باعث صدمه او شده بودم شرمسار میگشتم و یا از اینکه سعی کردم دست او را بگیرم.

بعد از اینکه بانو بلند شده بودند چندین محافظ سریعا خود را به بانو رسانده و از او اجازه خاستند تا او را تا استراحت گاهش همراهی کنند اما بانو درخواست انهارا رد کرد و رو به من با لحنی ارام پرسید اینجا چه کار میکنی؟

انتظار داشتم که مرا سرزنش کند اما برخلاف تصورم او بسیار اسان با قضیه کنار امده بود.با چهره ای پریشان پاسخ دادم اطراف قصر را قدم میزدم.

بانو پوزخندی زدند و ادامه دادند که پس چرا جوری رفتار میکردم که گویی از شخصی فرار میکردم.

سوال بانو بشدت من را بیجواب کرده بود و تنها چیزی که به ذهنم میرسید این بود که با لحن خنده داری پاسخ دادم که در جستجوی شما بودم که حس کردم کسی دارد مرا تعقیب میکند.

بانو پوزخندی زدند و مجدد پرسیدند چرا در جستجوی من؟چه کار بسیار مهمی پشی امده که این تصمیم را گرفتی.

هنوز چیزی به ذهنم نمیرسید و به طور اتفاقی بر زبانم افتاد که میخواستم در مورد ان مرد که ان روز درموردش میگفتی چیزی را بپرسم.

بانو پوزخندی از سر این حرف زدند و پاسخ دادند بهانه خوبی نبود.چه چیزی میخواستی بپرسی؟

دستی بر سر خود کشیدم و ادامه دادم میخواستم بپرسم که ایا اعطلاعی از اینکه چه بلایی بر سر او امده بود نداری؟

بانو بسیار متعجب زده شدند و با چهره ای متعجب پرسید چرا برایم مهم است که او چه شده!

با اظطراب پاسخ دادم مرا ببخشید،چیزی نیست فقط کنجکاو بودم.

سرم را پایین انداختم و با عذرخواهیی او را ترک کردم و تا فاصله بسیار دوری متوجه،شدم که مرا تماشا میکرد.

به استراحتگاهی که برای من فراهم نموده بودند رفتم و شب را در انجا سپری کردم.

فردای ان روز با خستگی فراوان از خواب بیدار شدم و برای انجام کار محول شده دست به کار گشتم.برای ساختن صلاح به صورت دفاعی بر روی دیوار های قلعه نیاز به یک استراتژیک خاص بود تا صلاح به صورت کاملا مسلط عمل خود را انجام میداد.از همین رو نیاز به یک طرح کاملا جدید و بسیار کارامد تر بود که برای همین تمام دیوار های قصر را به درستی بررسی کردم و تمام حالت ها مناسب را تایین کردم.با گذشت سه روز تمام امادگی لازم را برای شروع و مکان های تایین شده  اماده ساختم.

وزیر برای بررسی پیشرفت های انجام شده به دیدبان های دیوار بازدید کردند و با دیدن استراتژیک انجام شده بسیار متحول شدند.اما از طرفی در دلش یک نگرانیی پنهان به وجود امد که من را به شک عجیبی وا داشت.از ابتدای قضیه با دیدن وزیر در دلم یک حس نا اعتمادی نسبت به او به وجود امد.گوییی نقشه های پلیدی در سر داشت.وزیر بعد از بازدید مراحل انجام شده نه من نزدیک شده و بابت تلاش چند روزه ام تبریک گفت و در ادامه با لحنی بسیار مرموز گفت که من تنها کسی هستم که تو را به خوبی میشناسد.شاید بتوانی همه را فریب بدهی اما به هیچ وجهه نمیتوانی من را فریب بدهی.

رو به وزیر کردم و با غرور کامل پاسخ دادم که من نیز نسبت به شما همین حس را دارم.من میدانم که تو به هیچ وجهه قابل اعتماد نیستی.نه برای پادشاه و نه برای هیچ کس.

وزیر با شنیدن این حرف با خشم پاسخ داد مراقب حرف زدنت باش که در مقابل چه کسی این حرف هارا میزنی.

پوز خندی زد و ادامه داد که میدانم که تو چه نقطه ضعفی داری.تو تا همین الانش هم حکم مرگ خودت را نوشته ای.و من منتظر هستم که روزی از تو خطایی سر بزند تا تو را گیر بیاندازم و حکم واقعی را برایت اجرا کنم.

با شنیدن این حرف در دلم اشوبی بسیار شکل گرفت و کاملا حس کردم که از موضوع را فهمیده بود و میدانست که نسبت به بانو ارا حسی داشتم و از اولش هم من را تحت نظر داشت تا از من خطایی سر بزند.اکنون دیگر باید به شدت مراقب می بودم و کاملا احتیاط لازم را انجام میدادم.با چهره ای باز رو به وزیر کردم و با اطمینان کامل به او پاسخ دادم که نمیدانم که از چه حرف میزند.

وزیر پوزخندی زد و ادامه داد: چرا, دقیقا میدانی که از چه حرف میزنم.تو دقیقا شبیح به پدرت احمق هستی و هر بار به دشمنت دل میبندی.اما این بار کسی را که انتخاب کرده ای هماند مادرت نیست و کاملا زیرک و به خاندان وفا دار است.

در دلم طوفانی شکل گرفت و احساس کردم که تمام دنیا برایم متوقف شده بودند.او کاملا زیرک بود و میدانست چه گونه یک انسان را با حرف در دست بگیرد.او براستی که نظیری نداشت.

از سویی قلبم نمیتوانست ان را تحمل کند که از بانو دور بماند و حتی نمیتوانست این را باور کند که سرنوشت هیچگاه او را همراهی نخواهد کرد.

چندین روز گذشت و درحالی که مشغول به ساخت صلاح بودم بانو را به همرا ه چندین محافظ در یک کالسکه  در حال نزدیک شدن به دروازه دیدم.درحالی که به دروازه قلعه نزدیک میشد سرش را از کاسکه بیرون اورد و بیرون را تماشا میکرد و ناگاه,نگاهش در چشمانم افتاد و در همان لحظه لبخندی زدند و به درون کالسکه بازگشتند.

درحالی که مشغول به کار بودم خبری از سرباز ها رسید که شاهزاده از بیماریی که او را بر تخت نهاده بود به هوش امدند و در همان هین چندین کالسکه دیگر در به قلعه نزدیک شدند و اینجا بود که فهمیدم بانو نیز برای ملاقات شاهزاده امده بودند.

از طرف دیگری از این متعجب بودم که چرا تاکنون هیچ خبری درمورد شاهزاده نداشتم و حتی نمیخواستم بدانم که او تاکنون کجا بوده.هر چه بود او شخصی بسیار با اخلاق و از جمله با تدبر و با تفکر بودند و از همه مهم تر من را در زمان قبلم به شدت مورد حمایت خود قرار داده بودند.

خیلی دوست داشتم که او را ملاقاتی میکرد اما میدانستم که او به هیچ وجهه من را نمیشناسد و از طرفی من در موقعیتی نبودم که چنین درخواستی را میداشتم و هیچ دلیلی هم برای ملاقات من نبود.از همین رو به ارامی به کارم برگشتم و سعی کردم به کارم سرعت لازم را ببخشم تا بالاخره خود را از این محلکه نجات دهم.

چندین روز دیگر گذشت و درحالی که در استراحت گاهم بودم شخصی وارد شدند و نامه ای را به من رسانیدند.سریعا نامه را بازکردم و درکمال ناباوری نامه را از ان بانو دیدم که درخواست یک ملاقات داشتند و برای همین درخواست کرده بودند تا به گونه ای که کسی من را نبیند در باغ بزرگ قصر اورا ملاقات کنم.

برای همین سریعا خود را اماده کرده و بعد از بررسی کامل از اینکه کسی من را تعقیب نکند به سمت باغ های وسیع قصر به ارامی حرکت کرده و بعد از کمی جستجو بانو را پیدا کرده و به سمت او رفتم.هنگامی که به او رسیدم به ارامی از او پرسیدم درخواست ملاقات با من راداشتید؟

بانو لبخندی زدند و پاسخ دادند درست است.میخواستم به سوال ان روزت پاسخ بدهم.لبخند زدم و ادامه دادم آن هم در اینجا؟

بانو لبخندی کوتاه کردند و پاسخ دادند مگر جواب سوالت را نمیخواستی؟اندکی سرم را پایین انداختم و با شجاعت کامل دستان او را محکم در دستانم گرفتم و پاسخ دادم مهم نیست.

بانو سریعا دستانم را پس زد و با چهره ای ترسیده پرسیدند از اینکه چه اتفاقی بر سرت خواهد امد هیچ بیمی نداری؟

اندکی تامل کردم و پاسخ دادم که من همین لحظه هم ترسیده ام.اما نمیتوانم خود را انکار کنم.هرچه بیشتر از تو دور میشوم بیشتر به سمت تو کشیده میشوم.

بانو لبخندی بر چهره اش نشست و دستانش را به سمت دستانم دراز کرد و انهارا محکم گرفت و ادامه داد که تو شجاع ترین شخصی هستی که تاکنون شناخته ام. اندکی بعد به سمت بیرون از باغ حرکت کرد و ارام ارام دور شد و در  راه ارام صدا زد دوباره تورا خواهم دید و چند لحظه ای بعد کاملا ناپدید شد.

اکنون من مانده بودم با چهره ای بسیار پریده و دستانی که به شدت به خود میلرزیدند.به سختی قدم برداشتم و به سمت استراحت گاه حرکت کردم.هنگامیکه به استراحت گاه رسیدم وزیر را در انجا منتظر دیدم  که بشدت هم خشمگین بودند.

هنگامی که رسیدم وزیر با لحن سرزنش امیزی پرسید که کجا بودی تاکنون و چرا بر سر کارت نرفتی.در حالی که خشمگین بود ادامه داد که چرا رنگ از چهره ان پریده است

در جواب ارام پاسخ دادم که مرا ببخشید به دنبال درمانگاه رفته بودم و کمی ناخوش احوال بودم.اما نتوانستم ان را پیدا کنم.

وزیر به چند سرباز دستور داد تا یک طبیب را خبرکرده و به این جا اورده تا به من کمک کند.چندی بعد یک طبیب از راه رسید و شروع کرد به معاینه من.بعد از چندی بررسی طبیب رو به وزیر کردند و پاسخ دادند که او کاملا خوب است و فقط از یک چیزی پریشان هستند.ممکن است هم اثرات خستگی باشد.

وزیر طبیب را مرخص کرده و رو به من نگاهی عجیب کرد و با بی حوصلگی اجازه دادند تا امروز را به استراحت بپردازم.ان روز هم گذشت و چندین روز دیگر هم به دنبال ان گذشتند و ساخت صلاح  ها به اخر های کار رسیده بود.

در یک روز بسیار زیبا هنگامی که مشغول به کار بودم شاهزاده را در حال قدم زدن درون قصر دیدم که به دنبال او بانو ارا نیز بودند.در دلم اشوبی بسیار پدیدار شد و بانو ارا هنگامی که در حال قدم زدن بودن با دیدن من شاهزاده را به سمت دیگری راهنمایی کردند اما شاهزاده با دیدن من به تصمیم گرفتند که من را دیدن کنند.

یک سردرگمی بسیار بزرگی در وجودم شکل گرفت.هنگامی که شاهزاده به همرا ه بانو ارام ارام نزدیک میشدند بانو را بسیار پریشان دیدم.شاهزاده به محل صلاح ها امدند و هنگامی که انجا را بررسی میکردند با صدای شگفت زده ای رو به بانو کردند و گفتند اینها دیگر چیستند.بانو پاسخ دادند اینها کمان های مرگباری هستند که از قلعه در برابر دشمنانمان محافظت میکنند.شاهزاده با شنیدن این موضوع با چهره ای متحیر شده ادامه دادند که چه کسی اینها را ساخته.بانو با پوزخندی رو به من کردند و پاسخ دادند که ایشان اینها را ساخته اند.شاهزداه رو به من کردند و با چهره ای متعجب شده به سمتم حرکت کردند و هنگامی که رسیدند سریعا پرسیدند که من شما را میشناسم!تو همان فریبکار معروف به روباه نیستی؟

با چهره ای پریشان پاسخ دادم بله سرورم.اما مدتی است که به خدمت سرورم پادشاه در امده ام.شاهزاده به محض شنیدن این حرف بسیار خندیدند و با صدایی متحیر گشته ادامه دادند در ان مدتی که من نبودم چه اتفاقاتی رخ داده.

بانو پاسخ دادند شما خسته اید سرورم.کمی استراحت کنید.شاهزاده رو به من کردند و در اخرین سخنش گفتند که من همیشه از تو خوشم می امد.همیشه زیرکی و استعداد تو من را تحت تاثیر میگذاشت.و اینکه اکنون به خدمت پادشاهت در امده ای بسیار من را تحت تاثیر قرار گذاشت.

رو به شاهزاده کردم وپاسخ دادم خدمت به شما و مردمم افتخار من است.شاهزاده لبخندی زدند  و به سمت استراحت گاهش روانه شدند و بانو در همان هنگام رو به من کردند و اشاره ای از سر اینکه نباید زیاد حرف زد کردند و به همرا ه شاهزاده انجا را ترک کردند.

پس از شش  روز صلاح محافظ کاملا بر روی دیوار ها اماده شده بودند و یک گارد بسیار کوبنده برای قلعه به وجود امد.فردای ان روز پادشاه به همراه شاهزاده و وزیر برای بازدید از نتیجه کار به دیوار اماده و از من خواستند تا برای صحت انها ,صلاح هارا  را با نمایشی نشان دهم و همچنین خواستند تا روش کار ان را به چندین فرمانده یاد داده تا نیرو های لازم را برای ان صلاح ها فراهم سازند.

صلاح کاملا مجهز شده و چندین فرمانده برای نمایش گذاشتن و یادگرفتن چگونگی استفاده از صلاح بر سر انها رفته و با توضیح دادن کارایی ان به سمت هدف هایی که بیرون از قلعه قرار گذاشته بودند تیر هایی با قدرت بسیار زیادی  پرتاب کردند و تیر ها با سرعت بسیار زیادی از بالا و اطراف هدف ها عبور کردند.

پادشاه جلو تر امد و تبریکی از سر تمام شدن و ساخت یک گارد بسیارقوی برای قلعه گفتند و بعد از کمی تامل دوباره رو به من کردند و ادامه دادند که اکنون وقت ان است که به محاکمه تو بپردازیم.

خشم سرتاسر وجودم را فرا گرفت که در همان لحظه پادشاه لبخندی زدند و  ادامه دادند که جای نگرانیی نیست و خواستند ببینند که چه واکنشی نشان خواهم داد.در ان هنگام رو به وزیر کردند و دستور دادند تا تمام جرایم و حکم های من را بر من ببخشند و ازادی تمام و کمال من را پس بدهند.وزیر با چهره ای معبوس گرفته رو به پادشاه کردند و اطاعت کردند.در ان هنگام شاهزاده پیش امد و رو به پادشاه کردند و پرسیدند که چه اتفاقی بین ما افتاد که باعث شد به من اعتماد کنند.پادشاه لبخندی زدند و در جواب,پاسخ دادند که این جوان استعداد های بسیار عجیبی داشت و از طرفی هیچ چیز این جوان شبیح به ان دزد فریبکاری که قبلا بود نیست.و این را ان روز فهمیدم که برای اولین بار برای ملاقات با من امدند و در ان هنگام من به او گفتم که او بسیار جوان است و انتظار چنین شخصی را نداشتم و او نیز این حرف را تایید کردند.اما درصورتی که ان اولین ملاقات من با او نبود.او کاملا همه چیز را فراموش کرده بود.حتی به زیرکی قبلا هم نبود.اگر به باهوشی قبلا بود حتما تاکنون راهی برای فرار پیدا کرده و از اینجا خارج میشد.و همچنین او هیچ وقت اینقدر احمق نبود که با پای خودش به تله بیاید.پس در یک صورت امکان پذیر بود.که او همه چیز را فراموش کرده باشد.اما اینکه این دانش را از کجا اورده به شدت من را به سوال واداشته بود.

با شنیدن حرف های پادشاه بسیار متحیر زده شدم و میدانستم که او داناترین پادشاهی بود که  بعد از پدر سرزمینمان امده بود.

از طرفی وزیر به شدت متحر از حرف های پادشاه شده بودند و نسبت به چیز هایی شک برده بودند.نسبت به اینکه چگونه راجب به پدر و مادر واقعی ام میدانستم و حتی نسبت به اینکه او فردی بسیار مرموز بود.

شاهزاده نیز بعد از شنیدن این سخنان رو پادشاه کرد و ادامه داد پس حال که اینگونه است او را به خدمت قصر بپذیرید و به او پست ومقامی بدهید.

وزیر به شدت شگفت زده شد و فورا با این تصمیم مخالفت کرد و این تصمیم را بسیار خطرناک جلوه دادند.پادشاه سریعا دستور متوقف کردن سخن گفتن را داد و ادامه داد که خود به همین خاطر به من اعتماد کرده و تصمیم خود را قطعی اعلام کردند.از همین رو پادشاه رو به من کرده و پرسیدند که ایا نسبت به خدمت کردن به او هیچ نظری نداری؟

در پاسخ رو به پادشاه کردم و پاسخ دادم که مرا بسیار مورد لطف قرار داده اید سرورم و خدمت کردن به مردمم باعث افتخار است.اما من هیچ قدرتی ندارم و حتی یک اشراف زاده هم نیستم که لایق پست یا مقامی باشم.

وزیر نیز به سخن امد و تایید کرد و گفت که میتوانم به سربازان قصر اضافه گردم.این سخن وزیر به این منظور بود که کاملا من را ضعیف کرده تا بتواند من را طبق خاسته اش گیر بیاندازد و دوباره به سرنوشت شوم دچار کند.

اما پادشاه پاسخ دادند:خیر او از همین اکنون کاملا ازاد بوده و سرباز بودن جزو لایقات او نیست.پادشاه رو به وزیر کردند و ادامه دادند که تاکنون او از یک سرباز بسیار بالاتر بوده و برای ازادی اش این کارهارا انجام داده حال به نظر تو جزو سربازی از قصر بودن لایق اوست؟وزیر بسیار شرمسار شده و نمیدانست چه جوابی بدهد.پادشاه با جدیدت تمام گفتند که او نسبت به استعداد و لیاقتی که تاکنون کسب کرده مقام خواهد گرفت.در همین هین شاهزاده دوباره پیش امد و جواب داد که او فردی بسیار داناست پس حکیم بودن بسیار لایق اوست.

با شنیدن حرف شاهزاده پوزخندی بر لبانم نشست.او خلقی دارد که در هر زمانی همین گونه است و باز هم همان خواسته را داشت.

پادشاه با درخواست شاهزاده موافقت کرد و وزیر کاملا سردرگم از انکه چه باید میگفت شده بود.

     davod.

مدتها گذشت و من و بانو آرا به صورت پنهانی باهم دیدار میکردیم تا اینکه یک روز وزیر خود را نشان داد و بعد از مدت ها تحمل کردن حقه خود را عملی کرد.

پاییز رسید و فصل شوم من از راه رسید. فصل تولد و فصل نفرین.ناگاه در یک روز پایزی پادشاه تصمیم گرفتند که بانو آرا  را  برای شاهزاده به همسری در اورند و ملکه و ولیعهد اینده کشور را اعلام کند.بانو ارا بعد از شنیدن این موضوع هیچ واکنشی نشان ندادند.گویی از این تصمیم از قبل اگاه بودند.همه چیز برایم مبهم شده بود.

برای ملاقات با بانو آرا یک نامه  فرستادم تا او را هر چه زود تر ملاقات کنم.بانو در جواب نامه پذیرفتند و مکانی را برای حضور انتخاب کردند.هنگامی که بانو ارا رسیدند با چهره ای پریشان و بسیار نگران در مقابل من ایستادند.حتی نمیدانستم چه باید میگفتم.به سختی رو به کردم و گفتم اکنون چه باید بشود؟

اما ناگاه در کمال ناباوری چندین سرباز را به همرا ه وزیر دیدم که من را محاصره کرده بودند و دستگری کردند.هنگامی که به بانو آرا نگاه میکردم او را در حال گریه میدیدم اما اینجا بود که فهمیده بودم که با وزیر همکاری کرده بود و این نقشه وزیر بود تا مرا فریب دهد.دنیا برایم مبهم شده بود.....

 

 

 

 

 

تاریکی تمام اطرافم را پوشانده بود.انگار که درون یک تابوت گیر افتاده بودم.به سختی درون ان خود را تکان میدادم.اینجا کجاست؟چه بلایی بر سرم امده؟

به سختی تلاش کردم تا خود را از ان بیرون ببرم.اما تلاش بی فایده بود.به سختی نفس میکشیدم.این چه عذابیست؟نکند درون جهنم هستم؟بدون شک درون یک قبر هستم.اما چه باید میکردم.تا جایی که صدایم در می اماد فریاد می کشیدم و به تابوت ضربه هایی وارد میکردم.اما کاملا بی فایده بود.

ساعت ها بعد در اوج ناامیدی در انتظار نفس نکشیدن صدای لرزه ای پای چیزی یا کسی به گوشم خورد.با توان باقی مانده ام فریاد کشیدم کمکم کنید.انقدر فریاد کشیدم تا اینکه ناگهان صدای کندن زمین به گوشم خورد.این یک هدیه بود.چند لحظه بعد درحالی که تمام نفس هایم رو پایان بود شخصی در تابوت را باز کرد و فورا من را از تابوت بیرون کشید.

هنگامی که چشمانم را باز کردم خود را درون یک کلبه میدیدم که پیرمردی تنها در ان زندگی میکرد.هنگامی که سعی کردم بلند شود سریعا جلو امد و به  من کمک کرد و از من خواست تا استراحت کنم.رو به او کردم و از او تشکر کردم و از او پرسیدم چند وقت است که انجا بودم.پیرمرد با صدایی بسیار ارام و مهربان پاسخ داد مدت زیادی نیست.شب گذشته که در جنگل میچرخیدم برای شکار روباه هایی که شبانه از مزرعه من دزدی میکردند که صدای تو را شنیدم.

به سختی از جایم بلند شدم و رو به ا کردم و ادامه دادم که بسیار متشکرم .شما جان مرا نجات دادید.اگر شما نمیرسیدید من درون ان تابوت زنده نمی ماندم.

پیرمرد با چهره ای مهربان پاسخ داد.خواهش میکنم فرزندم.نمیخواهم در موضوعتان دخالت کنم.اما اگر دوست داشتید میتوانید درمورد این که چرا درون تابوت بودید صحبت کنید.

هنگامی که لباس هایم را بر تن میکردم لحظه ای توقف کردم و به فکر فرو رفتم.لحظات دوباره برایم بازگو شده بودند.رو به پیرمرد مهربان کردم و به او گفتم که مرا به بیگناهی محکوم به مرگ کردند و یک ضحر بسیار قوی به خوردم دادند.اما به خوش بختی ام زنده ماندم و از همه مهمتر شما جان مرا نجات دادید.هر چه قدر که از شما تشکر کنم باز هم کافی نخواهد بود.من جانم را به شما مدیون خواهم بود.به خاطر همین تا هر روزی که باشد برای شما جبران خواهم کرد.

پیرمرد لبخندی زد و رو به من گفت اینجا مثل خانه ات هست و تو مردی بسیار باشریف هستی.پس نجات جان تو هیچ جبرانی لازم نخواهد داشت.از پیرمرد تشکر کردم و از خانه او بیرون زدم و با احتیاط کامل به شهر برگشتم.

 

 

ان روز من را نزد پادشاه بردند و من را به عنوان یک خیانت کار خطاب کردند و بانو آرا را برای اثبات ان به پیشگاه پادشاه اوردند.ان روز چشمان ارا سیلی از اشک بودند.اما او به راحتی حرف انها را اثبات کرد.میدانستم که دلیل بسیار بزرگی برای اینکار داشت.اما نمیتوانستم تصور کنم که تمام ان لحظات یک دروغ بیش نبیود.هیچ چیز برایم معنی نداشت.دیگر ارزشی برای جانم قاعل نبودم.

پادشاه در کمال تاصف و ناامیدی دستور مرگ من را دادند.هنگامی که شاهزاده را دیدم چهره عجیبی از او دیدم.مدتی بعد در اتاقی که من را برای اجرای حکم اماده کرده بودند شاهزاده وارد شدند و با چهره ای سردرگم و پر از تنفر پرسیدند که چرا اینکار را کردی؟چرا به سمت شخصی رفتی که در سطح تو نبود؟با خود چه فکری کرده بودی؟نکند به خاطر مقامت فکر کرده بودی که او در خور توست؟در سرت یک بار نیافتاد که هیچ گاه به او نخواهی رسید؟

هنگامی که فرست حرف زدن برایم پیش امد تنها سخنی که گفتم این بود که عشق هیچگاه سرنوشت را نمیشناسد.

در  وجود شاهزاده لرزه ای بسیار عجیب به وجود امد و باعث شد که کاملا سکوت کند.چند لحظه بعد ارام بازگشت و از اتاق بیرون زد.مدتی بعد چندین شخص با لباس های یک طبیب وارد شدند و یک جام را به طرف من اوردند.جامی پر از ضحر بسیار محلک.

در همان هنگام شخص دیگری وارد شد و یک جام دیگر را جایگزین ان کرد و گفت به دستور شاهزاده او شخصا زهر را برای اجرای حکم انتخاب کردند.

در همان هنگام ضحر را فورا به خوردم دادند و بعد از ان خود را در ان گور یافتم.نمیدانم شاهزاده به چه دلیل جان مرا نجات دادند اما میدانم که باید اکنون کاری انجام میدادم.هیچ چیز برایم مهم نبود جز انکه بانو آرا را میدیدم ودلیل انکه مرا به بازی گرفته را از او میپرسیدم.

چندین روز منتظر ماندم تا بانو آرا ار قلعه بیرون می امدند تا هنگامی که به سمت خانه پدرش می رفت فرستی برای دیدار با او بدست می اوردم.

بعد از چندین روز بانو بالاخره به همرا ه محافظین زیادی از قصر بیرون زدند و درحالی که به سمت خانه بازمیگشتند,در بین راه  کالسکه او را متوقف کردم و هنگامی که سرش را از کالسکه بیرون اورد با دیدن من بسیار شگفت زده شدو فورا دستور داد تا سرباز ها به من اسیبی وارد نکنند.

در همان هنگام سریعا از کالسکه خارج شدند و به سمت من حرکت کردند که چند سرباز سریعا جلوی او را گرفتند.بانو فرمان دادند تا از سر راه کنار بروند که یکی از سرباز ها به سخن در امدند و رو به بانو گفتند که وظیفه ما حفاظت از شماست بانو.

بانو آرا رو به سرباز کرد و با لحن تندی گفت که از سر راه کنار بروند و از بین ان ها عبور کرد و به من نزدیک شد و به محض رسیدن سریعا پرسید تو چگونه اینجایی؟

با لحن سنگینی پاسخ دادم که شاهزاده جان مرا نجات دادند.در ادامه با خشم پرسیدم  که چرا من را به بازی گرفتی؟چرا از ابتدا سعی کردی این کار را انجام بدهی در صورتی که میدانستی که من هیچ گاه در حد تو نخواهم بود.

بانو با چهره ای شرمسار پاسخ داد که من را ببخش,من را از ابتدا با اولین ملاقاتی که داشتیم وزیر که عموی کم میباشند وادار کرد که تورا به دام بیاندازم تا درعوض من را ملکه سرزمین کند.در ان زمان من هنوز تورا نمیشناختم.تنها چیزی که میدانستم ان بود که تو یک دزد بودی و حتی بیشتر اوقات از نزدیک شدن به تو ترس داشتم.اما سوگند میخورم که در اولین باری که دستان مرا گرفتی تنها هدفم با تو بودن بود.دیگر برایم مهم نبود که ملکه باشم یا نباشم.برای همین از وزیر خواستم تا من را از ان موضوع کنار بکشد اما او تهدید کرد که کاری میکند که بعد از باخبر شدن همه نسبت به این موضوع پدرم را از مقامش برکنار خواهد کرد.حتی در اخرین روز تصمیم را عوض کرده بودم و امده بودم تا به تو هشدار دهم.اما وزیر از قبل چند نفر را برای تعقیب من قرار گذاشته بود و انجا بود که مارا گیر انداخته بود.

حرف های بانو آرا بشدت در من تاثیر گذاشتند اما هنوز چیز دیگری برایم مبهم بود.رو به بانو کردم و با لحنی ارام گفتم اشکالی ندارد من تو را درک خواهم کرد.اما چیز دیگری را نمیفهمم.چرا ان روز برای اثبات حرف انها در مورد ان که ان شب من تو را به  زور انجا گیر انداخته بودم شهادت دادی.چرا با حالی که میدانستی من را محکوم به مرگ خواهند کرد با این حال شهادت دادی؟

 

بانو اشک در چشمانش جمع شده بود و با بغض جواب داد سوگند میخورم که نمیدانستم.وزیر مرا فریب داده بود که تو را نخواهند کشت و گفته بود که با شهادت من فقط میخواهد که من و خوانواده ام را نجات بدهد و جلوی حکم مرگ تورا خواهد گرفت.

اشک در چشمانم جمع شده بودند و اکنون میدانستم که چه اتفاقی افتاده بود و در همان لحظه رو به بانو ارا کردم و از او خواستم تا همراه من قصر را ترک کند و به جای دوری فرار کند.بانو بشدت ماتم زده شد و با بهت و ترس فراوان پاسخ داد اما خوانواده ام چه؟شاهزاده را چه کنم؟

او را دلداری دادم و با لحن ارامی گفتم که شاهزاده خود مرا نجات دادند زیرا فهمید من عاشق تو بودم.خوانواده ات هم در صورتی که تو خوشبخت باشی خوشبخت خواهند بود.من به تو قول خواهم داد که تورا خوشبخت خواهم کرد.اما اگر میدانی نمی توانی خوانواده ات را ترک کنی هیچ اشکالی ندارد.

بانو ارا رو به من کرد و پاسخ داد همانقدر که تو برای عشق میجنگی من هم خواهم جنگید.با شنیدن این حرف اشک درچشمانم جمع شد که در همان هنگام صدای تشویق سرباز ها بلند شد.تمام محافظین پاگوش حرف های ما ایستاده بودند و مجذوب داستان عاشقانه ما شده بودند.یکی از انها با صدای بلند فریاد زد بروید.از این جا فرار کنید.

در همان هنگام سرباز های وزیر از راه رسیدند.انگار خبر چینی از قبل وزیر را مطلع کرده بود.سرباز های وزیر درحالی که به سمت من حجوم می اوردند دست بانو آرا را گرفتم و سریعا سوار بر اسب شدم و بانو را پشت سرم نشاندم.اولین باری بود که سوار بر اسب میشدم و بسیار برایم دشوار بود.اما به هر سختی از انجا فرار کردیم و سرباز ها هم به دنبال ما حمله ور شده بودند.

در بین راه یک رودخانه قرار داشت که یک پل کوچک به ان سمت ساخته بودند.به هر طریقی خود را رازی کردیم تا از ان عبور کنیم و هنگامی که به ان سمت رود خانه رسیدیم سریعا پل را از هم جدا کرده و راه را برای انها بستیم.دوباره شروع به حرکت کردیم و با سرعت بیشتری اسب را تازاندم.سرباز ها در مسیری دور تر سعی بر گذشتن از رودخانه کردند اما با وجود فاصله ای که با انها گرفته بودیم محال بود که دیگر مارا پیدا کنند.

هنگامی که از شهر کاملا دور میگشتیم ناگاه اسب با برخورد با تله هایی به صورت ناگهانی ما را بر زمین انداخت و بانو فورا از هوش رفتند و من به سختی اسیب دیده بودم و هیچ حرکتی نمیتوانستم بکنم.در همان هنگام وزیر مکار از راه رسید و با لحن بسیار تمسخر امیزی صدا زد تو همیشه یک قدم از من عقب تر خواهی بود و بعد سریعا بانو را از انجا دور کردند و با تناب بسیار محکمی پاهای من را به یک اسب بست و اسب را تازاند.اسب چند قدمی نرفته بود که سریعا بیهوش گشتم و وارد یک خواب شیرین شدم به مدت چهل شبانه روز درون یک خواب بسیار عجیب فرو رفتم و در انجا به چیز هایی عجیب پی بردم.

همه جا غرق در سکوت بود و اسمان رنگ تیره ای گرفته بود.در فاصله ای دور تر یک خانه بسیار کهنه بود که مدت بسیار زیادی متروک مانده بود.ارام ارام به سمت خانه حرکت کردم و وارد ان شدم.خانه بشدت ناپایدار شده بود و هر لحظه ممکن بود که از هم فرو بریزد.چند قدمی در ان خانه چرخ میزدم که ناگاه چشمم به یک صفحه فلزی افتاد.یک صفحه که بیشتر شبیح به یک اینه بود.ارام به سمت ان رفتم و ناگاه چیزی را مشاهده کردم که از یک کابوس هم بدتر بود.اینه یک صفحه کاملا خالی بود و چهره من درون ان کاملا ناپیدا بود.سریعا از ان فاصله گرفتم و تصمیم گرفتم که هرچه سریع تر خانه را ترک کنم که ناگاه با یک صندلی چوبی برخورد کردم و نقش بر زمین شدم و در ان هنگام چشمم به چند تکه کاغذ بسیار قدیمی افتاد که در زیر یک میز که بر دیوار خانه متکی بود.بسیار توجهم را به خود جلب کرد.به ارامی بلند شدم و تکه کاغذ های پوسیده را برداشتم و سعی کردم درون ان را بخوانم:

 

نامه:امروز یکسال از زوزی میباشد که او به دنیا امده  است .اروکو بسیار غمگین است .زیرا این فرزند بسیار ناتوان است.اما ما این فرزند را یک هدیه میدانیم و بسیار او را دوست داریم...

...

......

بعد از مرگ همسرم دیگر هیچ امیدی به زندگی ندارم.باید برگردم.ممکن است خوانواده ام به خاطر فرزندکم من را بپذیرند.اما انها من را خطا کار میدانند.نمدانند که عشق هیچگاه سرنوشت را نمیشناسد.من تصمیم خود را گرفته ام.اگر خود بمیرم آریا باید زنده بماند.او هنوز بسیار کوچک است.اما در دلم خواهم دانست که او روزی  این نفرین را خواهد شکست و زندگی باشکوهی را در پیش خواهد گرفت.در این روز میخواهم بداند که تا ابد او را دوست خواهم داشت.دوست دار تو مادرت " الیا ".

 

اشک در چشمانم همانند یک قطره زهر است که قلب زمین را می درد.اسمان تیره ,به سرخی خون شده و ناله هایش قلب زمین را به لرزه در می اورد.دنیا تاریک و تاریک تر شد و .....

 

پس از گذشت چهل شبانه روز به طور معجزه اسایی زنده ماندم و هنگامی که چشمانم را رو به دنیا گشودم پیرمردی را دیدم که ان روز من را از مرگ نجات داده بود.نمیدانستم چه اتفاقی افتاده بود.

به سختی خود را حرکتی دادم اما به هیچ وجهه نمیتوانستم از روی تخت بلند شوم.پیرمرد سریعا خود را به من رسانید و با صدایی مهربان گفت مدتی طول خواهد کشید تا بتوانم خود را به حالت قبل بازگردانم.با چهره ای مظطرب و متعجب زده از او پرسیدم چه بلایی بر سرم امده؟من کجا هستم؟

پیرمرد پاسخ داد تو مدت بسیار زیادیست که اینجا بودی و من به سختی تو را درمان کردم.بدنت به دلیل شکستگی های فراوان مدتی برای بهبود به طور ثابت مانده و مدتی طول خواهد کشید تا بتوانی دوباره راه بروی.

با تعجب پرسیدم پس تو کی هستی و چه گونه مرا پیدا کردی.چرا هر بار به من کمک میکنی؟

پیرمرد پاسخ داد که همان بار اول میخواستم که این را به تو بگویم.اما متوجه شدم که تو خودت نیستی و گویی همه چیز را فراموش کرده ای.حال وقت ان است که این را بدانی.مادرت بعد از ان که وارد شهر شد قبل از مرگش تو را به دست من سپارد.من برادر بزرگتر پدرت هستم و نامم رستم است.من و پدرت بشدت مخالف زور گویی ها و کارهای پلیدی بودیم که خاندانمان انجام میداد.برای همین من همان زمان تصمیم گرفتم تا از خاندانمان جدا شوم و مدتی بعد هم پدرت به همراه مادرت شهر را ترک کردند.

وقتی موضوع را فهمیدم بسیار خوشحال گشتم که در این دنیا هنوز کسی را دارم.از او بسیار تشکر کردم و دوباره از او پرسیدم که نمیداند که چه بلایی بر سر بانو آرا امده.در پاسخ با دلگرمی جواب داد که او در سلامت کامل است,ولی مدتی دیگر به همسری شاهزاده در خواهد امد.

از او خواستم که مرا کمک کند تا هر چه زود تر بتوانم بلند شوم و راه برم.اما با نا امیدی جواب داد که باید بانو را دیگر به حال خودش بزاری.او هرچه بیشتر از تو دور باشد برایش بهتر است و همچنین برای تو بهتر است.رو به او کردم و پرسیدم به نظر تو من چه چیزی از زندگی ام میخواهم؟زندگی من بی ارزش است و تنها زمانی ارزش زندگی را دارد که او نیز در کنارم باشد.این را پدرم به من ثابت کرده است.او همان قدری را که زندگی کرد در خوشبختی کامل بود.



پایان بخش اول



توجه:این رمان متعلق به این وب میباشد.حق کپی برداری در صورت مشورت با مدیر سایت از طریق نظرات خصوصی ، طبق شرایطی خاص انجام خواهد شد.لطفا رعایت فرمایید...

 



نظرات خود را در باره این رمان به اشتراک بگذارید!



دانلود رمان افسانه ای

دانلود رمان تاریخی عاشقانه

دانلود رمان تخیلی عاشقانه

دانلود رمان عاشقانه و فانتزی

دانلود رمان عشق و سرنوشت

دانلود رمان فانتزی عاشقانه

دانلود رمان هیجانی عشق و سرنوشت

رمان عشق و سرنوشت

رمان فانتزی عشق و سرنوشت

رمان های انلاین عاشقانه

۹۶/۰۳/۰۱
T.m.D_Bakshaei