Season 2

Change Away

تغیر مسیر

رمان تخیلی زندگی مرموز- فصل دوم (تغیر مسیر)

باز هم یک صحرای خشک و بی اب و علف.

من هستم و تامی و کتی.

صبر کن....اما بقیه کجان؟

بقیه کجا رفتن؟

....

....

تام_پسر بقیه کجا رفتن؟آخه لورا و ویکی کجان؟

من_نمیدونم پسر.

@ کتی با خشم فریاد زد:

کتی_همش تقصیر توئه.لعنت بهت.اگه بلایی به سر ویکی بیاد خودم خفت میکنم.

نه...

تقصیر ماست که دنبال تو راه افتادیم و اومدیم.

من_منو ببخشید.درسته همش تقصیر منه

کتی_تو که میدونستی یه بار این اتفاق واست افتاده.چرا باز اومدی همونجا؟مگه نمیگفتی که چه قدر بهت سخت گذشته بود؟ممکن بود که ما هم مثه تو الان تو بیمارستان بودیم.

تام_بیخیال بابا.حالا که خوبیم.اصلا این خیلی باهال بود.کتی تو هم دیگه خفه شو.اتفاقیه که افتاده.باید دنبال بقیه بگردیم.

کتی_منو  نگا کنین ببینین بزرگ تر نشدم؟

تامی_اوووووه .خدای من  دماغت بدجور بزرگ تر شده.

_جدی؟؟؟اگه بزرگ شده باشه میکشمتون.

من_پسر دماغ خودت چقد گندست.؟

کتی_چی؟؟؟داشتین سر به سر من میزاشتین؟

من_ول کنین دماغارو.

بگردین دنبال اون دوتای دیگه که واقعا دماغشون بزرگتره.

کتی_اره.به لطف تو اگه پیداشون کنیم.

#ساعت ها با هم جنگو دعوا کردیم که از کدوم سمت بریم ولی بالاخره به یک توافق مسخره سر اینکه دنبال خورشید بریم حرکت کردیم به یک سمت به امید اینکه جاده ای  نشونی تابلویی روستایی چیزی پیدا کنیم.

کمی جلوتر که رفتیم به یک مشکل دیگه برخوردیم.

من_ما دقیقا الان کجاییم؟

قبلا یه بار من به صورت اتفاقی جایی دیگه منتقل شدم که اصلا نمیشناختمش.

اما الان کجاییم؟

،تام_خدا کنه مثه اون بارت پاریس باشیم.

_فک نکنم.

گرم بحث های دربو داغونمون بودیم و تو دل کویر خشک و بی آب و علف به سمت ناکجا آبادی حرکت میکردیم و باد گرمی مخالف ما در حال وزیدن بود.بر روی تپه کوچکی به سختی در حال حرکت بودیم که چند لحظه بعد متوجه شدیم از دو طرف ما دو دسته آدم با ظاهر های خیلی عجیب به طرف هم  حجوم بردند.اولش فکر کردیم صحنه فیلم برداری بود و ما مهو تماشای صحنه شده بودیم که متوجه کشته شدن واقعی سرباز ها شدیم و متوجه شدیم که قضیه بشدت نا جور شده بود!!!

تام_خدای من فکر کنم ما وسط قرن یک هستیم.عجب صحنه خفنی شده الکس!!!

از ترس همگی پا به فرار گذاشتیم تا اینکه به یک تپه بلند رسیدیم واز خستگی  فورا خودمون رو پشت اون مخفی کردیم.آروم برگشتیم و به جنگ بین دو طرف خیره شدیم.

ظاهرا دو قبیله بودند که بر سر گشنگی در حال جنگ بودند.

ما هم همینطور از تعجب و ماتم زدگی نشسته بودیم و نگاه میکردیم.ظاهر اونها بیشتر شبیه به وایکینگهای توی افسانه ها بود,ولی با وجود این شرایط آب و هوایی ممکن نبود که اونها وایکینگ باشن.

یکی از قبیله ها که دارای اندام خیلی قوی تر و بزرگ تری بودند و لباس های از جنس چرم حیوانات وحشیی به تن داشتند با راحتی تمام و با بیرحمی کامل تمام اونهارو قتل عام کردند و بعد از پایان جنگ از سر خوشحالی داشتن همدیگرو با مشت و لگد لتوپار میکردند.

در همون هین وقتی داشتند پیروزیشون رو جشن میگرفتند از سر بد شانسی ما یکی از اونها چهره خیلی تو دید  تامی رو که وسط روز میدرخشید دید و فورا همه به صورت ناگهانی از فریاد کشیدندست کشیدند و بعد از چند لحظه  با فریاد رهبر اونها همگی فریاد بلندی کشیدند  که حمله کنید و اونهارو بگیرید!!. وقتی متوجه شدیم که بختمون باهامون لج کرده از شدت  ترس پا به فرار گذاشتیم و بی شک هیچ وقت به این سرعت نه دویده بودیم.

همینطور که از ترس داشتیم فرار میکردیم بی اختیار پشت سرمون رو نگاه کردیم که دیدیم اونها آروم آروم دارن با خیال راحت داشتن به سمت ما میومدن.

یک لحظه شکه شدیم و فورا توقف کردیم.

کمی جوتر که رفتیم رو به رومونو نگاه کردیم که متوجه شدیم جلوی روی ما یک دهکده که بیشتر شبیح به خونه سرخپوست ها بود جلومن قرار داشت.

انگار با پای خودمون افتاده بودیم تو تله.

چاره ای واسمون نمونده بود و با ارامی و به منظوری که خودمون با پای خودمون وارد دهکده شدیم آروم آروم قدم برداشتیم و واکنش خاصی انجام ندادیم.

اما وقتی وارد دهکده شدیم طبق انتظارمون همه داشتند به ما نگاه میکردند و حق هم داشتند.ظاهر ما بشدت تو دید بود و طرح لباس پوشیدن ما کاملا فرق داشت.مخصوصا با اون لباس کتی که به قول خودش خیلی شیک پوشیده بود دیگه انتظاری نمیرفت که حتی حیوون های خونگیشون هم به ما خیره نشن.

خب دیگه راه فراری نبود و خیلی ریلکس رومونو برگردوندیم و خودمون رو تسلیم کردیم.

دسته جنگجوها وقتی به ما رسیدند از فاصله کمی دورتر توقف کردند و از میون اونها رئیس قبیله یا هر چیزی بود جلوتر اومد و شروع کرد به حرف زدن.

تام_بدبخت شدیم!!!خدایا مارو ببخش ما مردیم.آخه اینا چی میگن؟؟گردنمون دیگه رفته!!

من_داره میگه از کدوم قبیله هستین؟!!

_چی؟داری جدی حرف میزنی؟؟؟آخه تو ازکجا میفهمی؟

_خودمم نمیدونم.

..

رو به رئیس قبیلشون کردم و گفتم:

ما هیچ قبیله ای نداریم.

ما نمیدنیم کجاییم.

رئیس قبیله ابتدا خنداه ای کرد و فریاد زد_هیچ قبیله ای ندارید هان؟

اینجا بزرگ ترین قبیله این اطرافه!!قدرت مند ترین و سلحشور ترین!!

تام_چی داره میگه؟

رو به رئیس قبیله ادامه دادم_ولی ما اهل اینجا نیستیم.

ما اهل فرانسه هستیم.

رئیس_فریسه؟

فریسه دیگه چه قبیله ای هست؟

_قبیله نیست.

یک شهر بزرگه!پاریس!!!پاریس رو حتما باید بشناسید؟!

_میخواید بگید اهل فرانک هستین؟

_فرانک نه فرانسه

#خنده بلندی کشید و ادامه داد.

_فرانکیا تا اینجا سیصد روز راهه.شماها که حتی یه اسب هم ندارید!چجوری اومدین اینجا؟

_ما نیومدیم.

یه هویی دیدیم اینجاییم!

_یه هویی.اره؟!!

رو به بقیه کرد و فریاد زد این بچه ها یه هویی پرواز کردند! و شروع کردند به خندیدن و تمسخور کردن.

#همینطور داشتن میخندیدن و ما هم نمیدونستیم چی باید بگیم.تام و کتی هم که کاملا نا امید شده بودند.

ادامه دادم_ببینید ما از طریق یه غار اسرار آمیز به اینجا اومدیم.میخوام این غارو پیدا کنیم لطفا کمکون کنید.

رئیس قبیله_غار؟

_آره.

همینو که گفتم دیگه چیزی نگفتند و بدون هیچ حرفی رفتند.چند لحظه بعد چند نفر جلو اومدند و با طناب های مهکم و زبری ما رو بستند و بعد هم ما رو به چوب های خیلی ضعیفی که  مهکم کوبیده شده بودند توی زمین بستند و رفتند.همینطور دوستام داشتن داد و بیداد میکردند که مارو آزاد کنید و من هم ماتم زده روبه روی اونها نشسته بودم و ساکت بودم.خب دلیل این همه اتفاق من بودم.رو به تامی و کتی کردم اما هیچ کدوم حتی بهم نگاه  هم نمیکردند.

چند لحظه بعد رئیس قبیله اومد و دستو پای مارو رو باز کرد و ما رو به اتاق خودشون بردند.در یک طرف اتاق یه پیرزن خیلی پیر نشسته بود و دو زن دیگه با آرایش های ترسناک کنارش بودند.

ظاهرا پیرزنه افسونگر قبیله بوده.خیلی برام مسخره بود که این چیزارو میدیدم.

افسونگر_پسر جان به من گفتن که شما از غارنفرین شده اومدین.

من_درسته.ما از یه غار اومدیم.ولی نفرین شدش رو دیگه نمیدونیم.ما متعلق به سال 2020 هستیم.

_2020؟

_اره.

_یعنی سیصد سال پیش؟

_نه نه.

ما متعلق به آینده ایم.

#از داخل جیبم گوشیم رو که خاموش کرده بود در آوردم و به اون نشون دادم.

_وقتی اون رو دید یک لحظه جا خورد.

فورا رئیس قبیله رو صدا زد و وقتی رئیس قبیله داخل شد پیرزنه زیر گوش رئیس قبیله آرام گفت که مارو فورا به جایی ببرن.صداش خیلی ضعیف بود و نفهمیدم که کجارو گفت برای همین فورا پرسیدم که مارو کجا میبرند؟

افسونگر_به جایی که بهتون کمک میشه.اینجا هیچ کمکی بهتون نمیشه.فردا یک گروه تجاری به سمت شهر میره.شما هم همراه یک دسته جنگجو به اونجا فرستاده میشین تا مطمئن بشیم که به اونجا میرین.ممکنه اونجا بهتون کمک بشه.

_چرا دارید بهمون کمک میکنید؟

-ما هم دلایلی واسه خودمون داریم.

-باشه ولی منظورتون از اینکه گفتین سال 2020 متعلق به گذشته هست چی بود؟

افسونگر_من هیچی از شما نمیدونم.فقط بدونید که الان سال 2222 هست و پیش گویی شده بود که تون این روز به خصوص نشونه ای میاد.اینطور که شما میگید شاید شما اون نشونه هستید.

#دیگه چیزی نگف و بعد از اون دیگه هیچکس چیزی نمیگفت.حتی دوستام سکوت کرده بودن.پنج شبانه روز تو راه بودیم بدون اینکه هیچ کس هیچ حرفی بزنه.همش سعی میکردم که با اونها حرف بزنم اما اونها حتی نمیخواستند بدونن که چه اتفاقتی داشت می افتاد. به ما فقط یک تکه نان داده میشد که اونم معلوم نبود از چه چیزی ساخته شده بود.بین راه توقف کردیم تا شب اونجا بخوابیم.شب روشنی بود.وسط یک جنگل بودیم.همه خواب رفته بودند.

نصف شب تام از خواب بیدار شد و با عجله بهم گفت موقعیت مناسبیه که فرار کنیم.منم مخالفت کردم و بهش گفتم که اونها میخوان به ما کمک کنن.با شنیدن این حرف تام به حالت تنفر امیزی نگاهم کرد وهیچ چیز دیگه ای نگفت و خوابید.

شب بلندی بود ولی من هرگز خوابم نمی اومد.

واسه همین بلند شدم و کنار اتیشی که اثر کوچکی از اون مونده بود رفتم و دوباره اون رو روشن کردم و دور اون نشستم.

چند لحظه بعد یه دختر از داخل یکی از چادرها که متعلق به گروه تجاری بود دراومد و با دیدن من که تنها دور اتیش نشسته بودم به طرف اتیش حرکت کرد و فورا کنار اتیش نشست.

کمی دور اتیش خودشو گرم کرد و بعد با پوز خندی رو بهم کرد و گفت منم خوابم نمیاد.چیزی نگفتم و یک تکه چوب دستم بود و با اون اتیش رو جابه جا می کردم تا روشن بمونه.

دختر_واقعیت داره که شماها از اینده اومدین؟

من-بله!

_پس از آینده بگو.چجوری هست؟

_خب میشه گفت یه دنیای کاملا در صلح و خیلی بهتر و متفاوت تر.دنیایی که به جای این که ما اینقد راه میریم با ماشین تو یه ساعت میرسیم به مقصد.دنیایی در صلح و ارامش.

_مشین؟ارامش؟

_بله ماشین یه وسیله هست که مثله کالسکه ادم رو جا به جا میکنه.

_خب هرچی هست خوش به حالتون!

_دیگه نه.

_چرا؟

_چون الان اینجاییم.

_یعنی دیگه بر نمیگردین؟

_راستش نمیدونم راهی باشه یانه.

-دوست دارین برگردین؟

_اره.اینجا خیلی احساس تنهایی میکنم.ولی از طرفی اینم دوست دارم که گذشته رو ببینم.

_چجوری اومدین اینجا؟

_یه روز خیلی بد و پر از بد شانسی من و دوستام واسه تحقیق توی یه غار بسیار بزرگ توی دل یک کوه سفر کردیم.بعد متوجه شدیم که داخل غار هم یه چاه خیلی عمیق بود که بعد.....بومممم!!!!ما افتادیم توش.!!

بعدش هم دیدیم اینجاییم.

_راستش هیچ کدوم از حرفات رو نفهمیدم!!!میدونستی از قبل پیش گویی شده بود که یه روزی کسی از آینده میاد؟

_اون پیرزنه هم همینو گفت.ولی کسی نمیگه که قرار بود بیاد چیکار کنه؟چرا قرار بوده من بیام؟

_منم نمیدونم.

فقط میدونم سرنوشت اینجوری بوده و فقط جادوگرها ازش خبر دارن.شاید باید از ما در برابر اونها محافظت کنید!!چی میدونم.

_چرا؟

مگه ما چیکار میتونیم انجام بدیم.

_نمیدونم.

_باشه.ولی ما هیچ کاری نمتونیم انجام بدیم.شماها حداقل جنگیدن رو بلد هستین.فکر نکنم ما بتونیم شمشیر هم دست بگیریم.

_نمیدونم.من دیگه برم بخوابم.

_باشه شب به خیر.

منم چشمام اروم اروم بسته شدند و کنار همون اتیش به خواب رفتم و بالاخره صبح شد