خاطرات یک زندگی سخت

 

مقدمه:

توجه.این رمان کاملا ساخته شده ذهن است و خاطرات شخصی نیست. موضوع این رمان در مورد دفتر خاطرات شخصی به اسم کورش می باشد که:

@@@

تو مسیر بودیم داشتیم به روستای سردسیریمون می رفتیم.

من بودم وبرادر بزرگترم وخانوادم هم جلوتر حرکت میکردند.اولین بار بود که داشتیم به یک سفر بلند مدت میرفتیم.بدیش اینجاست که پیاده ایم،قراره به یه مکان خاص برسیم تا بقیه ایل ها به ما بپیوندن.اونها همه اقوام هامونن.راستش خانواده ما شهر نشین هستن ولی چند مدتی یه بار واسه تعطیلات به زادگاه پدرم سفر میکنیم و مدتی رو اونجا سپری میکنیم اما به دلیل اتفاقات خاصی بین خانواده ما و بقیه اختلافاتی به وجود اومد و خیلی وقت پیش تا الان به اونجا سرنزدیم و تقریبا میشه گفت واسه من که اخرین باری که به اینجا اومدم شش سالم بود اولین بار بود که به این جا میومدم.

منو برادرم محمود خیلی با هم خوبیم.تا جایی که ازجون همدیگرو بیشتر دوس داریم.اسم کوچیک من  کورش هست ولی اسم واقعیم کیارش هست.برادرم دوسال ازمن بزرگ تره و از لحاظ بلندی قد هردومون خیلی بلند هستیم ولی من تقریبا بیشتر به پدرم رفته ام و تقریبا بلندترم.خلاصه ما بعد از پانزده سال دوباره واسه اولین بار داریم به این جا میایم.چیزای زیادی از اینجا یادم نیست ولی اسم اینجا خیلی خوب یادم مونده که یادم میاد همیشه اسمشو پا کوه بنشین صدا میزدیم ولی در واقع به اون میگن پاکوه نشین.هنوز به ده پاکوه نشین نرسیدیم ولی اینجا که بهش میگیم راه باریک قرار بود همه دور هم جمع بشیم و به یاد قدیم ها که من اصلا یادم نیست باهم وارد ده بشیم.چند تا خانواده جلوتر بودند که زو تر از ما رسیده بودند.اونجا خیلی قشنگ بود. جنگل بزرگ از درخت های بلوط.جاده ای بسیار باریک در دل کوهه ولی واسه پیاده روی بد نیست.باید واسه استراحت پایین جاده جمع بشیم و منتظر بقیه بمونیم.

وقتی به اونها رسیدیم سلام وعلیک گرم اونها بلند شد.سه تا پسر که از ما کوچیک تر بودند و دو تا دختر کوچولو که دوقلو بودند به استقبال منو برادرم اومدند.سلام علیکی  کردیم  و نشستیم گرم صحبت.اسم بزرگتره محمد و دوتای کوچیک تره سعید و حمید بود و دوقولو های شیطون هم مینا و ارزو بود.از سر کنجکاوی پرسیدم چند تاخونواده دیگه توراهن؟که محمد جواب داد سه تا,دوتاش عموهامون هستن اون یکی  هم که دایی من هستن.راستش اون دوتا خونواده  دیگه هم که اینجا هستن هم عموهامونن.ولی حقیقتش ما هیچ   وقت همدیگرو ندیدیم.

ما همون جا چادر زدیم و شب رو همون جا موندیم تا بقیه برسن.صبح خیلی زود با صدای پدرم از خواب بیدار شدیم و فورا لباس گرم پوشیدیم تا از سرما یخ نکنیم.خانواده دایی محمد از راه رسیدن و منو برادرم و سه تا پسر دیگه هم واسه خوش امد گویی سر راه ایستاده بودیم و همه رو استقبال میکردیم.عمو هامون سلامو علیک و روبوسی کردنو رفتن پیش خونواده هامون.برادرم جلو بود و ما هم پشت سرش وایساده بودیم.

همه اقوام تازه رسیده یکی یکی رد شدن و رفتن و هفت تا دختر هم سن وسال ولی از لحاظ قد باهم متفاوت بودندپشت سراونا میومدند.اولی نرگس  که از همه بزرگتر بود و دومی مینا که قدش از همه کوتاه تر بود و سومی مهسا که کاملا یک دختر پررو و مغرور بود و نازنین  هم که سنش به نظر میومد از همه کوچیکتر بود و بقیه هم که از بس کم حرف بودن هیچ وقت نفهمیدم که اسمشون چی بود.وقتی به ما رسیدند نرگس سلامی کرد وحتی با کمال پررویی دست داد به برادرم محمد.مینا کمی مودبتر بود و یه سلام خشکو خالی کرد و رد شد.البته اون خیلی کم رو هم بود.مهسا هم مثل نرگس بود و بهشون دست داد و بقیه هم سلام کردن و رفتن اما هیچ کدومشون حتی به من نگاه هم نکردن.اخه من خیلی ادم خشکی هستم و همیشه جوری نگاه میکنم که اون لحظه همه دوست دارن کلمو بکنن.حالا از شوخیش بگذریم من کلا هیچ وقت با دخترا جور نبودم.

عمه وخاله هامون هم رسیدن و پیشونی مارو بوسیدن.راستش این طوری که برادرم میگه ما زمانی که بچه بودیم همراه با کل خانواده از این جا کلی خاطره داریم,ولی بعد ازاون اتفاقات دیگه هرکس یه جایی رفت ودیگه ما بزرگ شدیم و همه چی یادمون رفت و حالا هم که انگار به زور همو میشناسیم.

چند روزی گذشت و گرم هم شده بودیم. آقا حسین پدر محمد که عموی بزرگ ما بود پیشنهاد داد که هر چه زود تر وارد ده بشیم.این طور که میگفت اختلافات دیگه ای از جانب ساکنین قدیمی ده تنگه که به مسیر راه باریک خیلی نزدیک بودند داشتیم و این اختلافات تا جایی رفت که ده سال پیش باعث کشته شدن یکی از اونها شد و اصلا مناسب نبود که بیشتر از این به اونها نزدیک باشیم.پس قرارشد فردا صبح خیلی زود راه بیوفتیم و بریم روستا.چند ساعتی دوباره تمام بارو وسیله هارو جمع کردیم و منتظر فردا شدیم.

از طرف دیگه دخترا خیلی با ما صمیمی شده بودند,ولی میون اونها فقط مهسا با من مشکل داشت.ولی نرگس که کاملا با همه راحت بود و خیلی با من خوب بود.از طرف دیگه منم که خیلی ادم خشک رفتاری بودم.دم دمای غروب بود و گوشی خودم و محمود رو با متور برق شارژ زده بودم و وقتی رفتم که گوشی هامون رو بردارم دیدم گوشی برادرم نیست.از طرفی خاله  گفت که  مهسا گوشی محمود برادرتو برداشته و رفته عکس بگیره.

حالا منم که زیاد  با مهسا جور نبودم و اصلا روم نمیشد هم برم ازش بگیرمش.مونده بودم که حالا چطوری ازش بگیرمش.خلاصه با هر بدبختی خودمو راضی کردم که دلو بزنم به دریا و یه بارم که شده برم باهاش رو به رو بشم.حرکت کردم و رفتم جنگل دنبال مهسا.مهسا دختری خیلی نترس بود.قدش تقریبا هم اندازه نرگس بود و به نظر میومد موهاش کمی بور باشن و شاید شنیده باشین دخترای بور خیلی بی احساسن و خیلی هم مغرورن.راستی من اصلا نمیفهمم که گوشی محمود رو میخواست چی کار؟مگه خودش تلفن همراه نداشته؟رسیدم به یه تخته سنگ بزرگ که دیدم مهسا زیر سایش تکیه داده بود و عکسها رو یکی یکی نگاه میکرد.هنوز منو ندیده بود.یک لحظه کنجکاو شدم که دیدم خیلی خیره به  یک عکس شده بود.رسیدم  بالای سرش و گفتم سلام که یک دفعه دستپاچه شد و از عکس ها بیرون زد و با عصبانیت صدا زد:

مهسا_کوفت!!!

من-ببخشید ترسوندمت؟

# تصویری که دیدم عکس برادرم بود واسه همین خندیدم و گفتم نترس به کسی چیزی نمیگم  که دیدم گوشیو پرت کرد و عصبانی شد و با نفرت گفت:

-چیو  دیدی؟

خیلی اروم و به خنده گفتم عکس برادرمو دیدم.

مهسا-برو بابا اصلا عکس برادرت نبود.

من-اشکال نداره میتونم به برادرم بگم که راحت شی!؟

مهسا-میگم به خدا عکس برادرت نبود!!

من-قصم نخور خودم دیدم.

مهساد-عجب آدمی هستی میگم نبود.عوضش کردم عکس برادرت نبود،بعدش عکس برادرت اومد.

من-پس عکس کی بود؟

مهسا-به توچه؟اصلا مگه لازمه عکسه کسی باشه؟

من-اره تو گفتی منم باور کردم.پس چه دلیلی داشت که اینقدر دستپاچه بشی و گوشی رو پرت کنی؟

مهسا-اصلا به توچه؟

من-میگم ها؟

مهسا-باشه،برو بگو،چی میخوای بگی؟

# به ارومی خم شدم و گوشیو برداشتم و رو بهش کردم و گفتم,پاشو بریم.پاشو!!بدم میاد تنها نشستی اینجا.خوب نیست.

با صدای بلند صدا زد و گفت بگو ببینم  چی میخوای بگی؟!!

من-میگم دیگه!!!چی کار داری تو.

مهسا-باشه میگم کی بود.

#اشک توچشماش جمع شده بود.دیگه خیلی کنجکاو شده بودم که بدونم عکس کی بود ولی وقتی با اون حال دیدمش دلم براش سوخت،خواستم بگم نمیخواد بگی که بالرز گفت.عکس...

مهسا-عکسه خودت بود.ولی نرگس خیلی تورو  دوست داره.واسه همین وقتی دیدم نرگس بهت اهمیت میده دیگه خودمو باهات بد کرده بودم.

یکباره یه بهت عجیبی بود تو وجودم شکل گرفت.اولین بار بود که کسی به من همچین حرفی میزد.سرمو با بهت عجیبی برگردوندم و رو به چادر ها حرکت کردم.مهسا هم پشت سرم راه افتادو اهسته اهسته می اومد.وسط  راه دو نفر رو دیدم که درست رو به روی ما میومدند.یکیشون اهسته به اون یکی گفت خوشگله...برگشتمو یقشو گرفتم و با نرمی بهش گفتم راهتو بکش و وبرو.اونموقع خیلی داغ بودم و اصلا معلوم نبود چه حالی داشتم.اونا راهشونو کشیدن و رفتن.جلوتر که  میرفتیم هشت نفر از بالای تپه پیداشون شد و به طرف ما اومدن.یکیشون بدون مقدمه سریع یقه مو گرفت.رو به مهسا کردم و گفتم تو برو.مهسا با ترس گفت نمیشه میکشنت بیا بریم.با عصبا نیت گفتم دست خودم نیست که برو!!!

به احتمال زیاد اونها احالیه ده تنگه بودن و معبوم بود که هنوز کینه ده سال پیش رو به دل داشتن و تا تلافی نمیکردن دست نمیکشیدن.اونها به کینه ای بودن معروف بودن.به خاطر همین به مهسا گفتم به اهالی بگو حرکت کنن و برن و منتظر من نمونن.چون من یه جوری خودمو میرسونم.مهسا فورا دوید ورفت.حالا من بودم و یه مشت عقده ای.اولی یه مشت زت تو صورتم که فورا باهاش سرگیجه گرفتم.دوباره سرمو بلند کردم.خب منم که دیگه کوتاه دست نبودم و حداقل دفاع شخصی رو بلد بودم.وقتی دوباره به طرفم اومد مستقیم یه مشت زدم تو فرق سرش که فورا از هوش رفت.راستش خیلی دلم میخواست اینو امتهان میکردم.دومی وسومی اومدند که دومی رو با یه لگد زمین زدم که یک باره همه ریختن رو سرم وهی میزدن.لامصب ها اصلا دعوا حالیشون نبود و تنها چیزی که میدونستن این بود که همشون باهم بریزن رو سر یه نفر.اصلا مبارزه تن به تن حالیشون نبود.هرچی زیر دستوپاشون تقلا میکردم فایده نداشت.واسه همین خودمو به بیهوشی زدم.اما دیگه کاملا خورد شده بودم.چند دقیقه بعد دست از زدن برداشتن و سریع رفتن.به سختی بلند شدم و یک راست به سمت بقیه حرکت کردم.چند قدمی برنداشتم که فورا برادرم از راه رسید و فورا منو گرفت.ولی خب خیلی دیر رسید.برادرم بشدت اعصابش خورد شده بود و مصمم بود که باید بره و اونهارو بزنه.خیلی بهش اصرار کردم و گفتم تعدادشون زیاده و اونها کینه ای هستن و دست بردار نیستن و ممکنه دوباره بیان که یکی دیگه رو بزنن تا اینکه بالاخره اون رو رازی کردم که از این تصمیم  منصرف کنم.

همه رفته بودند به جز برادرم و وضعیت من هم که بسیار بد بود و نمیتونستم زیاد راه برم که به همین خاطر برادرمو راضی کردم که بره و بقیه بار هارو ببره.حالا برادرم رفته بود و من تنها موندم و چند وصیله اضافی که از جمله مهم ترینشون یک اصلحه ساچمه ای بود که برادرم واسم گذاشته بود تا اگه مشکلی پیش اومد از اون استفاده کنم.وصایلو بستم وا اماده شدم که صبح زود حرکت کنم.تازه غروب شده بود و از شانس بد دوباره دور تا دورمو ادمهای سر پوشیده محاصره کرد.انگار اونها بد جوری کینه به دل داشتن و تا خونی نمیریختن دست بردار نبودن.امیدی واسم نمونده بود.اصلحه رو برداشتم و پشت سخره ها وایستادم.چند لحظه ای منتظر موندم که یک باره صدای شلیک اومد.سکوت کردم و خودمو تا جایی که تونستم مخفی کردم.ساعت ها گذشت و دیگه از نفس افتاده بودم و دیگه صبرم تموم شده بود.بالاخره وقتی دیدن که کسی نبود راهشونو کشیدن ورفتن.

بالاخره یک نفس راحت کشیدم و یک جا برای استراحت درست کردم و همون جا دراز کشیدم.کمی ناجور بود ولی میشد یه جوری سر کرد.هوا داشت کم کم سرد میشد.از سر بد شانسی هیچ چیز گرم کنی واسم نزاشته بودن.بلند شدم وبه سختی یک اتیش جور کردم و دور اون نشستم و یکباره چند لحظه بعد صدای خش خشی از توی جنگل اومد.خیلی تاریک بود و نمیشد چیزی دید.

ناگهان یکباره از تو سیاهی یه گرگ بزرگ بهم حمله کرد و از سر شانس اصلحه اومد تو دستم و مستقیم بهش شلیک کردم و فورا نقش بر زمین شد,دوباره یک دسته از تو سیاهی سروکلشون پیدا شد و گلوله دوم رو هم به طرف اونها شلیک کردم و باعث شد دوتاش زخمی بشه اما اینبار همگی پا به فرار گذاشتن و رفتن.ترس تمام وجودمو گرفته بود,ولی از طرفی همیشه اماده هر گونه اتفاقی بودم.تقریبا نزدیک به صبح بود که حرکت کردم و به  طرف روستا حرکت کردم.تو این مدت خیلی بهم سخت گذشته بود.عجب روزایی بود.خاطره هایی که هیچ وقت ارزوی دوباره دیدنشون رو نداشتم.

تو این مدت همش لب مرگ بودم.وقتی رسیدم روستا هیاهویی بلند شد.از همیشه بدتر ماتم برد.همه اومدن استقبالم.از یک طرف دستمو گرفتم و داشتن منو میبردن به یک طرف.سرم گیج بود نمیدونستم کجا میرم.رسیدم خونه.پدرم بهم گفت.پسرم خوشبخت بشی.!!یک لحظه بهت زده شدم.گفتم چخبره؟؟؟ادامه داد میخوایم تورو با نرگس نامزد کنیم.مامیدونیم که تو ونرگس همدیگر رو می خوایید.باعصبانییت گفتم کی همچین حرفی زده؟من اصلا نمی خوام ازدواج کنم!

پدرم به ارومی گفت اروم باش پسر! برادرت هم گفته  تا تو بر نگردی ازدواج نمیکنه.قصد داریم روز ازدواجتون یکی باشه. نظرت چیه؟

خب من واسه برادرم خیلی خوشحال بودم و حاضر بودم که واسه برادرم هر کاری کنم.ولی از طرفی دوست نداشتم خودم ازدواج کنم.من حتی شرایطش رو هم نداشتم.مخصوصا با نرگس!!همین شد که پرسیدم داداشم حالا کی رو میخواد.پدرم جواب داد مهسا!!!!!!!...

-مهسا؟؟؟؟؟

تمام وجودم زیر مات و مهبوت رفت!.مهسا منو فریب داده بود!پس پس اینها همش نقشه بوده!!خواسته بود که خودش به خواستش برسه!

با چهره ای بهت زده بلند شدم و به سمت خونه پدر مهسا حرکت کردم و یک راست رفتم پیش مهسا و مستقیم توی روش وایسادم و بهش گفتم خیلی نامردی.!!تو از همون اولش هم ازمن بدت میومد!.ولی چرا دروغ گفتی؟توکه میدونستی من هیچی نمیگم؟چرا این داستان الکی رو سر هم کردی؟

منتظر جواب نموندم و بدون خداحافظی بیرون زدم و یه نامه واسه پدرم نوشتم:

(سلام پدرم.من نمی خوام ازدواج کنم.ولی نمیخوام که فکر کنید مثل بچه ها واسه این قضیه زدم بیرون.فقط به این چیز ها احمیت نمیدم.ولی نمی خوام عروسیه برادرمو  هم  خراب  کنم.)

نامه رو یه جا تو دید گذاشتم و زدم بیرون و به طرف جنگل روانه شدم.با خودم تعدای وصیله برداشتم و یه گیتار هم که اکثر مواقع همراهم داشتم و تقریبا نیمی از زندگیم بود و همیشه بهم ارامش میداد رو به کول زدم و زدم به دل جنگل. بعد از چهار روز به سینه یه کوهی رسیدم که بالاتر از اون یه فضای دشت مانند بود و یه تخته سگ بزرگی وسط منظره اون بود.مستقیم به طرف تخته سنگ حرکت کردم و یک راست وصیله هارو همونجا پهن کردم.چادر رو باز کردم و وصیله هارو داخل اون گذاشتم و خودم هم زیر سایه تخته سنگ نشستم.بالایه تخته سنگ بزرگ یک درخت بلوط بزرگ بود که انگار از داخل سنگ روییده بود.دور تا دورم به اندازه هزار متری خالی از درخت بود.درختا دور تا دورم حلقه بودند.منظره فوق الاده زیبا و بینظیری بود.بی شک یکی از زیبا ترین و عجیب ترین منظره های دنیا بود.تکیه دادم به سنگ وگیتارمو برداشتم،خیلی لذت بخش بود.صدای پرنده ها و کلاغ ها دور تا دورم میپیچید.از طرفی بهار هم بود و همه جا سر سبز شده بود.

نکته مثبتش این بود که برای اولین بار یکی از لذت بخش ترین لحظه های عمرم رو میدیدم که اعث میشد تمام اتفاقات رو از یاد ببرم و حتی به کلی فکر کهسا از سرم بیرون زده بود و اکنون خودم بودم و خودم.حالا نکته منفیش هم این بود که داشتم از گرسنگی تلف میشدم.تو مسیر هرچی داشتم رو تموم کرده بودم و فقط یک بطری آب برام مونده بود.مدتی گذشت و از گرسنگی ضعیف شده بودم.هر روز مثل دیروز مشغول گیتار زدن بودم و واسه خودم میخوندم.خیلی میچسپید.یاد خاطرات خودمو برادرم می  افتادم که با هم میزدیم و میخوندیم .چه دورانی بود.دلم واسه خونمون تو شهر تنگ شده بود.دوست داشتم باز به همون روزا برگردم.این سفر بهم ضربه روحی وجسمی شدیدی زده بود.هیچ کس نمیدونست که اخیرا چه اتفاقات وحشتناکی برام افتاده بود و دلم هم نمیخواست که بدونن.ممکن بود دوباره درگیری هایی پیش میومد.شاید با خودشون فکر میکردن که وایستاده بودم که یک کم بیشتر بگردم.حتما فکر میکنید که چرا اصلا با ماشین نیومده بودیم.بله ما سردسیرمو جاده نداره ولی از این که خیلی خوش آبو هواست واقعا ارزششو داشت و از همه مهم تر این سفر به این خاطر بود که کل خوانواده بعد از چندین سال دوباره دور هم جمع بشن.به همه سختی ها و تمام اتفاقات ناگوار بهم خوش گذشت.

الان هفتمین روزه که من اینجام.زیر یک  تخته سنگ وسط  یک جنگل بسیار بزرگ.صبح شده و دوباره هوا خیلی عالیه،هرچند که دیگه مردنی شدم وجونی برام نمونده.هیچ تصمیمی واسه برگشتن ندارم.نمیدونم باید چیکار کنم.نمیدونم موقع رو به رو شدن چه واکنشی باید نشون بدم.باز هم مثل هر روز صدای گیتارمو باز واسه جنگل هدیه میدم و بیخیال موضوع میشم و سرم رو گرم میکنم.با وجود تکراری بودنش هیچ وقت ازش دل نمیکنم.چشمام دیگه بسته شدن!.فک کنم دیشب خوب نخوابیدم!.خیلی خوابم میاد کم کم  به خواب عمیقی میرم و وقت هم میگذره.

وقتی دوباره ازخواب بیدار میشم یه انرژی فوق الاده عجیبی داشتم.عجیبه!!!!این جاکجاست؟؟؟.من کجام.؟؟؟یاخدا.!!!!نکنه من مردم؟؟؟؟؟با یک انرژی خیلی زیاد بلند میشم و بیرون میزنم،این خونه منه؟اخه نه تو بهشتم نه تو جهنم!!!اینجا که بازم همش درخته !!این چرا خونه اینجاست؟این چه دنیاییه.؟خدایا منو ببخش غلت کردم!!

غریبه-سلام...پاشدی؟

من-توکی هستی؟

-نترس،من تو رو زیر تخته سنگ پایین کوه پیدا کردم،راستش هروز صدای گیتار دلنشینی از پایین کوه میومد که مارو این مدت خیلی سرگرم میکرد.مافکر میکردیم که شما چند نفرید که اومدید واسه تفریح.اما بعد از این که صدای گیتار وسط زدن یه اهنگ قدیمی و زیبا قطع شد،ما کنجکاو شدیم که چی شده.بعد از هشت ساعت نزدیک غروب از سر کنجکاوی اومدیم پایین کوه سر جاتون که دیدیم تو تنهایی و خوابی ،هرچه سعی کردیم بیدارت کنیم نشد.چشات هم که گود شده بودند و سیاه شده بودن.سریع دست رو نبزت گذاشتیم که در کمال تاسف دیدیم بشدت ضعیفه.واسه همین سریع تورو اوردیم بالا و کمکت کردیم.

-ممنون ولی شما کی هستید؟

-من جنگلبان محمود هستم.رفیقم هم مرتضی هست که رفته شهر یه سری وصیله بخره و بیاره!!اینجا خونه خودته!کلا راحت باش.راستی تو چرااینجایی واین حالی شدی؟اسمت چیه؟

-راستش من کوروش هستم.من یه هفته ای میشه از خونه زدم بیرون واینجا از کرسنگی این حالی شدم.تا دیروز حداقل اب داشتم ولی اب کمکی به حالم  نمی کرد و بعدشم که اب تموم شد دیگه کاملا ضعیف شدم و به این حال در افتادم.ممنون که جونمو نجات دادی.

-خواهش میکنم،وظیفم بود.حال چی کار میخای بکنی؟

-حقیقت نمی دونم ،اگه میشه بزارین یه مدت پیشتون بمونم تا وضعیتم خوب بشه بعد از پیشتون رفع زحمت کنم.

-خواهشم میکنم.اینجا خونه خودته.تا هر وقت دوست داری اینجا بمون.

دوباره گیتارم رو برداشتم و برگشتم زیر همون سنگ.خیلی جای باصفایی بود.هیچ وقت ازش سیر نمی شدم.چندین روز گذشت و من هروز زیر سایه همون سنگ می رفتم و گه گاهی به اطراف جنگل سر میزدم.از طرفی منو جنگل بان خیلی با هم صمیمی شده بودیم.اون منو یاد برادرم مینداخت.

غافل ازین که خونوادم هرروزدنبالم میگشتن.شاید دیگه ازم نا امید شده بودن.حتی پلیس ها هم پیدام نکرده بودن.ظاهرا فکر میکردن من برگشته بودم خونه شهرمون برگشته بودم خونمون تو شهر.اصلا فک نمی کردن که زده باشم به دل جنگل.بالاخره تصمیم گرفتم که پس فردا حرکت کنم.

امروز هم مثل بقیه روز ها داشتم زیر سنگ بزرگ واسه خودم گیتار میزدم و میخوندم که ناگاه برخلاف انتظارم بالای سرم یکی با صدای بلند داد زد:

قشنگ میخونی!!!شک بسیار بدی خوردم و خیلی جا خوردم.حتی از اون بدتر این بود که اون کسی نبود جز مهسا...

پایان بخش اول...

...



 لطفا نظر فراموش نشه!!!



سلام:شما هم میتوایید مطلب یا داستان و یا رمان و یا هر چیز دیگه ای که دارید را با ما در میان بگذارید تا با مشخصات دلخواه شما  از جمله نام و یا لقب ،وب سایت ،سایت،وبلاگ،و غیره،به عنوان یک مطلب افزوده شود.مطالب ،هیچ گونه قصد سواستفاده ای نخواهند داشت.جهت اطلاع تمامی عزیزان،هر گونه کپی برداری از مطالبی که این تذکر را دارند پیگرد دارد.از شما خواهش مندیم قبل از کپی برداری اطلاع داده شود تا در این خصوص همکاری شود.از توجه شما بسیار سپاس گذاریم.TmDFive



منبع:TmDFive